احمد خاکیان، اگرچه بیشتر به عنوان نویسنده و طنزپرداز و فعال ادبی در حوزۀ زبان لری اشتهار دارد اما باید اضافه کرد که او با درجۀ دکتری در جامعهشناسی فرهنگی و به سبب سابقه پژوهشگری اجتماعی هم شناخته میشود.
از این رو هنگامی که نقد او بر آرای استاد مصطفی ملکیان را از طریق روزنامهنگاری توانا و حرفهای دریافت کردیم و دانستیم به صورت اختصاصی و به قصد انتشار در عصر ایران نوشته شده استقبال کردیم.
این نوشته اینک در معرض دید و قضاوت مخاطبان قرار دارد هر چند حدس میزنیم این نقد خود در بوتۀ نقد و پاسخگویی قرار گیرد که اگر از جانب خود ملکیان و در مقام رفع ابهام یا پاسخ به دکتر خاکیان باشد طبعا نیکوتر و پرثمرتر خواهد بود. این توضیح هم جا دارد که هر چند گاه نثر تحلیل ها را به متون رسانه ای نزدیک می کنیم اما در این فقره عین ادبیات دکتر خاکیان رعایت شده است و طبعا انتشار متن به منزلۀ موافقت ما با تمام نکات مطروحه نیست.
************
مصطفی ملکیان، ابرمتفکری حقیقی که در سپهرِ اخلاق همدردیاش با ابناء بشر اعجابانگیز و بینهایت است اما در جهان سیاست بهغایت ملالانگیز و ازحقیقت به دور.
همانگونه که برای نقد و نفی فلسفه لاجرم میبایست فلسفید، برای نقد ملکیان نیز باید از اندیشش غبطهبرانگیز، تابنده و پویایش بهره برد.
برفرزانگان با انصاف این کهندیار مبرهن و مشهود است که پدیدهی پرجاروجنجال و البته نیکوی ملکیان، آن حقیقتجوی جهانوطن، چگونه عقلانیت و احساس را بر بستر شکاکیتی انتقادی با نگاهی بینرشتهای بنیان نهاده تا بذر کنجکاوی را در اذهان جویندگان حقیقت بکارد؛ بهاین اعتبار که جهان پویندگان راه دانایی را آفتابیتر نماید یا که رنجی غیرضروری را بکاهد.
باری از آنجایی که ساحت معرفت لیز و حقیقت، گریزپا است؛ وی مانند هر اندیشمندی نیازمند بنیانکاوی و نقد به معنای شکوفاکردن بالقوگیهاست. صاحب این قلم میکوشد سویهها و کرانههایی از دستاوردهای همایون ایشان را متأملانه و درحد بضاعت ناچیز، ذرهای پالوده و زنگارزدایی نماید.
در این نوشتار، ابتدا فرازهایی از آنچه ایشان اندیشه فرمودهاند کتابت میگردد، سپس برفقراتی از مزایا و مضرات آن دستاوردها درنگ نموده، باتبادل دو دیدگاه با نیت همافزایی، افقهای دیگری راخواهیم گشود.
فرازهایی از مدعیات استاد ملکیان
ضمن توجه به نقش سیاست، اصالت با فرهنگ است و تا فرهنگ به معنای باورها، احساسات و خواستهها، صادق، بهجا و معقول نگردد، اگر بارهایبار سیاستمداران عوض شوند مشکلات ما حل نخواهد شد؛ چراکه سیاستمداران برساخت همین فرهنگ هستند بنابراین با همین سیاق بازتولید میشوند بهاینخاطر باید با اولویت به فرهنگ، سیاست را بپیراییم.
