عصر ایران؛ مهرداد خدیر- باران تندی که ساعتی پیش ( عصر چهارشنبه 20 اردیبهشت 1402) در تهران بارید با این که زمین و زمان را تاریک کرد و بر چهرۀ خورشید، نقاب انداخت باز بوی زندگی میدهد هر چند در مناطقی از ایران جز خاک سهمی به مردمان نداد اما برای این نویسنده که قصد داشت فردا به بهانۀ سالروز درگذشت محمد علی سپانلوی شاعر در شبی اردیبهشتی و بارانی بنویسند انگار نهیبی بود که همین حالا و تا بوی باران هست از شاعری بنویس که در شبی بارانی رفت و منتظر پایان 20 اردیبهشت نمان.
8 سال پیش و درشامگاه 21 اردیبهشت 1394 نیز درست هنگامی که مردم تهران از هوای زیبای اردیبهشت لذت میبردند و پس از مدتها تنفسی بهتر میسر شده بود، مردی از نَفَس افتاد که شاعر بود و روزنامهنگار و بیش از همه دلبستۀ این شهر.
مترجم بود و نویسنده. خوشسیما و بلندبالا و البته مؤدب و سخنور. گاهی و تنها گاهی فیلم یا نمایشی هم بازی میکرد. (آرامش در حضور دیگران ساخته ناصر تقوایی - و فیلم «رخساره» را به یاد آورید).
چون به روزنامهنگاری او اشاره شد تنها یک نمونه میتواند نشان دهد چگونه روزنامهنگاری بوده است و آن هم مصاحبه با «آگاتا کریستی» مشهورترین و محبوبترین نویسندۀ رمانهای جنایی و پلیسی در جهان است که سال 1345 - گویا برای چندمین بار به تهران آمد و در مجلۀ فردوسی چاپ شد و بسیار هم مورد استقبال قرار گرفت و پیشتر دربارۀ آن نوشتهام و منتشر شده است.
آگاتا کریستی به خاطر علایق باستانشناسی همسرش قبل از آن هم 5 مرتبه به ایران سفر کرده بود ولی نمی خواست رسانه ای شود. محمد علی سپانلو اما در سال 1345 در یکی از این سفرها و شاید آخرین آنها از این فرصت استفاده و با او گفتوگو کرد.
روزنامهنگاران دیگر هم طبعا مایل به گفتوگو با میهمانی چنین پرآوازه بودند ولی آگاتا کریستی نمیپذیرفت چرا که به اتفاق همسرش و برای کاری دیگر میآمد اما تا دانست این یکی تفاوت دارد قبول کرد وقتی دانست طرف مصاحبۀ او جدای روزنامهنگاری، نویسنده، شاعر، فعال مدنی و حقوقدانی صاحبنام است و خود بعدها اذعان کرد من هم دوست داشتم با او آشنا شوم.
مصاحبۀ خوبی هم شد چندان که بعد از 57 سال همچنان خواندنی است و شگفتا که بعد این همه سال بحثی که دربارۀ کپی رایت - حق مؤلف - درمیگیرد همچنان تازه است و انتقاد و نارضایتی آشکار نویسندۀ انگلیسی از ترجمه بیپرداخت حق مؤلف و حتی چاپ کتاب به اسم او (به دروغ و برای فروش) مایۀ شرمساری است. (به همکاران روزنامهنگار توصیه میکنم ورودی مصاحبه را به مثابه یک الگو بخوانند و البته از قلم سپانلو جز این هم انتظار نمیرفته است).
اشتغال در گروه صنعتی بهشهر در جایگاه مدیر برنامههای تبلیغاتی برای گذران بهتر زندگی و به خاطر علاقۀ مدیر آن (لاجوردی) به حضور یک چهرۀ شاخص ادبی در مجموعه اگرچه میان او و روزنامهنگاری حرفهای و تماموقت فاصله انداخت اما بین او و شعر نه. اما سپانلو را واقعگراتر کرد و از آفاتی که بر سر راه هنرمندان و شاعران قرار میگرفت نیز دور ساخت و مجال داد تا زندگی پاکیزهای داشته باشد. جالب این که هوشنگ ابتهاج از کارخانه سیمان عمویش به رادیو رفت و سپانلو از رادیو به گروه صنعتی بهشهر.
سپانلو، زاده و بالیده و شیفتۀ تهران بود و در رؤیای خود در این شهرِ بی رودخانه قایقسواری هم کرده بود. (مجموعه شعری با عنوان قایقسواری در تهران هم دارد و گویا حالا هم در جاهایی از شهر آبگرفتگی چنان است که میتوان سوار قایق شد!)
این شهر دودزده و خسته با مردمانی از بام تا شام در تلاش معاش و گاه خشمگین، در هیچیک از ماههای سال به اندازۀ اردیبهشت دلانگیز نمیشود و شامگاه 21 اردیبهشت 94 خورشیدی هر که بیرون از خانه بود یا سری از پنجره بیرون بُرد، این حس خوب را با دیگری هم در میان گذاشت.
همین اتفاق در عصر 20 اردیبهشت 1402 هم رخ داد و همه با هم از باران غافلگیر کنندهای گفتند که اگرچه آفتاب را برد و تاریک کرد اما آب، خود روشنایی است. چقدر باران باید عزیز باشد که به خاطر آن از رفتن خورشید در بعد از ظهر روزی بهاری استقبال کنیم؛ مایی که با خورشید پیوندی دیرینه داریم.
در آن روز اردیبهشتی سال 94 نمنم باران هم هوا را شاعرانهتر کرده بود. مردم تهران اما نمیدانستند که درست در همان لحظات، شاعر تهران در بیمارستانی در میدان دکتر فاطمی به سختی نفس میکشد و این روز زیبای بهاری به پایان نارسیده چشم از جهان فرومیبندد و حالا درست در هشتمین سالگرد کوچ او نیز باز حال و هوا همان شد اگرچه حال و هوای مردمان با امید سال 94 فرسنگها فاصلهها دارد.
