عصر ایران؛ هومان دوراندیش - بناپارتیسم مفهومی متاخر در دانش سیاسی است که بی نام ناپلئون بناپارت در هیچ جای جهان شناخته شده نیست. از عصر افلاطون تا دوران ژان ژاک روسو، یعنی تا پیش از ظهور ناپلئون در صحنۀ تاریخ سیاسی اروپا، مفهوم بناپارتیسم در دانش سیاسی وجود نداشت. کارل مارکس نخستین کسی بود که این مفهوم را مطرح و تئوریزه کرد.
جذابیت شخصیت ناپلئون در کنار قدرت تحلیل مارکس، در اینکه مفهوم بناپارتیسم در عالم سیاست شهره شود تاثیری بسزا داشته است. در واقع بناپارتیسم مفهومی است برآمده از تاریخ فرانسه و جامعهشناسی سیاسی مارکس. این دو خاستگاه متفاوت، بناپارتیسم را حاوی دو بار معنایی متفاوت ساخته است.
اگر تاریخ فرانسه را در غیاب جامعهشناسی مارکس، مبنای تعریف مفهوم بناپارتیسم قرار دهیم، در این صورت بناپارتیسم کمابیش وضعیتی است که در آن یک دیکتاتور نظامی با استفاده از نبوغ خویش به قدرت میرسد و با تکیه بر تواناییهای شخصی و محبوبیت مردمیاش، نابسامانیهای اجتماعی را بسامان میکند.
اما اگر جامعهشناسی مارکس را نیز برای تعریف این مفهوم به کار بگیریم، بناپارتیسم وضعیتی است برآمده از تعادل طبقاتی در جامعه؛ یعنی وضعیتی که در آن دولتی مستقل از طبقات اجتماعی در یک سرزمین شکل میگیرد و در مقام عمل، گرفتار ملاحظۀ منافع و علائق خرد و کلان طبقات اجتماعی گوناگون نیست.
اگر سنگ بنای بناپارتیسم را به قدرت رسیدن یک دیکتاتور نظامی هوشمند و کارآمد بدانیم، دیگر در تعریف این مفهوم نیازی به طرح موضوعاتی چون تعادل طبقاتی و استقلال دولت (از طبقات اجتماعی) نخواهد بود.
اما اگر شکلگیری تعادل طبقاتی را سنگ بنای بناپارتیسم بدانیم، باز هم میتوان از ظهور یک دیکتاتور نظامی کارآمد و هوشمند سخن گفت. هر چند که در این صورت، این عامل دوم دیگر ذاتی دولت بناپارتی به شمار نمیرود.
در جامعهشناسی مارکس، سیمای دولت بناپارتی عمدتا با توجه به رابطۀ دولت و طبقات اجتماعی ترسیم میشود ولی اگر تاریخ فرانسه را از این منظر نگاه کنیم، سیمای دولت بناپارتی عمدتا با توجه به نقشآفرینی و کنشگری افراد خاص ترسیم میشود.
پس هر دو دیگاه، ظهور دولت بناپارتی را با عطف نظر به نقش کارگزاران سیاسی توضیح میدهند؛ با این تفاوت که در تبیین مارکسیستی، ظهور دولت بناپارتی معلول انفعال بازیگران کلان (طبقات اجتماعی) و در تبیین غیرمارکسیستی، پیدایش چنین دولتی غالبا محصول فعالیت بازیگران خرد (افراد یا نخبگان سیاسی) قلمداد میشود.
اگر به قدرت رسیدن یک نظامی مقتدر و محبوب را مولفۀ اصلی تاسیس دولت بناپارتی بدانیم (تبیین غیرمارکسیستی)، مصادیق نظام بناپارتی درتاریخ سیاسی جهان افزایش مییابد. در این صورت، احتمالا دیگر نمیتوان دولت بناپارتی را پدیدهای مدرن و متاخر در عالم سیاست دانست بلکه افرادی نظیر ژولیوس سزار – دیکتاتور روم باستان – را نیز باید "بناپارت" محسوب کرد.