این مدعای شکیل و منطقی در ساحت تخیل، اندیشه و کتابت بهعنوان حقیقت، شایستهی تفهم وتفاهم است اما هنگامی که آن را دربستر انضمامی جامعهی ایران - آنهم دراین برههی خاص- مورد بازاندیشی، کنکاش وارزیابی قرار میدهیم بهلحاظ ویژگی پراگماتیک، با واقعیت فرسنگها فاصله پیدا میکند. بهنظر میرسد در این دستگاه فکری وچشمانداز نظری چندین پیشفرض مهم وجود دارد، نخست اینکه نخبگان سیاسی لزوماً برساخت و برآیند فرهنگ میباشند.
دراینباب میتوان با حفظ اصول، با استاد ملکیان همسو و همداستان شد بهاین اعتبار که اصحاب سیاست از دل همین فرهنگ برمیخیزند و با بستر فرهنگی_ اجتماعی رابطهی زیستی ونژادی دارند اما آن سیاستمدار هنگامی که وارد جهان سیاست گردید با ایدئولوژی، قدرت، ثروت، بروکراسی، قانون، تکنولوژی، گفتمان و... دیگر الزاماً از جنس فرهنگ نخواهد بود.
بهرغم فرهنگ، که طبق تأکید ملکیان پیوسته وپایدار است، جهان سیاست اساساً بهگونهای سینوسی عمل میکند. فراز وفرودهای بسیاری دارد؛ گاهی در این ساحت، امیرکبیر گردنفرازی کرده، دارالفنون تأسیس میکند، گاهی محمدعلیشاه مجلسش را به توپ میبندد، هنگامی مصدق تاج کیان بر سر مینهد، هنگامهای دیگر احمدینژاد بر تخت مهان مینشیند و فراوان مثالهای دیگر...
آیا بهراستی ماهیت کدامین سیاستپیشه با فرهنگ ایران رابطهی معناداری دارد؟ یا چگونه میتوان آنهمه تشتت وگوناگونی در منش و آیین نخبگان سیاسی در تاریخ را به فرهنگ ارجاع داد؟ در اینخصوص نگاه استاد اسلامی ندوشن بسیار روشنگر است.
وی اندیشه فرمودهاند: «در فرهنگ، هم صافی وجود دارد هم دُرد، اگر نخبگان با خردمندی از صافی فرهنگ استفاده کنند آن جامعه بهسوی راه راستین، و اگر ازدُرد بهره گیرند به بیراهه خواهد رفت».
از سوی دیگر در ناخودآگاه و حافظهی جمعی جوامع انسانی، کهنالگوها و انگارههایی از متمدنانهترین تا متوحشترین عناصر وجود دارد که اگر با تدبیر نخبگان و تصمیمسازان بهواسطه و میانجی نهادهایی چون فرهنگ و آموزش (بودجهی آموزش و پرورش ایران از درآمد ناخالص ملی9/10)
الگوهای متعالی انسانی از ناخودآگاه ذهن وارد خودآگاه گردند، میتواند آن جامعه را به شرایط مطلوب و اگر بر عناصر ناهنجار و بیاخلاقیها تکیه شود به شرایط نامطلوب رهنمون سازند. سؤال اساسی اینکه اگر احیاناً فرهنگ اصالت و ماندگاری دارد، میانگین سیاستمداران میبایست بهطور نسبی همبستگی، همگونی و شباهت ماهوی معناداری با فرهنگ داشته باشند در حالیکه ما چنین انطباق وتناسبی علیالقاعده نمیبینیم.
برای مثال: نوگالس آریزونا، در آمریکا و نوگالس سونورا، در مکزیک مصداق یک بستر تاریخی و فرهنگی مشترک در دو گونهی متفاوت مدیریت یاحاکمیت است، بهطوریکه عموزادهای در آمریکا (فارغ از تکیه بر رضایتمندی درون) در رفاه و پیشرفت و دیگری در مکزیک، با شرایط نامطلوبی زندگی میکند.
