عصر ایران؛ مهرداد خدیر- نوروز، موسم گشتوگذار و دیدوبازدید است و شاید با این نگاه نتوان به کتابخوانی سفارش کرد. اما کم نیستند کسانی که سفر نمیکنند و ترجیح میدهند از آرامش نوروزی یا هوای پاک به ویژه درتهران تهران در دو هفتۀ اول فروردین استفاده کنند و اهل چشمدوختن به قاب تلویزیون یا پرسهزدن در شبکههای اجتماعی هم نیستند یا کمتر هستند و دوست دارند کتابی را ورق بزنند که این نیز البته سفر است؛ سفری در ذهن.
برای این دسته هر روز کتابی را که حس و حال ما را بهبود میبخشد معرفی میکنیم. کتابهایی که نویسنده از آنها لذت برده و بر آن است مخاطبان را با این لذت شریک کند تا اگر فرصت مطالعه دست نداد در همین اندازه با کتاب همراه شوند. کتابهایی که فشردههای یک زندگی و حاصل فراز و فرودهای ذهنی و عملی نویسندگان آن است.
دست کم با این هزار کلمه دریچهای به روی باغ واژگان میگشاییم و با این نگاه با خاطرات پروانۀ بهار شروع میکنیم: مرغ سحر.
وجه اول این است که نوروز با بهار نسبت دارد و بهار شاعر هم در نام و هم در شعر بهاری بود و شاعرترین شاعران روزگار چندان که لقب ملکالشعرا گرفت.
دوم از آن رو که خانم بهار دربارۀ خانۀ پدری توصیفی دارد که همۀ ما را به دوران کودکی میبرد و اگر هم در خانههای بزرگ پرورش نیافته باشیم این حس و حال را اما در اندازههای دیگر تجربه کردهایم و مگر جز این است که یکی از کارکردها و جذابیتهای نوروز یاد دوران سپری شده است که امروز به آن «نوستالژی» میگویند و به "دریغادریغ" برگردانده شده و برخی از اقوام ایرانی معادل گویا و رسای «تاسیان» را برای آن به کار میبرند:
«خانه با دیوارهای کاهگِلی بلندی محصور بود که بر روی آنها پیچکهای یاس و گلیسین و پیچ امینالدوله، خودنمایی میکرد و در بهار و تابستان بوی عطر آنها در باغ میپیچید. زمین باغ، پوشیده از شن بود. سمت راست، انارستان و باغ میوه قرار داشت. انارها را آب میگرفتند و مادرم از آنها رُب انار درست میکرد.
پنجرۀ اتاق پدر رو به طرف این باغ باز میشد. رو به روی اتاق، حوضچههای گردی قرار داشت که به هم راه داشتند با گل های نیلوفر آبی به رنگ های مختلف که زیبایی فراموش نشدنی به آنجا داده بود.
اطراف حوضچهها باغچه های گل سرخ قرار داشت که گلهای محبوب پدر بودند. خودش آنها را پیوند زده بود و عاشقانه از آنها مواظبت میکرد. زیر پنجرۀ اتاقش باغچههای گل شب بو قرار داشت که سخت دوستشان میداشت. عطر شببوها عصرها و شبها ما را مست میکرد. قطعۀ " چهار دختر" را پدرم راجع به این شببوها نوشته است. اطراف باغ را شمشادهای بلند و مرتبی احاطه کرده بود که باغبانمان مشهدی اصغر به آنها نظم خاصی میداد و پشت آنها درختان کاج بلند قرار داشت.
روزی پدرم به کاج ها نگاه میکرد که خیلی نزدیک به هم کاشته شده بودند. به من گفت: " این مشهدی اصغر این کاج ها را آن قدر پهلوی هم کاشته فکر نمی کرده اینها اینجا را این طور شلوغ کنند." بعد قدری سکوت کرد و گفت: " من هم با بچههایم این کار را کردهام." ما شش بچۀ پشت سر هم هستیم، به جز چهرزاد که از مهرداد هفت سال کوچکتر و آخرین فرزند خانواده است.»