سپانلو میگفت: «من تهران را حالا هم به خاطر تناقضهایش دوست دارم. خیابان باریکی بود به موازات شمیران که ما به آن میگفتیم خیابان عشاق. حالا اتوبان صدر آمده و یک تکه از آن را بریده است. من اما این راه را دوست دارم. آینده و گذشته با هم است. از روی پل حافظ که رد میشوی روی پشتبام خانهها لباسهایی است که انگار با بادِ دوره ناصرالدین شاه خشک میشود. من این همزمانیِ گذشته و آینده را دوست دارم.» با این وصف چه خوب شد که پل حافظ را در عید امسال برنچیدند وگرنه حسرت این یکی را هم باید میخوردیم!
با این حال یادآور میشد: «من نوستالژی گذشته را ندارم. اما صبح هر وقت بیدار میشوم با یک از روز گذشته بیدار میشوم. شاید دوست داشتم به زمانی بازگردم که دانشجوی حقوق بودم و از طریق شاملو به شاهین سرکیسیان معرفی شدم. او بالاخانه ای سرِ چهارراه تختجمشید داشت که مثل خانۀ ارمنیهای دیگر، قشنگ بود و ما آنجا تئاتر مرغ دریایی چخوف را تمرین میکردیم.»
از تعابیر زیبای دیگر او این بود: «من شهر تهران را چون زنی زیبا و پرشکیب دیدهام که هر چه هم بر سرش میآورند باز هم طاقت میآورد». و این مثال را میآورد: «در کنار خانۀ ما ساختمانی ده یازده طبقه ساختهاند که در طراحی آن نورهای قرمز گذاشتهاند و شبها شبیه عشرتکدۀ دراکولا میشود که هم زشت است وهم مبتذل. اما مثل زنی شکیبا این بلاها را طاقت میآورد و میماند.»
مشهورترین سروده او را هر که سر و کاری با کتاب و شعر دارد شنیده است:
نام تمام مردگان، یحیاست
نام تمام بچههای رفته
در دفترچۀ دریاست
بالای این ساحل، فراز جنگل خوشگل
در چشم هر کوکب
گهوارهای برپاست
بی خود نترس ای بچه تنها
نام تمام مردگان یحیاست
به قاعده باید فردا ( 21 اردیبهشت، سالروز درگذشت شاعر تهران) در تهران تصویر و شعری از او را بر بیلبوردهای شهر ببینیم اما این اتفاق نخواهد افتاد چون با همۀ ملاحظاتی که داشت خودی به حساب نمیآمد سهل است جرم او این بود: نسبتی با کانون نویسندگان داشت. اما آیا انتظار یادکردِ شاعر تهران در تابلوهای شهر گزاف است؟ اگر چه میدانیم تهران و حتی ایران امروز چون 8 سال پیش نیست. نه آن که به آن هشت سال قبل هم نوستالژی خاصی داشته باشیم.
8 سال پیش سپانلو در حالی درگذشت که امید داشت در فضای تازه سیاسی برخی از کتابهای او دوباره در نمایشگاه کتاب عرضه شوند و امسال نمیدانیم خود نمایشگاه چه حال و هوایی دارد و برای مردم گرفتارِ غم نان انگیزه و توان خرید کتاب هست (اگر سانسور هم نباشد) یا نه. هشت سال پیش نام آن بیمارستان که سپانلو در آن با جهان وداع کرد «سجاد» بود و حالا در اتفاقی نادر نام آن دوباره «شهرام» شده است. هشت سال قبل شهرداری تهران به خاطر بیم از اصولگرایان رادیکال تصویری را به او اختصاص نداد ولی روزنامه آن نوشت و ستود و حالا زمانه دیگر است.
مهمتر از شاعر اما خود شعر است. چه، بپسندیم یا نه هنر ملی ما شعر است و یادکرد شاعر ستایش هنر در این سرزمین است. چندان که سپانلو خود در مقدمه اثر سترگ خود دربارۀ 100 سال اخیر شعر پارسی نوشته است:
«ملتهای قدیم، مرهون اوطان خویشاند اما کشورهای جدید مرهون مردمشان. ملت یونان شخصیت از یونانیت عتیق یافتهاند و ایالات متحدِ آمریکا شخصیت خود را از مردمی سختکوش گرفته است. جایی "گذشته" به حال اعتبار میدهد و جایی "اکنون" فقر گذشته را جبران میکند. ما ملتی قدیم هستیم. از بابت بسیار چیزها به کشورمان مدیونیم که شاید یکی از آنها شعر باشد؛ هنری ملی که در ارزشگاهِ جهانی پس از قالیبافی قرار میگیرد.»
عادت زشت انگ زنی را ترک کنید و از شعر لذت ببرید. خود شما در همین دو جمله احتمالا دریافته اید نوشتن چه کار سختی است. وقتی برای نوشتن آن هم با تهمت و پرخاش با مشکل رو به روهستید باید به خالق کلمات و خاطرات بسیار احترام بگذارید. یک عمر زندگی هنری و ادبی یک فرد را با دو خط فحش که نمی توانید زیر سوال ببرید. اگر اتهام شما درست بود برای سر به نیست کردن نیاز به اتوبوس ارمنستان نبود. همان اول انقلاب به اتهام همکاری با ساواک دستگیر می شد! وفتی سه رییس ساواک به فاصله دو ماه اعدام شدند ( نصیری و پاکروان و مقدم) طبعا هراسی از اعدام مرتبطین نداشتند.