مثال دیگر که بسیار رایج و حتی کلیشه بهنظر میرسد؛ مورد کرهی شمالی و جنوبی است که در 1945 در مناقشهی آمریکا و شوروی از هم جدا گردیدند. در یکی حاکمیت دموکراتیک با سیاست ارتقا مستقر شد و جامعه را بهسوی شکوفایی استعدادها سوق داد (چگالی فرهیختگی کره جنوبی یعنی نسبت تحصیل کردگان در نیروی کار %87 میباشد. نعمتالله فاضلی)؛ در دیگری حاکمیت بدشگون دیکتاتوری تدبیر را بهدست گرفت و با سیاست بقا، جامعه را بهسوی حقارت، صغارت، قهقرا و رنجهای فرساینده برد.
در یکی منافع ملی بر بنیان عقلانیت و مدارا با سرمایهی اجتماعی بالا ایجاد گردید و در دیگری حیثیت برمبنای توهم، فریب وخشونت اساس قرار گرفت و با تأسیس نظام ایدئولوژیک عناصر و روایتهایی از فرهنگ را با قدرت پیوند داد تا جامعه را برای حفظ شرایط موجود، اتمیزه نماید در ایندم دیگربار سؤالی بنیادین و پرطمطراق در ذهن متبادر میگردد؛ اگر فرهنگ کره (که به اصطلاح اصالت دارد) قبل از 1945 دارای بلوغ بوده چرا از درونش فلاکت کرهیشمالی آشکار گشت و اگر فرهنگش نابالغ بوده چگونه از سرشتش کرهیجنوبی متبلور گردید؟
اکنون با کمی تسامح میتوان اذعاننمود که: کنش سیاسی و تأسیس نهاد دموکراتیک و پاسخگو با بروکراسی کارآمد و نهاد قانون در کرهیجنوبی بخشهای مطلوب و ثمربخش فرهنگ را فعال نموده و توانسته سرمایههای انسانی را بهسوی توسعهی پایدار هدایت کند و در کرهیشمالی بروکراسی متوهم وتمامیتخواه، مردم جامعه را بهسوی زیست نباتی و فلاکت محض تدبیر نمود.
فوکویاما دراینخصوص معتقد است: «برای توسعهی سیاسی الزاماً نیاز به توسعهی فرهنگی و اقتصادی نیست؛ هرچند زمینههای مساعد چنین ساختارهایی تسریع کننده است».
بسیاری از کشورها بعد از جنگ جهانی دوم (متعاقباً در موج دوم 1980 تا 2008 که 120 کشور، دموکراتیزه گردیدند) با تأسیس نهاد دموکراتیک و اولویت توسعهی سیاسی با تصمیم واجماع گروههای سیاسی توانستند راه پیشرفت وتوسعه را بپیمایند در حالیکه بسیاری از این کشورها در هنگامهی تأسیس دموکراسی _که تا اطلاع ثانوی مزیدی بر آن متصور نیست_ شرایط اقتصادی و فرهنگی خیلی مطلوبی هم نداشتند.
شایان ذکر است نگارنده ابداً نمیخواهد با مسامحه و سهلانگاری نقش فرهنگ را نادیده بگیرد. اما آنچه از روی تحقیق میتوان گفت، در جوامع مدرن ساختارهای سیاسی، فرهنگی و اقتصادی در بستر اجتماعی با هم تعامل معنادار وگاه همافزایی دارند بهطوریکه هر نهاد دربرههای از تاریخ میتواند نقشی تعیین کننده و بنیادین داشته باشد.
مثال ملموس آن، که از قضا تأییدی است براصالت فرهنگ ملکیان کتاب «پروتستانیسم و روح سرمایهداری» ماکس وبر است.
در این پژوهش مذهب پروتستان و کالونیسم که کار و تلاش و انباشت ثروت معطوف به ریاضت، در راستای ارتقاء معنویت بود، موجب تحولات مهم در ساختار اقتصاد و سیاست گردید یا حتی میتوان به مدرنیته اشاره کرد که اساساً در ابتدا در جهان اندیشه و فرهنگ عیان گشت و سپس جهان را با همهی ارکانش متحول ساخت و فراوان مصداقهای دیگری که بر اهمیت فرهنگ صحه میگذارد.
