کیفیت پایین:
کیفیت خوب:
عصر ایران؛ محسن ظهوری - نماینده انگلستان وارد ایران میشود. کسی که مأموریتهای مهمی به او دادهاند؛ مهمترینش مذاکره با شخص شاه و ترغیب او به جنگ. اینجا بوشهر است؛ آبانماه ۱۱۷۷ خورشیدی. این نخستینبار است که در بوشهر، پرچم بریتانیا را یک ایرانی بالا میبرد؛ به دست مهدیعلیخان خراسانی، نماینده کمپانی هند شرقی انگلیس در ایران.
او زاده ایران بود و از طرف انگلیسیها به ایران آمده بود تا ایران را درگیر جنگ و کشمکشی بیسرانجام کند. دیپلماتی که توانست با دربار و شاه ایران مذاکره کند و گزارش موفقیتهایش را برای انگلیسیها بفرستد. اما چه موفقیتهایی؟ آنطور که بعدها مشخص شد؛ گزارشهای او پر بوده از لافهای بزرگ و موفقیتهای توخالی. سفرهایی پرهزینه با همراهان بسیار، که دستاورد آنچنانی هم به همراه نداشت.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ببینید:
داستان گروه تبهکاری بزرگ ایران / نایبیان؛ راهزنان بیرحم (فیلم)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مهدیعلیخان زاده خراسان بود. متولد ۱۱۳۱ خورشیدی، یعنی شش سال پس از درگذشت نادرشاه. همان پادشاهی که پدرش میرزامحمدصادقخان حکیمباشی او بود.
با قتل نادرشاه، برادرزادههایش بر سر قدرت جنگیدند تا نوبت به پادشاهی شاهرخشاه نوه نادر رسید. در این دوره بود که کار مهدیعلیخان آغاز و به نیابت از پدر و بهعنوان سفیر عثمانی راهی استانبول شد.
در ایران، شاهرخشاه درگیر نزاع با خاندانها و سرداران برای کسب قدرت بود و اوضاعِ آشفته مهدیعلیخان را به این فکر انداخت که راه خود را برود. او در ۲۷ سالگی راهی هندوستان شد. او در اِوَدَه به دربار سلطان راه یافت و در مدت همکاری با این دربار لیاقتهای زیادی از خود نشان داد و لقبهایی چون نواب، میرزا و حشمت جنگ یا بهادر جنگ گرفت.
سفر او به بَنارَس در کنار رود گَنگ، موجب آشناییاش با این فرد شد؛ جاناتان دَنکَن از کمپانی هند شرقی.
کمپانی هند شرقی حدود دو قرن قبل از داستان ما کارش را شروع کرده بود. از ۱۰ دیماه ۹۷۹ خورشیدی که الیزابت اول ملکه بریتانیا امتیازنامهای سلطنتی به شرکتی سهامی در انگلیس اعطا کرد تا امور تجارت در هند را انجام دهد. شرکتی جاهطلب و زیرک که توانست به مرور حکومت هند را به دست گیرد و تمام امور سیاسی و اقتصادی این کشور را به فرمان خود درآورد.
این کمپانی با دو شرکت دیگر هم در هند درگیر بود؛ کمپانی هند شرقی هلند و کمپانی هند شرقی فرانسه که همان اهداف انگلیس را در سر داشتند. گرچه هلند خیلی زود از میدان به در رفت، اما فرانسه حریف قدری بود و به سادگی کنار نمیرفت. از طرفی حکومتهای هندی هم نمیخواستند زیر سلطه انگلیس بروند، پس سلسله جنگهایی در گرفت که معروفترینهایشان کارناتیک، پلاسی و بُکسَر بود تا تمام هند به دست بریتانیا درآید.
زمانی که داستان ما روایت می شود، ریچارد ولزلی فرمانروای هندوستان بود. یکی از فرماندهان جنگ با فرانسه که کمپانی هند شرقی را به اوج قدرت رساند. در این دوران نیمی از کنترل تجارت دنیا در اختیار این شرکت بود و تجارت پنبه، ابریشم، رنگ نیل، نمک، ادویه، چای و تریاک را به دست داشت.
اما کمپانی با سه مشکل بزرگ روبهرو بود؛ اولی ناپلئون بُناپارت در فرانسه که مصر را تصرف کرده و بریتانیا حدس میزد قصد دارد از طریق ایران به هند حمله کند. دومی زمانشاه دُرانی حاکم کابل که مدام به شمال هند یعنی لاهور و پنجاب لشکر میکشید. و سومی تیپو سلطان پادشاه کارناتا در جنوب هند که قیامهای مردمی را رهبری میکرد و در حال جنگ با کمپانی هند شرقی بود.
