۰۳ دی ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۳ دی ۱۴۰۳ - ۱۰:۴۴
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۸۹۸۴۴۷
تاریخ انتشار: ۱۶:۰۰ - ۲۵-۰۴-۱۴۰۲
کد ۸۹۸۴۴۷
انتشار: ۱۶:۰۰ - ۲۵-۰۴-۱۴۰۲

ر. اعتمادی؛ مرگ نویسنده و رهایی از قضاوت دیگران / ماندگاری با کاشت تخم سخن

ر. اعتمادی؛  مرگ نویسنده و رهایی از قضاوت دیگران / ماندگاری با کاشت تخم سخن
مرگ رحم‌آور است و آدم روز نبود یاران یا حتی آن دیگران به سان ابرهای همه عالم می‌بارد و امان از گام‌های بر زمین که خبر از میوه‌های سر به گردون سای نمی دهد اینک خفته در تابوت پست خاک نمی‌دهد و رازهای خویش را تا پیش از خفتن در آغوشش گشوده نمی‌دارد. 

  احسان اقبال سعید 

    ر. اعتمادی -روزنامه‌نگار و نویسنده- دیگر در میان ما زندگان نیست. دفتر اینجایی و کنونی‌اش به برگ آخر رسید و دیگر جز خوانشِ خطوط و ورق‌زدن دفتر از سوی دیگرانِ مغموم یا مدعی چیزی برجای نخواهد ماند.


  آقای رجبعلی اعتمادی یا همان ر. اعتمادی -و نزد کسانی مهدی اعتمادی- سال‌ها قلم زد و آن‌گونه که خواست، نوشت و 17 سال خانه‌نشین شد و اجازه نداشت بنویسد یا اگر بنویسد منتشر  کند اما او بی‌اعتنا به تخفیف و تردیدها راه را آن گونه برگزید که می‌خواست و نگذاشت هلهله‌گر فخر و ابتهاجی باشد که دیگران با استیلای کلامی و ذهنی برایش به بار می‌آورند. 


  کسانی نوشته‌هایش را عامه‌پسند خواندند و خواستند تخفیف‌اش دهند، این سیاق را چنان دون نمودند که برای خواندن این گونه آثار باید جلدش را روزنامه پیچ می‌کردی تا کسی نداند چه می‌خوانی و خدای‌ناکرده تصور نرود چه آدم سطح پایینی هستی! 


  گفتن اینکه اعتمادی و ذبیح الله منصوری می‌خوانی، جواد یساری و فلان می‌شنوی یا فیلم‌های فردین را دوست داری می‌توانست از کعبه روشنفکری دود گرفته دورت کند و در شب‌های دانشجویی صندلی شکستۀ لهستانی را از زیر پایت بکشد و این برای آدمِ خواهان دیده‌شدن و برآمدن در جامعۀ افتخارمحور و قبیله‌ای که استیلا و حدوث نوعی هبوط و معنای زندگی در خود دارد به تنهایی یک انتحار بود.


  آری‌، یک انتحار فراتر از کردار کامیکازه‌ها...سال‌ها بعد پری کوچک غمگینی با چشم‌های کم‌فروغ نالید "کسی می‌آید که نان، پپسی و سینمای فردین را قسمت می‌کند". (نقل عین شعر فروغ نیست)

   انسان قدر و شأن می‌خواهد و دیده‌نشدن گاهی در حکم نبود شدن است درعین بودن. وقتی نیستی، تمنایی هم در میان نیست و ندیده را دل نمی‌خواهد اما "ز دست دیده و دل هر دو فریاد/ که هر چه دیده بینه دل کنه یاد" و انسان تا پیش از نبود شدن می‌خواهد احساس ارزش و حضور کند، دیده شود و فرا و ورای بودش نمودی داشته باشد. 


این است که برای کردارهای معمولی و گاه منفعت‌طلبانه اش جامه‌ای زربفت از معنای متعالی می‌سازد تا جامعه بداند چه قهرمان یگانه و کم‌مثالی بوده است! 