از چشماندازی دیگر ایستادگی زبان و فرهنگ ایرانی درمقابلهی هجوم سلوکیان، اعراب، ترکان، تاتار و حتی استعمار نوین در جهان مدرن دال بر اعتبار فرهنگ و مؤید پیشفرض ملکیان مبنی بر اهمیت فرهنگ خواهد بود اما از آنجاییکه فهم دقیق ماهیت، هویت و کارکرد هر ساختار در گرو کنش متقابل با دیگر ساختارهای اساسی است؛ باید توجه کنیم در جهان باستان، پیشامدرن، مدرن و حتی پسامدرن تا حدودی ارگانیک نهادهای فرهنگ، اقتصاد، سیاست و ساختار اجتماعی در سطح ملی، منطقهای و جهانی در یک بافتاری بهغایت پیچیده در بستر تاریخ بگونهای بههم پیوسته اما با تأثیر و تأثرهای متفاوت ایفای نقش می کنند؛ آنگونه که میتوان مصداقهایی برای اولویت و یا اصالتدادن به هر ساختار، درگروهها و جوامع انسانی را هویدا نمود. اما دغدغهی اصلی و فراز داستان نگارنده، این واقعیت مهم است که برای تفهم دقیق و معنادار یک جامعه باید مفاهیم انتزاعی را در پیوستار عینی آن تدقیق نمود تا بتوان بهحدکفایت به حقیقت جهان پیچیدهی انسانی نزدیکتر شد.
اکنون به جامعهی ایران و مبحث اصالت فرهنگ استاد ملکیان برمیگردیم. درمیان مناقشهی فرهنگگرایان و ساختارگرایان میتوان با کمی مدارا اظهار نمود:
در جوامع دموکراتیک با پیشفرض وجود آزادیهای اساسی، مدنی، سیاسی و... تا حدودی نقش فرهنگ مهمتر بهنظر میرسد برهمین بنیان بروکراسی وبروکراتها احتمالاً تا حد قابلتوجهای برونداد طبیعی ساختار اجتماعی وفرهنگی میباشند بههمیندلیل هرچه آگاهی در بطن اجتماعی افزونتر گردد، تصمیمسازان جامعه اخلاقیتر و پرمداراتر جامعه را بهسوی توسعه پایدار تدبیر خواهند نمود. بنابراین آزادی میتواند همهی ساختارها و زیرمجموعهها را برای توسعه همافزا کند.
آمارتیاسن، فیلسوف و اقتصاددان معاصر، بهدرستی اظهار میکند: «برای توسعه هم، نیاز به ابزار است هم هدف. آزادی هم ابزار توسعه است هم هدف آن». بدینمعنا که آزادی با نهاد دموکراسی این قابلیت را دارد که جامعه را بهسوی مطلوبیتهای اجتماعی سوق دهد اما در نظامهای اقتدارگرای غیرپاسخگو نمیتوان بجد اصالت را به فرهنگ داد بلکه کنش سیاسی (فراگیر غیر خشونتآمیز) بهدلایلی فوریت داشته و تنها با تحولات سیاسی میتوان رو بهسوی فرگشت و توسعهی پایدار نهاد. دلیل این مدعا کاملاً ساده و قابل فهم است.
نهاد سیاست، حوزهی عمومی را فتح و همهی نهادهای اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی را نگاهبانی و استثمار میکند، بههمینخاطر اولویت کنش فرهنگی و تأثیرحداکثری آن بر جهان سیاست در هالهای از ابهام و تردید قرارخواهدگرفت پس با کمی شکاکیت میتوان گفت، در جوامع دموکراتیک به تحولات فرهنگی آنگونه که ملکیان باور دارد میتوان اولویت داد و در جوامع اقتدارگرا تحول سیاسی فوریت و اهمیت بیشتری دارد.
آنتونی گیدنز، جامعهشناس مشهور، این مبحث را کاملاً دقیق، مفصلبندی میکند. وی میگوید: «دو نوع سیاست وجود دارد؛ سیاست رهایی و سیاست زیستگانی (زندگانی)».