از این منظر، علاوه بر پارهای از دیکتاتورهای ماقبل مدرن، رژیمهای برخی از دیکتاتورهای جهان مدرن نیز مصداق رژیم بناپارتی قلمداد میشوند. چنین نگاهی به مقولۀ بناپارتیسم، به تدریج منجر به کمرنگ شدن مرزهای این مفهوم شده و دیگر فرق فارقی بین نظام بناپارتی و سایر نظامهای اقتدارگرای غیربناپارتی باقی نمیماند.
در این صورت مفهوم بناپارتیسم نیز وجه تسمیۀ خود را از دست میدهد و دیگر معلوم نیست به چه دلیل باید پارهای از نظامهای سیاسی غیردموکراتیک را نظام بناپارتی و پارهای دیگر را نه چنین پنداشت.
اگر نظام یا دولت بناپارتی را با مبنا قرار دادن نقش "دیکتاتور محبوب" تعریف کنیم، هیچ بعید نیست در جایجای تاریخ "بناپارت" ببینیم و هر دیکتاتور محبوبی را همسان و همانند ناپلئون بدانیم.
تبیین جامعهشناسی سیاسی مارکس از نحوۀ پیدایش دولت بناپارتی، تبیینی "جامعهمحور" است اما تبیین دوم "دولتمحور" و یا به عبارت دیگر "نخبهگرایانه" است.
ممکن است منتقدین مفهوم "تعادل طبقاتی" معتقد باشند که تبیین آنها نیز جامعهمحور است؛ یعنی پیدایش دولت بناپارتی را با توجه به نیروهای کلان تاثیرگذار در عرصۀ حیات اجتماعی انسان توضیح میدهد ولی به جای تاکید بر مفهوم تعادل طبقاتی، سرخوردگی و خستگی از اوضاع نابسامان اجتماعی را علت رضایت طبقات گوناگون به ظهور دیکتاتور کارآمد میداند. اما حتی اگر هم این طور هم باشد، باز باید گفت که خستگی و سرخوردگی نیروهای اجتماعی، علت انفعال آنها و در نتیجه عامل بروز وضعیت تعادل طبقاتی بوده است.
غرض اینکه در تبیین پیدایش دولت بناپارتی، باید به این دقیقه دقت کرد که چه شده است که طبقات اجتماعی گوناگون از هوس تصرف قدرت سیاسی، یعنی همان چیزی که تا دیروز آنها را به جان یکدیگر میانداخت، دست کشیدهاند و در کنج انفعال خزیدهاند.
برجسته شدن پاسخ سوال فوق در مقام توضیح علت پیدایش دولت بناپارتی، زمینهساز ارائۀ تبیینی جامعهمحور از این پدیدۀ نوظهور و کمیاب میشود. غفلت از نقش و وضعیت نیروهای اجتماعی در پیدایش دولت بناپارتی، برخی از نظریهپردازان سیاسی را نیز به وادی این خطا افکنده است که بناپارتیسم و سزاریسم یا نظام بناپارتی و نظام قیصری را یکسان بیانگارند.
مارکس در تصحیح این خطا بر وضعیت عمیقا نیروهای اجتماعی در جهان قدیم و جهان جدید تاکید میکند و میگوید:
«آنان که اصطلاحی از این گونه (سزاریسم) را به کار میبرند و رویدادهای کنونی فرانسه را با آنچه در رم پیش آمده بود از دیدگاه تاریخی به طور سطحی مقایسه میکنند، در واقع یک نکتۀ اصلی را در نظر نمیگیرند و آن اینکه در روم باستان نبرد طبقاتی تنها در بین اقلیتی ممتاز، یعنی در بین شهروندان ثروتمند و شهروندان فقیر آزاد ریان داشت، در حالی که تودۀ عظیم جمعیت مولد، تنها در حکم سکوی بیحرکتی در زیر پای مبارزان بود. این نکتهای است که بسیاری فراموش میکنند.»