پس نگاه کمپانی به سمت ایران رفت که قبلا برایشان اهمیت آنچنانی نداشت. آنها اطلاعات زیادی از ایران نداشتند. آن را کشوری میدانستند که مدتها درگیر جنگ داخلی بوده و حالا شخصی به اسم باباخان پادشاه آنجا شده. باباخان همان فتحعلیشاه بود؛ دومین پادشاه دودمان قاجار.
بوشهر، تنها مقری بود که آن زمان کمپانی هند شرقی در اختیار داشت. دفتر کارگزاری، برای تجارت محدود با شیراز و اصفهان. اما ریچارد ولزلی فرمانروای هندوستان تصمیم گرفته بود که این رابطه بیشتر شود و مأموریت را به جاناتان دَنکَن سپرد و او رئیس حکومت بمبئی کرد.
دَنکَن سال ۱۱۷۴، به بمبئی منصوب رفت و میرزا مهدیعلیخان بهادر جنگ ۴۳ ساله را به نمایندگی کمپانی در بوشهر منصوب کرد. او پنج ماموریت به مهدیعلیخان میدهد: اول اینکه مسقط و ایران را مجاب کند فرانسویها جمهوریخواه هستند و مخالف هرگونه سلطنت، پس رابطه خود را با آنها قطع کنند. دوم اینکه پادشاه ایران را وادارد تا به زمانشاه دُرانی در کابل حمله کند. سوم اینکه دست تجار روسیه از ایران کوتاه شود. چهارم اینکه کالاهای کمپانی هند شرقی را به بالاترین قیمتی که میتواند به تجار ایرانی بفروشد. و پنجمین هدف هم اینکه اوضاع سیاسی ایران و سرزمینهای اطرافش را به کمپانی گزارش دهد.
مهدیعلیخان واجد شرایط به نظر میرسید؛ هم او را به کمپانی وفادار میدانستند. و هم زاده ایران بود و فارسی میدانست. پدرش هم با جد فتحعلیشاه سوابق دوستانهای داشت و میشد روی این دوستی حساب باز کرد.
اما انتخاب او کاری تازه و عجیب بود. تا آن روز یک غیر انگلیسی نماینده کمپانی نشده بود و همین هم باعث تنش با نیکلاس هنکی اسمیت شد.
هنکی اسمیت نماینده کمپانی در بوشهر بود. پسر شارلوت اسمیت رماننویس انگلیسی. وقتی آبانماه سال ۱۱۷۷ مهدیعلیخان با حکم نمایندگی انگلیس به بوشهر آمد او باورش نمیشد باید جایش را به یک ایرانی بدهد.
در آن سالها بوشهر تحت فرمان شیخ ناصر از خاندان آلمذکور بود که گزارش امور را به حاکم فارس میداد. شیخ ناصر که در همکاری تجاری با هنکی اسمیت سرمایهای به دست آورده بود، طرف او شد و با هم به کمپانی هند شرقی نامه نوشتند که نباید بگذارند یک ایرانی زیر پرچم بریتانیا کار کند و این کار در شأن آن کشور نیست. هنکی اسمیت با رفتن از محل کارگزاری کمپانی به یکی از خانههای شیخ ناصر، همهچیز را با خود برده بود؛ چهل رأس اسب و هر آنچه از ظروف نقره و قاب عکس وجود داشت تا حتی پرچم بریتانیا و کمپانی را.
جواب کمپانی قاطع بود؛ به فرمانده یکی از کشتیها دوستور داده بودند تا هنکی اسمیت را به زور از بوشهر خارج کرده، پرچمهای جدید را به مهدیعلیخان برسانند تا او مراسم باشکوهی را در حضور افراد کشتی برگزار کند. شیخ ناصر که دید اوضاع از این قرار است، نامهای زد و تعهد خود را به نماینده جدید ابراز کرد.
کار مهدیعلیخان قبل از این داستان شروع شده بود. او پیش از رسیدن به بوشهر سری به مسقط در عمان امروز زده و با رهبر آنجا دیدار کرده بود. در نامهای که به دَنکَن زده، نوشته که مأموریت کامل انجام شده و با مذاکره و تلاش سخت او، مسقط قول داده تمام فرانسویها را از آنجا بیرون کرده، فقط با انگلیسیها کار کند.