در جوامع دموکراتیک میتوان به کیفیت نوع زندگی تکیه کرد، (برای مثال: انباشت آگاهی و شکوفایی فرهنگ، آنچه مطبوع طبع ملکیان است) درحالی که در جوامع غیر دموکراتیک ابتدا باید ازنظام غیر پاسخگو رها شد، سپس بهاعتبار آزادی بهسبک و سیاق و کیفیت زندگی پرداخت. در حقیقت درجوامع مبتلا به دهشت دیکتاتوری، کنش سیاسی این قابلیت را دارد که در زمانی نهچندان طولانی پروژهای دولتساز و متعاقباً ملتساز باشد و طبیعتاً مناسبتر از کنش فرهنگی میتواند اثرگذار و رهاییبخش باشد.
در ادامه بهدلایلی خواهیم پرداخت که در جامعهی غیر دموکراتیک چرا تحول و یا تغییر در ساحت سیاست اولویت دارد. در اینگونه جوامع نخبگان سیاسی با شبه علم و توهم ایدئولوژیک، کنشهای انتقادی و دگراندیش فرهنگ که میبایست تخیلات جامعه را فراختر کنند را سرکوب میکنند. (در اینخصوص داگلاس نورث بهدرستی میگوید که تأمینکنندگان امنیت و برهم زنندگان امنیت عمدهی قدرت را در دست دارند)، طبیعی است که به بهانهی امنیت آگاهی، فرهنگ، اقتصاد، سیاست و بسیاری از منابع مطلوب دیگر را تدبیر خواهند نمود.
در این وضعیت برفرض که تحول فرهنگی اصالت و حتی فوریت داشته باشد، آیا آگاهی امکان شکوفایی و متعاقباً تاثیر بر حاکمان را خواهد داشت؟
اصلاً فرض کنید همهی جامعهی دانشگاهی متفکران، روشنفکران، هنرمندان و... تصمیم بگیرند بهجای کار سیاسی جامعه را آگاه کنند چند وزارتخانه با سازمانهای موازی عریض و طویل با کلی خدم وحشم ایستادهاند تا نخبگان فرهنگی نتوانند با خلاقیت و با روایتی جدای از روایت حاکمیت بیاندیشند.
پس نخبگان سپهر فرهنگ باید در چهارچوب بسته بمانند یا اگر روزنهای نیافتند لاجرم برای گشایش دست به کنش سیاسی بزنند چون مردان سیاست در ساختار متمرکز هرگز از گلیم سیاست بیرون نخواهند رفت مگر اینکه احساس کنند پاهایشان قطع میگردد.
البته راه دیگری هم وجود دارد با شکیبایی به پشتوانهی قانون راز و روانشناسی زرد یا در سطح متعالیتر رواقیگری بپذیرند آنچه را که نمیتوانند تغییر دهند و آرامآرام در فرآیند درازمدت تلاش کنند شهروندان جامعه را آگاه کنند تا در نهایت این آگاهی انشاءالله تجمیع گردد و به سرمایهای اجتماعی مبدل شده متعاقباً حاکمان را اخلاقی، قانونمند ومهربان کند تا در فرجام پس از یک یا چند نسل ابتذال، نهادی سیاسی که پاسخگو و فضیلتمند باشد تأسیس گردد.
به هرجهت جای بسی نگرانی است که اولویت فرهنگ در بافتار اجتماعی ابتدا موجب تعلیق امر سیاسی -که بدترین نوع تعلیق و سویه تلخ جهان معاصر ماست- خواهد شد.
بخش تأسفانگیز دیگر ماجرا این است که در نظامهای اقتدارگرا، دولت معمولاً متمرکز و بهشدت متشکل است و ساحت جامعه، عامدانه بهشدت غیرمتمرکز و اتمیزه میگردد. براینمونه: نهادهای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی دگراندیش و حتی محیطزیستی امکان فعالیت موثر ندارند.