اگر تفاوت وضعیت نیروهای اجتماعی در جهان قدیم و جدید مانع از یکسانانگاشتن سزاریسم و بناپارتیسم شود، تفاوت وضعیت این نیروها در آلمان هیتلری و فرانسه ناپلئون نیز مانع از آن است که هیتلر و ناپلئون را صرفا از آن رو که دیکتاتورهایی محبوب و کارآمد بودند، توامان "بناپارت" و نظامهای سیاسیشان را نیز مصداق نظام بناپارتی قلمداد کنیم.
ناپلئون در شرایط عدم تفوق سیاسی نیروهای اجتماعی بر یکدیگر قادر به تصرف قدرت سیاسی و بنا کردن نظام جدیدی در فرانسۀ آغاز قرن نوزدهم شد ولی هیتلر در شرایط طغیان و تفوق پارهای از نیروهای اجتماعی بر نیروهای دیگر به قدرت رسید و به دلیل نحوۀ متفاوت به قدرت رسیدنش و نیز ماهیت عمیقا متفاوت نیروهای اجتماعی هوادارش، نظام سیاسیای متفاوت از نظام سیاسی ناپلئون پی افکند.
جنبش تودهای متشکل از خردهبورژوازی و دهقانان (و تا حدی اشرافیت زمیندار) در لمان دوران هیتلر، چنان فعال و پرتحرک بود که در توصیف وضعیت پدیدآمده از عملکردش نه میتوان از مفهوم تعادل طبقاتی استفاده کرد و نه میتوان آن را مصداق "خستگی سیاسی مردم" دانست.
مارکس دولت بناپارتی را "زائدهای انگلگونه" بر پیکر جامعۀ مدنی میدانست. چنین دولتی فاقد "خاستگاه اجتماعی" است. به ناگاه بر تنۀ درخت جامعه نشسته است بیآنکه نسبتی عمیق با منافع هیچ از طبقات اجتماعی داشته باشد. به رغم برخورداری از حمایت اقتصادی طبقات اجتماعی گوناگون، به تامین منافع آنها "متعهد" نیست.
البته فقدان چنین تعهدی به این معنا نیست که دولت بناپارتی در عمل نیز منافع هیچ یک از نیروهای اجتماعی را تامین نمیکند. چنانکه مارکس نیز معتقد بود دولت بناپارتی حتی اگر همیشه هم مدافع منافع طبقات بالای جامعه نباشد، ولی باز برای حفظ سودمند منافع بورژوازی فرانسه سودمند است و در نهایت شکلی از "حکومت طبقاتی" است.
هر چند که دولت بناپارتی مفهومی برآمده از جامعهشناسی سیاسی مارکس است ولی استقلال این دولت از طبقات اجتماعی، تجزیه و تحلیل نقش و ماهیت آن را برای مارکس دشوار میساخت. هم از این رو مارکس به "استقلال نسبی" دولت بناپارتی از طبقات بالای جامعه اشاره میکند تا هم کوتاهشدن دست بورژوازی از صحنۀ سیاسی جامعه در نتیجۀ عملکرد این دولت و هم خصلت غیرانقلابی دولت بناپارتی و نیز حفظ منافع اقتصادی طبقات بالا را در دوران حاکمیت دولت بناپارتی توضیح دهد.
اگر بیریشگی دولتهای بناپارتی را یکی از علل کوتاه بودن عمر آنها بدانیم، سخن گزافی نگفتهایم. نظام بناپارتی از حمایت عمیق هیچ یک از طبقات اجتماعی برخوردار نیست چراکه نمایندگی منافع سیاسی و اقتصادی هیچ یک از آنها را به صورت تام و تمام برعهده ندارد.
دولت ناپارتی به قول ویکتور هوگو، رعد و برقی ناگهانی در آسمان صاف است. شاید پیدایشاش جامعه را غافلگیر کند اما دولت مستعجل است و حاکمیتش دیری نمیپاید؛ چراکه وضعیت تعادل طبقاتی، خود وضعیتی دیرپا نیست و جامعۀ خسته و سیاستزده، بالاخره روزی جامۀ خستگی از تن به در میآورد و از نو به سیاست رو میآورد.