کیفیت پایین:
کیفیت خوب:
عصر ایران؛ محسن ظهوری - گلستان، باب دوم، در اخلاق درویشان. حکایت ۳۱: «از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمده بود. سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفتم. تا وقتی که اسیر فرنگ شدم.»
صبر کنیم. داستان، بیمقدمه و ناگهانی شروع شده. آنکه این حکایت را گفته سعدی است؛ شاعر بلندآوازه ایرانی که در پی هر حکایتی نکتهای را گوشزد میکرد. البته اینجا با پند و اندرز حکایتش کاری نداریم، که در آخر دلیلش را میگویم. میخواهیم خود حکایت را بررسی کنیم و ببینیم سعدی چطور و کجا اسیر فرنگی ها شده.
اما قبلش برویم سراغ صلاحالدین ایوبی، جنگجوی مشهوری که حکومت ایوبیان را بنیان گذاشت. دودمانی قدرتمند که توانست از عراق و یمن تا مصر امروز را تحت فرمان خود بگیرد. صلاحالدین برای تصرف سرزمین مقدس با صلیبیون درگیر شد. مسیحیانی که به دعوت پاپ اعظمشان برای تصرف این سرزمینها سالهای طولانی با مسلمانان در جنگ بودند. ایوبی موفق شد صلیبیون را در جنگهای پیاپی شکست دهد و نهایتا اورشلیم را پس از حدود یک قرن، در سال ۴۷۶ خورشیدی از آنها پس بگیرد. این ماجرا صد سال قبل از تولد سعدی رخ داد. همان کسی که اسیر شدنش به دست صلیبیون موضوع داستان ماست.
سعدی که در شیراز به دنیا آمد، صلاحالدین ایوبی چند سالی میشد که از دنیا رفته بود. ولی از عراق تا شرق مدیترانه، هنوز تحت تسلط جانشینان او بود و صلیبیون دیگر حضور نداشتند. سعدی برای تحصیل به بغداد رفت و چند سال بعدش به سوریه امروز تا در دمشق به تدریس و تحصیل بپردازد. اما انگار یک روز از یاران و دوستانش دلخور میشود و آنجا را ترک میکند:
«از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمده بود. سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفتم.»
حدس زدهاند که حدود سال ۶۲۶ خورشیدی، از دمشق راهی عکا شده. شهری در ساحل شرقی مدیترانه که صلاحالدین توانسته بود آن را در جنگهای صلیبی آزاد کند. اما یعنی سعدی نمیدانست هنوز صلیبیون در بخشی از مناطق ساحلی لبنان و فلسطین حضور داشتند؟ شهرهایی که پس از جنگهای پیاپی صلاحالدین ایوبی و ریچارد یکم پادشاه انگلستان طبق معاهده رَمْلَه به صلیبیون داده شده بود و در طول سالهای بعدش (کم و زیاد) هنوز در اختیار آنها بود. سعدی میگوید بیابان قدس که مشخص نیست دقیقا در مسیر چه شهری بوده ولی میدانیم به سمت غرب میرفته تا شاید نهایتا به بیتالمقدس برسد که البته مسیری بسیار طولانی است. هرچه هست، سر از سرزمینهایی درآورده که زیر نظر صلیبیون اداره میشد.
«تا وقتی که اسیر فرنگ شدم و در خندق طرابلس با جهودانم به کار گل بداشتند.»
طرابلس هنوز هم نامش همین است. شهری در شمال لبنان که صلاحالدین نتوانست آن را از مسیحیان پس بگیرد. جایی که به دستور کنتنشین شهر تولوز فرانسه، که فرمانروای طرابلس بود، قلعهای ساختند و دورتادورش خندقی زدند؛ همان خندقی که سعدی میگوید به همراه دیگر اسیران مسلمان و یهودی مشغول لایروبی آن بودند.
اِبنجُبیر جهانگرد و جغرافیدان اهل اَندَلُس در سفرنامهاش درباره رفتار با اسرا در دو شهر صور و عکا که جزو کنتنشین طرابلس بوده گفته: «از مراتب لطف و احسان خدای تعالی بر اسیران در این شهرهای فرنگی شام این است که هر یک از شاهان و دولتمندان مسلمان، خاتونان و توانگران در این صفحات شام بخشی از مال خود را به آزاد کردن اسیران مغربی اختصاص میدهد.»
سعدی هم چنین شانسی میآورد:
«يكي از رؤساي حلب كه سابقهاي ميان ما بود گذر كرد و بشناخت و گفت: اي فلان اين چه حالت است؟ گفتم چه گويم:
همي گريختم از مردمان به كوه و به دشت
كه از خداي نبودم به آدمي پرداخت
قياس كن كه چه حالم بود در اين حالت
كه در طويلة نامردمم ببايد ساخت
پاي در زنجير پيش دوستان
به كه با بيگانگان در بوستان
بر حالت من رحمت آورد و به ده دينار از قيدم خلاص كرد و با خود به حلب برد و»
و ادامه ماجرا که به عقد دختر این مرد درمیآید و زن بدخوست و سعدی فرار میکند. به موضوع ما که بررسی اسیر شدن اوست مربوط نمیشود و معلوم هم نیست طبق آنچه سعدی گفته، حتما تقصیر زن بوده باشد. پس میگذریم.
سعدی پس از سالها به شیراز برمیگردد و گلستان را می نویسد که این حکایت در آن است. کتابی که او را مشهور میکند و زبان فارسی را در ایجاز و صنایع ادبی به اوج میرساند. او سفرهای زیادی کرده و خطرات بسیاری از سر گذرانده، اما به حکایت اسیر فرنگ شدن او کمتر پرداختهاند. ماجرایی که اگر شانس با او یار نبود و آزاد نمیشد، احتمالا امروز از شناختن چنین شاعری محروم بودیم.