میدانیم مسقط حدود ده سال قبل از سفر مهدیعلیخان با انگلیس معاهده دوستی امضا کرده بود. پس مشخص نیست که آیا مهدیعلیخان مذاکرة خاصی با آنها داشته یا صرفا پیام کمپانی هند را رسانده.
به هرحال، او بلافاصله پس از استقرار در بوشهر در همکاری با حاجی خلیل کُراوغلی قزوینی دو نامه به دربار ایران میزند؛ یکی به صدراعظم حاجی میرزا ابراهیمخان کلانتر و یکی هم به شخص پادشاه یعنی فتحعلیشاه قاجار.
او در نامه به صدراعظم که با هدایایی معادل دههزار روپیه همراه بود، از او میخواهد دو شاهزاده افغان یعنی محمود و فیروز برادران زمانشاه را که در یزد ساکناند، همراه با لشکری به هرات بفرستد تا با زمانشاه بجنگند. او به دروغ نوشت که زمانشاه در حمله به لاهور به بسیاری از زنان و کودکان شیعه تجاوز کرده و باید ایران از شیعیان دفاع کند.
نامه دوم به شاه هم عرض ادب بود و درخواست شرفیابی و اینکه مطلب مهمی هم باید به عرض رسانده شود.
مهدیعلیخان در گزارش خود به دَنکَن گفته که صدراعظم ایران بلافاصله جواب داده و گفته شاهزادگان افغان را به سمت خراسان فرستاده تا با زمانشاه بجنگند.
ریچارد ولزلی فرمانروای هندوستان در نامهای به دَنکَن نوشت زمانشاه از لاهور عقبنشینی کرده و شاید این کار او، نتیجه فعالیت مهدیعلیخان و حمله شاهزادهها باشد. اما دَنکَن که از محتوای نامههای مهدیعلیخان و افشای صریح نقشه به صدراعظم ایران خوشش نیامده بود، عقبنشینی زمانشاه را نتیجه نامههای خودش و حاجی خلیل به دربار میدانست.
میدانیم که نامه مهدیعلیخان به دَنکَن در تاریخ ۱۹ دیماه ۱۱۷۷ ارسال شده اما زمانشاه پنج روز قبلش از لاهور عقبنشینی کرده بود تا نیروی خود را صرف جنگ با برادرانش کند. یعنی خبر حرکت لشکر شاهزادگان افغان زودتر از مهدیعلیخان به زمانشاه رسیده؟ عجیب است.
اسفند ۱۱۷۷ نامه فتحعلیشاه به بوشهر میرسد و نماینده کمپانی هند شرقی را به تهران فرامیخواند. اما مهدیعلیخان سه ماه بعد راهی پایتخت میشود. شهریورماه به شیراز میرسد و یکماه آنجا اتراق میکند. بعد به اصفهان میرود و دو هفته هم آنجا میماند تا سرانجام ۱۳ آذر ۱۱۷۸ به تهران میرسد. چرا این همه تاخیر کردند؟ معلوم نیست، اما این بهانه را برای شاه آورده که بیمار بوده.
او با تشکیلات و افراد فراوان هم سفر کرد. هشتاد نفر هندی و ایرانی در کاروانش بودند و به هر شهری که میرسید، طبالهای کاروانش میکوبیدند و خبر ورودش را اعلام میکردند. او از سِمت جدید خود آنقدر راضی بود که مثل حاکمان رفتار میکرد. در گزارشهایش نوشته که در هر شهر مورد استقبال هزاران نفر قرار گرفته؛ در اصفهان ده هزار نفر به استقبالش آمدهاند و در تهران هزار سوار در صف مستقبلین او بودند. میگفت مردم ایران محبتی عمیق به انگلیسیها دارند که او توانسته آن را زنده کند.
او دست به اجرای حکم هم میزد. وقتی در شیراز نمایندگان تیپو سلطان را دید، دستور بازداشتشان را داد. تیپو سلطان برای کمک گرفتن از ایران در برابر انگلیسیها، نمایندگانی برای دیدار با فتحعلیشاه فرستاده بود که شهریورماه به شیراز رسیده بودند در حالی که خودش ۱۴ اردیبهشتماه آن سال به دست انگلیسیها کشته شده بود. مهدیعلیخان دستور داد این نمایندگان را در یکی از میدانهای شهر آنقدر شلاق زدند تا بیهوش شدند. کاری که حتی مورد اعتراض کمپانی انگلیس هم قرار گرفت. جاناتان دَنکَن به او نوشت گرچه از مرگ تیپو سلطان به دست سربازان انگلیس آگاه نبودی، اما باز هم چنین رفتاری حتی با دشمن مورد قبول نیست و نباید شأن ما را پایین میآوردی.