 برای گرد کردن ریال و منالی عزم می‌کند اما نام خدمت و خرامیدن برای یار بر آن می‌هد. می‌خواهد کامی برآورد و در برِ آهویی استسقا را افطار کند اما بر آن مضمون کوک می‌کند "ما را همین بس که داریم درد عشق/ مقصود ما ز وصل تو بوس و کنار نیست"!


 انسان میان امر متعالی در ذهن و بر برزن و کوی  و نیز درون متلون و کام‌جوی خویش حیران و در سیلان و سیلاب مانده است که عسل سبلان را بجوید به صلاح و یا سلاح است یا بر مریدان بخواند "آب کم جو! تشنگی آور به دست..."


   حکایت انسان است و احساسات گوناگون و متعارضش که نمی‌داند درون را نمون کند و فریاد کند اناالحق! بردار بغدادیان! یا زبان تیغ گون امروزیان شود، یا کج‌دار و مریز عمر را به سر کند و در خلوت آن کار دیگر کند و روی پرده بتهوون بنوازد و شمس پرنده را تماشا کند. نمی‌دانم شاید به تعبیر شاعر تاکنون کسی این گونه فجیع به کشتن خویش برنخاسته که آدم به زندگی نشسته است...

  انسان می‌آید و حیران پیرامونش را می‌‌جوید، امر متعالی را می‌شنود در نحله و افواه گونه‌گونش و حیران است با غلیان و نیز باور در جریان چه کند؟ نمی‌تواند یکسره خلق را فروبگذارد و موزون مستانه را بر میدان شهر فریاد کند و نه تاب دارد عمر به سترگی و کلمات صیقلین و ثقیل سر کند... کاش اما می‌شد خواند "چه خوش بود به یک کرشمه دوکار/ زیارت شاه عبدولعظیم و بوسیدن رخ یار".

  انسان حیران تعریف و تصوری از زیستن، ارزش و نیز شدن و ممات در دست ندارد و می‌جوید و گاه بی پرسش تن می‌دهد به گفته‌ها که ظرف آدمی برای دریافتن گونه گون است و یکی به قعر اقیانوس می‌ماند و دیگری جامی حقیر و نیز فقیر...


هیچ انگاشتن جهان و دنی درشمار آوردنش کلید رازی است که به بهانۀ افتادن "برگ اعتمادی" از درخت و دفتر حیاتی می‌خواهم بکاوم و به قدر قهوه‌ای نوش کردن پیرامونش کلمه بسازم...

  انسان در مواجهه با بیداد‌ها و رنج‌ها در اندیشه  اوفتاد که بخواند "ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمدیم/ از بد حادثه اینجا به پناه آمدیم" و نیز مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک/ دو سه روزی قفسی ساخته‌اند از بدنم".


   این اندیشه آدم را بی‌قرار می‌کند تا زین پوچی‌ها و عشق‌های رنگی که عاقبت از پی‌اش ننگی و فروافتادنی است درگذرد و به منزل عنقا برسد. برای همین لذت شناخته شده را خوار و خار در شمار آورده دوری می‌گزیند و یا تنها به قدر ممد حیات و نه بیش از آن می‌جوید کو باور دارد "خنک آن روز که پرواز کنم تا ور یار/ به هوای سر کویش پر و بالی بزنم".

 

   معنای تنگ ‌دیدن دنیا تا همیشه راه بر هیچ‌انگاری تن و مرگ‌جویی در کنج و پوستینی را نمی‌دهد که برافروختگی و جهد برای ساختن دنیایی نه این گونه در همین حیات اینجایی هم ترجمانش بوده است.

 
  این اندیشه می‌تواند غایت‌گرا باشد چونان کمال‌جوهای آیینی که نحله‌هایشان رنگارنگ است و از سلف‌گرایانی که حقیقت تام و تابلوی رنگی حیات آدم را در گذشته‌ای دور و لبریز ابرار می‌جستند وامروز می‌خواهند به هر ضرب موزون و زور پروزن همان را بسازند تا آنان که در غایتی در نهایت جهان بهشت برین و حل دشواری‌ها را جسته خود را سالکی در این طریق می‌شمرند و نیز شمشیر و قلم می‌زنند را شامل می‌شود.