در چنین شرایطی امکان کنش فرهنگی در راستای آگاهیرسانی اصولاً بهگونهای ثمربخش امکان پذیر نیست بدینخاطر که کنش فرهنگی که میبایستی با عقلانیت، بلوغ عاطفی و نگاه اخلاقی در بستر اجتماعی بواسطهی کنش متقابل افراد و گروههای انسانی موجب افزایش سرمایهی اجتماعی بهمعنای همبستگی و اعتماد میان افراد جامعه یا گذر از منافع فردی برای منافع کل جامعه گردد و جامعه را بهسوی توسعه رهنمون سازد با موانع سیاسی وامنیتی جدی مواجه خواهد شد بهدلیل اینکه در نظامهای اقتدارگرا اعتماد و همبستگی میان مردم برای امنیت حاکمیت، بالقوه خطرناک و تهدید کننده است در نتیجه، نظامهای دیکتاتوری و توتالیتر هرگز اجازه نخواهند داد جامعه بویژه طبقهی متوسط، قدرتمند و آگاه گردد.
معمولاً حاکمیت غیر پاسخگو عمده منابع جامعه را به اقلیتی خاص محول میکند. این استراتژی متوهمانه با ویژهپروری موجب میشود یک اقلیت اساساً لمپن و سرسپرده، عمدهی امکانهای جامعه رادر مقابل حمایت بیچونوچرا از حاکمیت تمامیتخواه در انحصار گیرند درحالیکه معمولا اکثریت قاطع در طبقهی نابرخوردار قرار خواهند گرفت.
دراین وضعیت دغدغه و مطالبات آنها در سطح معیشت و زیست ابتدایی نگهداشته میشود. ممکن است تا آنجا پیش برود که دموکراسی، آزادی، عدالت، حقوق بشر و هرگونه آگاهی رهاییبخش و انتقادی بهاعتبار امنیت و معیشت تقلیل و تعلیق گردد.
دراینمیان فقدان آن مطلوبیتها، اگر با تنگدستی طبقهی نابرخوردار همپیاله گردد بهترین امکان برای رشد رادیکالیسم خواهد بود.
بههمین سادگی یک اقلیت حاکم در جهان سیاست، هنگامی که آقای ملکیان در حال آگاهیدهی به شهروندان هستند با قدرت، تکنولوژی، قانون و... با ابزار پروپاگاندا بهسرعت مطالبات را از سطح متعالی فرامعیشت به معیشت فرو میکاهند تا جامعه را بهنفع شرایط موجود، اتمایز کنند. تأسفبرانگیزتر اینکه آنچه شرایط را برای رهایی و آگاهیبخشی دشوارتر و پیچیدهتر میکند این واقعیت است که قدرت و فساد گاهی بهشکل همافزا همدیگر را تقویت میکنند.
بدین معنا که قدرتمندان بهدلیل نبود تکثر و یکدستبودن و همچنین ضعیف نگهداشتن جامعهی مدنی و عوامل دیگر، فاسد میگردند. از آنسو مجموعهی متشکلی از گروههای فاسد با منافع مشترک بهگونهای ارگانیک قدرتمند میگردند. در این مکانیزم پیچیده تنها قدرت اجتماعی سیاسی فراگیر (البته خشونت پرهیز) میتواند وارد مناقشه برای کسب قدرت گردد نه اصالتدادن به آگاهی تکتک افراد جامعه برای اخلاقی و عقلانیکردن باورها، احساسات و خواستههای نخبگان سیاسی.