به هرحال، او در تهران به دیدار شاه رفت و در گزارش خود نوشت همهچیز مهیاست و شاه حتی به او گفته کنارش بنشیند در حالی که همه شاهزادهها ایستاده بودند. او یکماه در تهران ماند و هدایایی به مبلغ ۲۲هزار روپیه به فتحعلیشاه داد. در گزارش خود نوشت شاه ایران قبول کرده بدون کمک از بریتانیا به هرات حمله کند و هیچ مبلغی هم برای اردوکشی شاهزادههای افغان نخواسته. به گفته مهدیعلیخان، شاه ایران فرمان داده همه فرانسویان از ایران خارج شوند و پیشنهاد داده که پیشاور و کشمیر و سند را در ازای پرداخت درآمدی، در اختیار بریتانیا بگذارد. همچنین فتحعلیشاه گفته هر جزیرهای که در خلیجفارس به کار انگلیسیها بیاید، در اختیارشان خواهد گذاشت.
پیشاور و کشمیر و سند که اصلا در اختیار ایران نبود تا به انگلستان ببخشد. شاه ایران هم هرات را از مدتها قبل، جزو ایران میدانست؛ از زمان نادرشاه که توسط احمدشاه دُرانی جد زمانشاه تصرف شده بود. شاه بعدها به فکر تصرف هرات میافتد که ربطی به زمانشاه نداشته. اخراج فرانسویان هم به نظر درست نمیآید. شاه ایران چند سال بعدش از فرانسه ناامید شد، زمانی که ناپلئون در جنگ با روسها به کمک او نیامد. درباره اهدای جزیرهای در خلیجفارس هم که میدانیم بعدها در مقابل انگلیسیها برای تسلیم حتی یک جزیره سرسختی زیادی کرد.
حتی کمپانی هند شرقی هم فهمیده بود او در گزارشهایش آب و تاب زیادی به کارهایش میدهد و لافزنی میکند. بهخصوص که مهدیعلیخان گفته بود چون نامه دَنکَن به شاه، توقع پادشاه ایران را زیاد میکرد، او خودش نامهای نوشته و آن را لاک و مهر کرده و جای نامه دنکن به شاه ایران داده.
گرچه دَنکَن مدام از موفقیتهای او میگفت و نمیخواست نماینده خود را بد جلوه دهد، اما ریچارد ولزلی فرمانروای هندوستان به دَنکَن نوشت که او قابل اعتماد نیست و از اول هم گفته بود یک بومی نمیتواند مثل یک انگلیسی کار کند. ولزلی نگاه نژادپرستانه هم داشت، ولی مهدیعلیخان را فردی لافزن میدید که موقعیت انگلیس را به خطر انداخته.
به این ترتیب، جان مَلکُم کاپیتان ارتش بریتانیا برای مذاکره با شاه به ایران میآید و مهدیعلیخان هم موظف میشود با او همکاری کند. زمانی که مهدیعلیخان به بوشهر میرسد، ملکم آنجاست و او را بابت مخارج زیاد بازخواست میکند و بدون او راهی تهران میشود.
مهدیعلیخان سه سال دیگر هم در بوشهر میماند. اما جز انجام تجارت و ماموریتی برای رساندن آذوغه به سربازان انگلیسی در مصر، کار دیگری از او نمیخواهند. پسر او هم در ایران با دختری از خاندان زند ازدواج میکند اما برایش رتبهای میان رِجال سیاسی به همراه نمیآورد. بالاخره در دیماه ۱۱۸۱ کمپانی هند شرقی او را به بمئی خواسته و با حقوق ۸۰۰ روپیه در ماه بازنشسته میکند.
مهدیعلیخان دو سال بعدش، در تیرماه ۱۱۸۳ و در سن ۵۲ سالگی از دنیا میرود. دَنکَن که به او علاقمند بود، با خرج خود و به بهای ۲۰ هزار روپیه جنازه او را به نجف فرستاد اما میانِ راه کشتی حامل پیکر او به دام فرانسویها افتاد و آنها هم جنازهاش را به دریا انداختند.
مهدیعلیخان با صرف هزینه زیاد و گزارشهای اغراقآمیز و لافهای بزرگ تلاش میکرد خود را موفق جلوه دهد. اما نهایتا موفق نشد چون گزارشهای او به دقت بررسی میشد. او برای منافع بریتانیا علیه وطن خودش تلاش میکرد و در آخر هر دو را از دست داد.