عصر ایران؛ هومان دوراندیش- در یکسال گذشته دو ترجمه از کتاب "آیشمن در اورشلیم" روانۀ بازار نشر شده است و دوستداران ایرانی هانا آرنت، بالاخره موفق شدهاند این کتاب مشهور او را مطالعه کنند. در این یادداشت، به بهانۀ انتشار این کتاب در ایران، نگاهی میاندازیم به برخی از جنبههای مهم کتاب آرنت و البته نگاه او به پدیدۀ "توتالیتریسم".
آدولف اتو ایشمن در سطوح بالای تشکیلات امنیتی رژیم آدولف هیتلر، مسئول «ادارۀ مربوط به امور یهودیان» بود. از زمانی که هیتلر و یارانش به این نتیجه رسیدند که «راه حل نهایی مسئلۀ یهودیان» نه تبعید آنها به خارج از اروپا، بلکه سر به نیست کردن آنهاست، ابتدا یهودیان غیرآلمانی و سپس یهودیان آلمانی به دستور آیشمن روانۀ «اردوگاه های بیگاری و مرگ» شدند.
آیشمن تا 1950 قاچاقی در آلمان زندگی می کرد. سپس با هویتی جعلی به آرژانتین رفت. او در آرژانتین همراه با همسر و فرزندانش روزگار می گذراند تا این که در 1960 توسط کماندوهای موساد ربوده شد.
دادگاه آیشمن در 1961 در اسراییل برگزار شد و او گرچه گناهکار بودنش را نپذیرفت، به اتهام ارتکاب جرائمی چون «جنایت علیه قوم یهود» و «جنایت علیه بشریت» محکوم به اعدام شد. آیشمن را در 1962 دار زدند و خاکسترش را هم در دریا به آب دادند تا آیینۀ عبرتی باشد برای آیندگان.
زمانی که آیشمن دستگیر شد، هانا آرنت فیلسوف سیاسی برجسته ای بود که کتاب مهم "توتالیتاریسم" را هم نوشته بود، اما اهمیت آیشمن در حدی بود که آرنت از برج عاج فیلسوف بودن پایین آمد و به عنوان گزارشگر مجلۀ «نیویورکر» به دادگاه آیشمن رفت.
نتیجۀ حضور آرنت در دادگاه و تأملات وی در احوال آیشمن، گزارش فلسفی مفصلی از آب درآمد که انتشارش واکنش منفی یهودیان امریکا و اسراییل را برانگیخت. گزارش آرنت کمی بعد در قالب کتابی با عنوان «آیشمن در اورشلیم: گزارشی از ابتذال شر» منتشر شد.
آرنت کتاب "توتالیتریسم" را در 1951 نوشت؛ زمانی که هیتلر به تاریخ پیوسته بود و از استالینیسم هنوز بقیتی باقی بود. در واقع آرنت مهمترین چهرۀ نسل اول نظریهپردازان توتالیتریسم بود و همین موجب شد که او برخی از ویژگیهای عرضیِ نظامهای توتالیتر را ویژگیهای ذاتی این نظامها قلمداد کند.
مثلا آرنت معتقد بود در حکومتهای توتالیتر، "ارعاب" از طریق جوّ ایدئولوژیک و حضور پلیس مخفی در جامعه نقشی اساسی دارد؛ اما تحولات بعدی اتحاد جماهیر شوروی نشان داد که ارعاب استالینیستی، جزو ضروریات تداوم حکومت شوروی نبود.
در دوران خروشچف و برژنف و آندروپوف و چرنینکو، میزان ارعاب مردم از طریق پلیس مخفی، در قیاس با دوران استالین به شدت کاهش یافت ولی حکومت شوروی همچنان ماهیت توتالیتر خودش را حفظ کرد. یعنی تک حزب حاکم بر جامعه با تکیه بر ایدئولوژی فراگیرش، درصدد خلق انسان و جامعه و جهانی تازه بود ولی برای رسیدن به این هدف، ارعاب وحشتناک دوران استالین را ضروری نمیدید.
دومین اشتباه آرنت در کتاب "توتالیتریسم" این بود که میپنداشت حکومت توتالیتر پس از نابودی دشمنان آشکار و پنهان (مرحلۀ اول) و دشمنان فرضیاش (مرحلۀ دوم)، کار سلطه بر جامعه و کنترل شهروندان را به جایی میرساند که هر فردی خود جاسوس پلیس مخفی می شود (مرحلۀ سوم یا مرحلۀ کاملا توتالیتر).