ناگفته پیداست اصحاب سیاست با همهی امکانات تلاش میکنند تنها به عناصری از فرهنگ که به بازتولید قدرت کمک خواهد کرد امکان پویایی و فعالیت دهند بههمیندلیل، آنها پول و امکانات کلانی که میبایست به همهی جریانات متنوع فکری و فرهنگی برای تبادل، همافزایی و شکوفایی جامعه اختصاص یابد را حول محور ایدئولوژی و متعاقباً منافع خاص یک گروه سیاسی متمرکز میگردانند
نکته مهمی که فرهنگگرایان میبایست به آن توجه ویژه کنند این است که، برای کار فرهنگی اثرگذار بایستی به سویههای پنهان سلطه در همهی ارکان سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی تکیه گردد.
شوربختانه دقیقاً در همین هنگام با قدرت مواجه خواهند شد چون تقریبا عمدهی ساحتهایی که آگاهی انتقادی و رهایی بخش بهدنبال شناخت است عمدتاً در قلمرو حاکمیت است.
اگر پذیرش این واقعیت دشوار است میتوانیم کمی تأمل کنیم، در کدام ساحت جامعه قدرت حضور ندارد و ما میتوانیم با آزادی قلم و بیان و تشکل فعالیت فرهنگی کنیم؟ قدرت حتی تا رختخواب پیش خواهد آمد تا بگوید فرزندآوری حتی در فقر شدید اولویت زندگی متعالیست. کمی عمیقتر وکلاننگرتر بهموضوع بنگریم به زعم نگارنده ایدئولوژی حاکم هم بر افراد، نهادها و هم بر دیگر ایدئولوژیها استیلا و هژمونی دارد هرچند در ظاهر امر ایدئولوژی برساخت افراد و فرهنگ جامعه به نظر میرسد اما گاهی همچون قفس آهنین یا بختک بر فرد فشار میآورد طوریکه فرد توان خوداندیشی، خلاقیت و عاملیت را از دست خواهد داد و هرگز حتی خویشتن را نمیتواند بالنده و متحول کند چه رسد به اینکه برانگیزانندهی جریانی گردد که در حد توان، بروکراسی و نخبگان را متحول کند.
قدرت در عین تمرکز در برخی ساحتها بهگونهای مویرگی در تمام جزییات زیست ما با اقتدار و کاملاً متشکل ایستاده تا شیوهی اندیشه و زیستن را بستهبندی و به خورد افراد جامعه دهد البته در مقابل این ساختار کلان نمیتوان افراد جامعه را همچون ربات منفعل و بیقدرت فرض نمود. بدونشک عاملیت و ساختار کنش متقابل دارند ساختار برساخت افراد است اما بر افراد تاثیرگذار میباشد. اما در نظام تمرکزگرا قدرت و نهادهای اساسی بگونهای حداکثری جریانسازی و جامعه را کنترل میکنند. [...]پس مناقشهای نابرابر میان یک اقتدار سیاسی متشکل در مقابل شهروندانی اتمیزه شده (بجز در فضای مجازی که مجازاً میتوان متشکل شد احتمالاً بهایندلیل که در این فضا فرهنگ وآگاهی از سیاست و ایدئولوژی رها است) و کمقدرت خواهد بود در این نقصان تنها در ساحت مجازی کنش آگاهیبخش پرتوان بهراه خود ادامه میدهد و از قضا امیدهای بسیاری نیز ایجاد کرده است (نعمتالله فاضلی : یک نسل گذشتهی ایران به اندازهی 5 نسل متحول شده است ) هر چند بهدلایلی بهتوسعه نیانجامیده آن هم احتمالاً بهاین علت بوده که ساختار سیاسی و بروکراسی را نتوانسته متحول و پاسخگو کند.
در نگاه روبهآینده حتی بعید نیست حجم دانایی باز هم رشد فزایندهای داشته باشد اما همچنان فقر و فلاکت برقرار باشد چرا که حاکمیت با وحدت دین، سیاست و اقتصاد سد راه هرگونه توسعه و آگاهی رافراهم سازد در واقع آگاهی، تحصیلات و رشدفرهنگی در حال حاضر از چند دههی گذشته با فاصله بسیار بالاتر است اما وضعیت کلی جامعه بسیار بدتر است باید پاسخ گفت چرا رشد فرهنگی در نیم قرن گذشته تاکنون نتوانسته ذرهای شرایط را بهتر کند شاید عوامل غیر فرهنگی نقشی اساسی دارند؛ نمیدانم.