جا دارد یادآوری شود چهرزاد بهار در هفتۀ آخر اسفند 1400 در مراسم رونمایی از آلبوم «خنیاگر» - تازهترین اثر شهرام ناظری – شرکت کرد و گفت:
«وقتی پدرم فوت کرد من 14 سال داشتم و خیلی خوب او را درک نکردم اما وقتی شعر او را میخوانم درمییابم که او کیست و آقای شهرام ناظری چند غزل او را بسیار زیبا خوانده است.»
به کتاب خاطرات خواهر بزرگتر او بازمیگردیم. همان چند سطر که نقل شد آن قدر تصویری و خاطرهانگیز و پر از اشارات زیبا به گلهای ایرانی است و به اندازهای نثر شُسته رُفتهای دارد که جای آن در کتابهای درسی است تا فرزندان ما هم، زبان را درست بیاموزند و هم لذت ببرند نه آن که تنها بر پند و اندرز و پیامهای ایدیولوژیک تأکید کنیم چندان که از سعدی شاد و سرخوش و استاد سخن سیمای یک پیر ناصح و عبوس را ترسیم کنیم!
دست کم میتوانند بخشهایی را نقل کنند که دربارۀ جفای رضا شاه بر ملک الشعرای بهار است در حالی که بهار در ابتدا از آمدن رضاشاه استقبال کرده بود:
« پشت پنجره به دلیل گرمای اتاق و سرمای حیاط، نفَس من و مهرداد، شیشه را مات میکرد. من مرتب طرف خودم و مهرداد را با دست پاک میکردم. در یان موقع متوجه شدم کسی را روی زمین میکِشند و به طرف درِ حیاط می برند. آن شخص، پدرم بود. مادرم روی پلهها ایستاده بود و گریه میکرد. ننهآقا او را محکم گرفته بود. من و مهرداد دست هم را محکم گرفته بودیم. وحشت، تمام وجودم را میلرزاند...
اتاق کار پدرم خالی بود. دوباره به طرف حیاط راه افتادم. آسمان، خاکستری رنگ بود. برف می بارید. همه چیز آرام به نطرم میآمد. چه اتفاقی افتاده؟ از مادرم سؤال کردم چرا پدرم را بردند؟
مادرم هق هق می کرد: " او را بردند به خاطر آن که قبول نکرد کارهایی را که شاه از او خواسته بود انجام بدهد." باز از مادرم پرسیدم: آیا ما را هم خواهند بُرد؟»
در صفحۀ بعد از دیدار با پدر در زندان می گوید:«دربارۀ ما پرسید و از باغ و درختان و گفت: در چه حال هستند؟ گلهای رُز چطور؟ این شعر زیبا را در همان ایام سروده است:
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
پدرم قبل از خداحافظی مثل همیشه یک داستان کوتاهِ قشنگ از فردوسی برای ما گفت. ما را در آغوش فشرد، روی هر دوی ما را بوسید و به حسن تأکید کرد از ما و خانم بهار مواظبت کنید.»
پروانۀ بهار اما تنها دختر ملکالشعرای بهار نیست. او در آمریکا به یکی از رهبران جنبشهای آزادی زنان در دهۀ 70 میلادی بدل میشود و حزبی را هم پایه میگذارد.
با تصویری که دربارۀ خانۀ پدری و گرفتاریهای ملکالشعرای بهار ترسیم شد بر جملات مؤخرهای که سایۀ اقتصادینیا بر کتاب نوشته بیشتر میتوان درنگ کرد:
«از خواندن سطوری که مسکنت او را وصف میکرد، غرق خجالت شدم. ملکالشعرای مملکت باشی، وزیر و وکیل بوده باشی اما آخر عمر نه حقوقی، نه بیمهای، تقاعدی. همسرت آینه و گلدان و کاسه و کوزه را بفروشد، خانه را به هزار منّت گرو بگذارد و تازه آن هم کفایت نکند به خرج و برج فرزندان و کتابها و نسخهها را حراج کند و حتی پول خرید دانه و ارزن آن " کبوترهای دلخواه" را هم نداشته باشی. هیهات، هیهات...»
-------------------------------
*مرغ سحر/ خاطرات پروانۀ بهار/ انتشارات جهان کتاب/ 270 صفحه