اما در دهه های 70 و 80 میلادی، نتایج پژوهشهای تاریخی درباره آلمان هیتلری و شوروی استالین نشان داد که کنترل این رژیم های توتالیتر بر جامعه و افراد- به خصوص بر ذهن افراد- به هیچ وجه فراگیر نبوده و میزان این کنترل حتی بر رفتار افراد- چه رسد به نگرشهای آنان- به ویژه در مناطق روستایی، بسیار کمتر از آن چیزی بود که آرنت تصور میکرد.
همچنین آرنت توتالیتریسم را "حکومت قواعد کلی" میدانست اما در مقام تبیین جایگاه هیتلر و استالین در ساختار سیاسی آلمان و شوروی، نوعی "شخصی شدن قدرت" را در رژیمهای توتالیتر پذیرفت؛ امری که البته مبتنی بر انگیزههای ایدئولوژیک بود، نه استبداد و خودکامی فردی. اما هر چه بود، در حکومت هیتلر و استالین، آمیزشی بین "حکومت قواعد کلی" و "شخصی شدن قدرت" پدید آمده بود.
تحقیقات مورخین سیاسی در دهۀ 1980 این واقعیت را هم آشکار ساخت که رهبران رژیم های توتالیتر، کنترل سیاسی مطلق و فراگیری بر اطرافیان خود و نهادها یا سازمان های حکومت نداشتند.
در واقع باید گفت که آرنت به علت تقرب زمانی به مهمترین نمونههای توتالیتریسم در قرن بیستم، دچار نوعی «هراس و اغراق تئوریک» دربارۀ سرشت و ساختار و کارکرد رژیمهای توتالیتر شده بود.
تاکید آرنت بر این نکته که حکومت توتالیتر انسان را از انسان بودن به کلی تهی میکند، موجب این گرایش در روانشناسی سیاسی او شده بود که اکثریت مردم در حکومتهای توتالیتر، قدرت تفکر را از دست میدهند و در نتیجه بدون این که شرارتی مبتنی بر انگیزههای خاص داشته باشند، اعمال شرورانه را به مثابه اعمالی عادی و معمولی مرتکب می شوند و این یعنی ابتذال شر.
این مدعا که افراد انسانی صرفا به دلیل عملکرد نظام سیاسی حاکم بر کشورشان به کلی از انسانیت ساقط میشوند، آشکارا مدعایی غلوآمیز، سیاستزده و بیتوجه به پیچیدگیهای سرشت آدمیزاد و جنبههای گوناگون حیات فردی و اجتماعی اوست.
سیاستزدگیِ این مدعا، ناشی از این است که آرنت در مقام توصیف و نقد توتالیتریسم چنان ضریبی به سیاست میدهد که نهایتا به این رأی میرسد که در جامعۀ توتالیتر "انسان" وجود ندارد.
چنین اغراقی، برآمده از نوعی شاعرانگی آزادیخواهانه است، اما "تفکر سیاسی" نباید مبتنی بر "اغراق شاعرانه" باشد. اگر حکومت توتالیتر انسانیت انسان را بلاموضوع میکرد، جنگ تنها راه سرنگونی حکومتهای توتالیتر بود؛ چراکه از انساننماهای تحت حاکمیت یک رژیم توتالیتر، کاری در راستای سرنگونی آن رژیم برنمیآید. اما اتحاد جماهیر شوروی بدون وقوع جنگ به تاریخ پیوست.
آرنت در جریان دادگاه آیشمن، با دیدن سیما و رفتار کاملا نرمال و انسانی آیشمن، به این رأی رسید که حکومت توتالیتر، انسان را از انسان بودن تهی میکند؛ اما زمینۀ تئوریک این نتیجهگیری، پیشاپیش در اندیشۀ او وجود داشت؛ زیرا او حکومت توتالیتر را حکومتی میدانست که بر رفتار و حتی افکار مردم عمیقا سلطه دارد.
بدیهی است که در صورت تحقق چنین سلطهای، حکومت قدرت «تفکر مستقل» را از مردم میگیرد. اما آن که میترسد، لزوما قدرت تفکرش را از دست نداده است.