   سویه دیگر این نگاه می‌تواند دهری و بی فرجام باشد و معنای زندگی را در همین بودن اینجایی و این جهانی اما با شکل و شمایلی جدید بجوید، همه چیز را در خدمت آرمان و مسیری برای رسیدن به فردوسی برابر و شاعرانه بخواهد که در آن معلم پای تخته بنگار‌د"یک با یک برابر است" و گاه برای نیل به آن راه بربری پیشه کند...

"غافلان
هم‌سازند،
تنها توفان
           کودکانِ ناهمگون می‌زاید."

  این است که زیستن به معنای صرف بودن صرفه نمی‌کند برای آدم اهل خیال و خطابه، هر چیز و همه چیز را در جستن بلندایی می‌بیند و شعر را خون‌چکان و چکامه و نوا را چون تعهد و چراغ می‌جوید، ترجمانش می شود "حسن و محبوبه " نگاشتۀ علی مزینانی و قلعه حیوانات اورول، و نیز گاو ساعدی و مهرجویی و ناتالی کاردونه هم خنیا می‌کند " بدرود فرمانده"...و کسی که روزگاری خواند از در درآمدی و من از خود بدر شدم/ گویی کز این جهان به جهان دگر شدم...پیشترک خوانده بود "شب است و چهرۀ میهن سیاهه/ نشستن در سیاهی‌‌ها گناهه."

رای این معناپروری و زیستن را در تکلیف و کرامت را با جانبازی تفسیر کردن تفنن بیهوده و فرومایه و در حکم یاری تباهی و یا نیروی تخدیر است. اینجاست که اعتمادی منکوب می‌شود و خواندنش گناه نابخشودنی و موجب تمسخر و تک افتادگی...از عشق زمینی‌اش که بگویی در حکم قصه شب مادران بی‌دندان و مجبور برای طفلان ناساز است و در عصر اینک آن دندان‌های کرم خورده از طلا هم که باشند به مسی هم نمی‌خرندشان.


 اگر عشق هم هست باید با تعالی پیوند بخورد و تغلیظ شود تا ارزش درنگ و تامل بیابد، نکته دراین است که باورمندان چپ‌گرا و میراث داران  پائین آمده از سیراماسترا عموما قلم به دستان رمانتیکی هستند که صفحات کاغذین و میکروفن های نقد و نظر را در چنبره دارند و نیز نازک خیالان کافه های دودگرفته و جوانان میان باریک زلف آراستۀ آرزومند هم در خیل سپاه صحابۀ مریدان در پس‌پشت‌شان می‌پرورانند که چه چیز ارزش دارد و کدام را نام بردن حرام است و مستوجب طرد و ترور کردن هم ...

  اینجاست که معانی چون فیلمفارسی ،عامه پسند، مبتذل و چیزهای دگر به میان و میدان می‌آیند. اگر سخنان اهل ادب در ده شب شعر گوته دمی مانده تا شعله‌های انقلاب را بشنوید و درنگی کنید بر سخنان دکتر ساعدی (گوهر مراد) آنجا که می‌گوید" از هنر اصیل سخن می‌گویم نه از دلقک‌هایی چون گوگوش‌ها و ستارها"

  می‌توانید نگاه را آسان دریابید واین که انسان چگونه زیر نوای اناالحق ها مدفون می‌شود. جسارت ندارد بی‌پیرایه بگوید عاشق شده است و می‌خواهد میان خیابان یک بستنی یخی گاز بزند و پس از آن در کافه‌ای نشسته مجلۀ روشنفکر بخواهند..با همین تناقضات در ذات آدمی و بی سرزنش و تمایل به تمارض برای طرد و تردامن نشدن...

