اگر آن تُرک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هِندویَش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی مِیِ باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رُکن آباد و گُلگَشت مُصَلّا را
فَغان کاین لولیانِ شوخِ شیرینکار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که تُرکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مُستَغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را؟
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پردهٔ عصمت برون آرد زلیخا را
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین، دعا گویم
جواب تلخ میزیبد، لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و مِی گو و راز دَهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتی و دُر سفتی، بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریا را
نه چون حافظ که می بخشد سمرفند و بخارا را
دست مریزاد عصرایران
دیشب درحال مطالعه بخش هایی از تاریخ ایران در زمان شکوفایی خراسان بزرگ بودم (دوران اوج نیشابور توس مرو خوارزم سمرقند بخارا .....) و زیر لب این غزل زیبای حضرت حافظ را زمزمه میکردم.....
چه تقارن جالبی شد
همانطور که حافظ میبخشد سمرقند و بخارا را
گاهی باید نبخشید تا ارزشها پررنگ تر بشه وخوب و بد از هم مشخص بشه...
حافظ اگه تو دوره ما بود واین همه نامهربانی میدید قطعاً به ذهن خودش اجازه نمیداد چنین غزل زیبایی بسراید...