آرنت در مقام دفاع از گزارش منتشر شدهاش در مجلۀ نیویورکر، تاکید میکرد که آیشمن نه برای رسیدن به منافعی ویژه و نه از سر انگیزههای ایدئولوژیک یا شخصی، بلکه از سر اطاعتپذیری و تعهدی که ناشی از فقدان «قدرت تفکر» بود، دستور اعزام میلیونها یهودی به اردوگاههای مرگ را صادر کرده است.
مارک لیلا، روزنامه نگار و استاد علوم انسانی دانشگاه کلمبیا، در نقد دیدگاه آرنت دربارۀ آیشمن به این نکته مهم اشاره کرده است که اسناد تاریخی به دست آمده از مناسبات درونی حکومت هیتلر در دهههای اخیر، نشان میدهد آیشمن برخلاف تحلیل آرنت، صرفا یک موجود مطیع و متعهد و بیفکر و بوروکراتصفت نبوده؛ بلکه منافعش اقتضا میکرد یهودیان را روانۀ اردوگاههای مرگ کند تا از این طریق، پا بر پلههای بالاتر ساختار قدرت هیتلری بگذارد.
این مدعا البته خلاف دفاعیات آیشمن است که مدعی بود اطاعتش از هیتلر در ماجرای نابودی یهودیان، به ارتقای موقعیت او در رژیم هیتلر منتهی نشده است. آیشمن دو روز پیش از اعدامش در نامهای به رءیسجمهور وقت اسرائیل نوشت: «اگر من، آن طور که قاضیها گمان میبرند، یکی از نیروهای محرکه در تعقیب یهودیان میبودم، میبایست به این دلیل ترقی میکردم و به گونههای دیگر ذینفع می شدم اما به من هیچ گونه امتیازی تعلق نگرفته است.»
حرف اصلی مارک لیلا این است که آیشمن در دفاعیاتش راست و دروغ را به هم آمیخت و نقش یک مأمور معذور وفادار و خنگ را ایفا کرد تا دادگاه را فریب دهد؛ و اگرچه او نتوانست دادگاه را بفریبد، دست کم موفق شد آرنت را گمراه کند و یکی از مهمترین فیلسوفان سیاسی قرن بیستم را به وکیل مدافع خودش در «صحنۀ تاریخ» بدل سازد؛ وکیلی که البته با تحقیر آیشمن از او دفاع کرد.
در واقع مارک لیلا معتقد است آیشمن نه تنها قدرت تفکر داشت، بلکه آن قدر فکور بود که می دانست ایفای نقش «مأمور بیفکر» بهترین راه نجاتش است و با تن دادن به این بازی، آرنت را بازی داد.
شاید تحلیل مارک لیلا از بازی خوردن آرنت درست باشد، ولی چنانکه گفته شد تحلیل کلان هانا آرنت از کارکرد توتالیتریسم، زمینه تئوریک لازم را در اندیشۀ او پدید آورده بود تا نقشآفرینی احتمالی آیشمن در دادگاه را باور کند.
برخی از منتقدان آرنت هم در توضیح چرایی نگارش کتاب «آیشمن در اورشلیم» این مدعا را مطرح کردهاند که هانا آرنت دچار «خودبیزاری» بود. یعنی آرنت به علت تحقیر سیستماتیک و مستمر یهودیان در تاریخ اروپا، از یهودی بودن خودش بیزار بود و به همین دلیل به جای اینکه قصاب یهودیان (آیشمن) را بیرحم و قسیالقلب ترسیم کند، او را مأموری معرفی کرد که از سر بیفکری به وادی معذوریت افتاده بود.
مارک لیلا هم جزو کسانی است که موضوع خودبیزاری آرنت را پیش میکشد و احتمال میدهد رابطۀ عاشقانه او با هایدگر نیز اساسا برآمده از احساس منفی آرنت نسبت به «خود»ش بوده باشد.
نقدهایی از این دست عموما آبشخوری یهودی دارند؛ به این معنا که خود این نقدها برآمده از بیزاری یهودیان نسبت به هانا آرنت است که در سال 1962 همرنگ جماعت نشد و به جای ترسیم تصویر یک غول بی شاخ و دم از آیشمن، درست یا غلط، تحلیل مستقل خودش از علل کار و کردار آیشمن را تحویل مجلۀ نیویورکر داد.