پس بهتر است بهجای محافظهکاری و تمرکز بر تکتک افراد به بهانهی اینکه بستر دموکراسی و مدارا مهیا نیست تلاش شود ابتدا ساختارهای اساسی متحول و بهلحاظ اخلاقی بیطرف و دموکراتیزه گردند، البته نگارنده با کمال تواضع واحترام اذعان میکند، در نهایت اولویت سیاست و نوع متکامل آن تأسیس نهاد دموکراتیک هم نیازمند آگاهی است اما از نوع آگاهی متعالی معطوف به اولویت کنش سیاسی اجتماعی فراگیر بیخشونت، نه کنش فرهنگی که مشکلات جامعه را به نقصانهای روانی، فرهنگی، تاریخی مردم تقلیل دهد و خروجیاش تبرئه و مسئولیتزدایی از ساختارهای قدرت و همچنین تعلیق سیاست در جامعهی مدنی باشد.
با این اوصاف بهنظر میرسد در جامعهی ما برای رهایی ازمشکلات نظامهای ایدئولوژیک میبایست ارکان مدرنیته را که اصولاً در چالش با ایدئولوژی حاکم هستند همچون آزادی، خودبنیادی، ارادهیعمومی، خرد انتقادی، تکثرگرایی، حقوق شهروندی، دموکراسی و...را بهعنوان مطالبههایی به منظور اولویت کنش سیاسی مطمح نظر قرار داد بهاین امید که با ایجاد دموکراسی این نهاد بیطرف و روادار، فرهنگ و اقتصاد رانیز متحول کند.
به فرهنگ فراوان پرداختیم. اقتصاد نیز بهعنوان نهادی مهم میبایستی از انحصار سیاست اقتدارگرا رها گردد اقتصاد که در جامعهی ما بهشکل قابل توجهای در انحصار حاکمیت است اساساً بهسوی اهداف حاکمیت در عرصهی ملی و فراملی هدایت میگردد، بگونهای که جامعه ما چهار دهه با تورم دو رقمی مواجه بوده، که در جهان معاصر منحصربهفرد است.
آیا اقتصادی اینچنین پریشان که ارتباط معناداری با اخلاق درجامعه دارد و در کنترل حاکمیت است را نیز میتوان با اصالت فرهنگ تبیین کرد؟
اقتصاد اگر با تحول سیاسی و مدیریت دقیق هم هنگام گردد، میتواند نسبت به کارهای فرهنگی با سرعتی اعجاببرانگیز بسیاری از ناهنجاریها و بداخلاقیهای جامعه را ترمیم نماید. درتأیید این مدعا اشاره میکنم به پژوهشی در فرانسه،(هرچند نتایج این پژوهش در محیطی محدود با جامعه تا حدودی تفاوت دارو) در یک پرورشگاه که کودکان روابط بسیار مهرآمیز و دگرخواهانه با هم داشتند محققین با هماهنگی با پرسنل اعلام کردند بزودی قحطی خواهد آمد.
کودکان بهشدت نگران شدند شروع کردند به پرخوری و انباشت مواد غذایی تا جاییکه بهجای همدلی و مدارای قبلی با همدیگر بر سر غذا رقابت و حتی مناقشه کردند و آن تعامل همدلانه تبدیل به رقابت وخشونت گردید.
شگفت آوراست اقتصاد پریشان پرورشگاه چگونه بهاینسرعت بر اخلاق و فرهنگ تاثیر میگذارد مگر اصالت با فرهنگ نیست؟ مگر فرهنگ پایداری ندارد؟
در فرجام سخن با امتنان فراوان از استاد ملکیان بهخاطر چند دهه تلاش موثر و ابتکار در اندیشه سپاسگزارم.
جهانتان خوب و خوش و معنادار.