ر. اعتمادی؛  مرگ نویسنده و رهایی از قضاوت دیگران / ماندگاری با کاشت تخم سخن

مرگ که در می رسد انگار اعتمادی و میلان کوندرا را با هم سر می‌کشد و در برابر هیمنه و پیرایه آن پیل نه یاوری هست و نه داوری در کار که ترازویش چپ کند و راست بلرزد.


  تنهای تنها و انسان بر خویشتن نظر و درنگ می‌کند که مجال به سر آمد و آیا به میل زیستم یا تحسین‌گر کام‌های چشیده و کشیدۀ آن دیگران و غول‌های شورشی گشتم؟


 به راستی چه کسی می‌داند و می‌تواند تا پیش از مرگ قدر و صدر را به تمامی مستند و تصویر کند؟ مرگ این است و انسان اگر دامان نرم و نگاه میانه و پرسش گر را از خود نزدوده باشد دست و دلش می‌لرزد که آیا آن همه دژمی و گره ابرو با آن قلم و ساز و یا دوربین و حنجره سزا بود؟  


    اساسا به گاهِ نیست‌شدن این که از آدمی ثمری و اثری -گیرم ناخوش و ناکوک- بماند و بشود در حکم میراثی برای بشر و یا نه تاریخی و نمودی برای خوانش یک دوران بهتر است یا خفتن در گورهای تنگ بی نام  و نشان و در حکم سنگی بر گوری و نیز استخوانی برای پارینه شناسان تا بگویند کسی از دورانی نسب از شاهی خمیده اینجا می‌زیسته است.

  بگذاریم آدم خود تا پیش از دررسیدن نبودگی جسارت رج زدن تاری بر تن خویش داشته باشد و فرشی گیرم زیرپا ببافد از بودش...


  مرگ رحم‌آور است و آدم روز نبود یاران یا حتی آن دیگران به سان ابرهای همه عالم می‌بارد و امان از گام‌های بر زمین که خبر از میوه‌های سر به گردون‌سای نمی دهد اینک خفته در تابوت پست خاک و رازهای خویش را تا پیش از خفتن در آغوشش گشوده نمی‌دارد. 


  چه زمین گروکش و گردن‌کشی...برای همین است که باید شخمش زد و در آن تخم سخن پراکند تا خودمان باورمان شود کو " نمیرم از این پس که من زنده‌ام/ که تخم سخن را پراکنده‌ام..."

ارسال به دوستان
افزایش آلودگی هوای کلانشهرها تا بعدازظهر فردا سه شنبه کشته شدن ۱۰ عضو یک خانواده در سقوط هواپیمای تاجر برزیلی طرز تهیه قابلی پلو / پیشنهاد جذاب به عاشقان غذای شیرین دسترسی به خط تماس «ChatGPT» توسط واتس‌اپ (فیلم) بازگشایی سفارت عربستان در افغانستان پس از ۳ سال آتش زدن زنی در متروی بروکلین، دستگیری یک مظنون سرلشکر سلامی : هیچ قدرتی در عالم، یارای غلبه بر سپاه را ندارد همه ستارگان مرده یکسان نیستند کشف ۲۰۱ فقره پرونده کثیر الشاکی کلاهبرداری رایانه‌ای آیا ویتامین‌ها به کاهش وزن کمک می‌کنند؟/ معرفی ۲ ویتامین لاغرکننده شوخی عجیب با قزوینی‌ها در برنامه تلویزیونی (فیلم) نامه اسرائیل به الجولانی : از سوریه خارج نمی‌شویم ؛ همچنان نگران امنیت خود هستیم آقای علم‌الهدی! وارونه نگویید/ شکل فعلی حجاب در زمان دولت مرحوم رییسی رایج شد/ دولت پزشکیان زیر بار برخورد چماقی نرفته نه که آزاد کرده باشد قوی‌ترین بمب‌های متعارف چین، روسیه و آمریکا/ مادر و پدر همه بمب‌ها!(+عکس) علائم حمله بدن به خودش و بیماری های حاصله از آن