جاشوا کلمن، ایان - اتفاقات وحشتناکی ممکن است بیفتد. مثلاً بیماری لاعلاجی بگیرید. تصادف کنید و دیگر نتوانید کارهایی را که باعث میشد زندگی برایتان جذاب و پرمعنا باشد انجام دهید. همسرتان به این نتیجه برسد که کس دیگری را میخواهد. حتی اگر خوششانس باشید و اتفاقات عظیمی که زندگی را دگرگون میکند برایتان رخ ندهد، باز هم با ناامیدیها، رنجشها و تحقیرهایی مواجه خواهید شد که شما را ملزم میکند بفهمید وجودداشتن به دلایل مختلفی دردناک است.
گریزناپذیری رنج با همۀ جنبههای گذشتۀ مشترک ما آمیخته شده است و ذهن فیلسوفانی همچون ارسطو، سقراط، رواقیون، اپیکوریان و کلبیون را به خود مشغول کرده است. از زمانی که انسان به ارواح و خدایان باور پیدا کرد، رهبران مذهبی همواره معنای رنج را به مؤمنان تعلیم دادهاند. در نوشتههای عالِم بودایی قرن هفتم، دارماکرتی، و دانشمند مسلمان قرن یازدهم، ابن هیثم، این باور دیده میشود که تفسیر ما از وقایع است که دردکشیدن یا نکشیدنمان را تعیین میکند. جهانشمولبودن رنج را، بهطور مثال، میتوان در مجسمۀ نیمهتمام روندانینی پیتا (۱۵۵۲-۶۴)، اثر میکلآنژ، و شاکُن در دی مینور (حدوداً دهۀ ۱۷۱۰-۲۰)، اثر یوهان سباستین باخ، مشاهده کرد.
با وجود همۀ این حکمتها و دیدگاههای مختلف، هنوز هم نمیدانم در مواجهه با درد دوستان و مراجعانم چه بگویم. زنی که در مرحلۀ چهارم سرطان تخمدان است نمیتواند بدن جدیدی پیدا کند. دوستم که هنگام اسکی تصادف کرد و آسیب شدید نخاعی دید نمیتواند ستون فقرات جدیدی پیدا کند. برای والدینی که فرزندان بزرگسالشان دیگر آنها را در زندگیشان نمیخواهند، هیچ راهحل سرراستی وجود ندارد. این را میدانم، چون از این ۴۰ سالی که روانشناس بودهام، ۱۵ سال اخیر را، بهطور تخصصی، روی این موضوع کار کردهام. زیاد پیش میآید که این والدین میپرسند «موقعی که دارم در تخت بیمارستان میمیرم، فرزندان و نوههایم در کنارم نیستند تا مرا تسکین دهند؟ چه کسی مرا دفن خواهد کرد؟ آیا وقتی مُردم، دل فرزندانم برایم تنگ میشود؟».
من هیچ آموزشی برای پاسخدادن به این سؤالات ندیدهام. پس از انتشار اولین کتابم راجع به جدایی با نام والدین آسیبزن۱ (۲۰۰۷)، سِیلی از افراد به من ارجاع داده شدند و شروع به پرسیدن چنین سؤالاتی کردند؛ مطمئنم آن چند سال اول، پاسخهای نسنجیده و بیفایدهای به آنها دادهام، ولی پس از ۱۵ سال کار با والدینی که فرزندانشان از آنها جدا شدهاند و انجام تحقیقات در مرکز پیمایش دانشگاه ویسکانسین، که نتایج آن در کتاب جدیدم با عنوان قوانین جدایی۲ (۲۰۲۱) چاپ شده است، آرامآرام به چیز مهمی پی بردم: هرچه بیشتر سعی کنیم از حقایق دردناک فرار یا اجتناب کنیم، بیشتر به کام آنها فرو میرویم.
از تحقیقات روانشناسی به نام مارشا لینهان، که بنیانگذار رفتاردرمانی دیالکتیک است، راهنماییهای خوبی دریافت کردهام. او نوشته است «مسیر خروج از جهنم از رنج عبور میکند. اگر آن را نپذیرید، به قعر جهنم سقوط خواهید کرد». منظورش از این حرف چیست؟ یعنی باید با «پذیرش کامل»۳ وضعیت کنونیتان آغاز کنید. پذیرش کامل یعنی با احساسی که الآن دارید نباید بجنگید. احساس غمگینی میکنید؟ پس غمگین باشید. آن را قضاوت نکنید، از خود نرانید، کوچک جلوه ندهید و سعی نکنید مسیرش را کنترل کنید. بهجای اینکه از احساستان رو برگردانید، به سمتش بروید.
من این درس را بهتجربه آموختم. بخشی از علت علاقهای که من به مطالعه دربارۀ جدایی دارم به زمانی برمیگردد که دخترم در بیست و چند سالگی، بهمدت چند سال، ارتباطش را با من قطع کرد. مدتی بود که از مادرش طلاق گرفته بودم و بعد از آن مجدداً ازدواج کرده و بچهدار شده بودم.
این کارم باعث شده بود احساس راندهشدن به او دست بدهد و من زمانی به این موضوع پی بردم که او بزرگ شده بود. در آن سالهای دردناک جدایی، هر روز تکتک اشتباهاتی را که بهعنوان یک پدر مرتکب شده بودم، برای خودم مرور میکردم. خاطرات خوبی که فکر میکردم مو لای درزشان نمیرود با احساس شک و انتقاد از خود آمیخته شدند. میدانستم در بعضی لحظات پدر خوبی نبودهام؛ این لحظات تبدیل شدند به چرخۀ عذابآور «اگر آن را نگفته بودم، اگر آن کار را نکرده بودم، اگر آن را ننوشته بودم»، اما زمانی رسید که بهجای اینکه این مسیر را ادامه دهم، به خودم گفتم «شاید دخترت دیگر هیچوقت با تو حرف نزند. هیچوقت.
شاید دفعۀ قبل که او را دیدی آخرین ملاقاتتان بوده باشد. باید این را بپذیری». لحن این صدا خشن یا انتقادی نبود، بلکه شبیه به نصیحتی خردمندانه بود که از بخش سانسورشدۀ وجودم برمیآمد و پذیرش این حقیقت غمناک، بهطرز عجیب و تناقضآمیزی، تسکینبخش بود. این به من کمک کرد تا از مبارزه با آنچه تغییر نمیکرد دست بردارم و با کارهایی که باعث شده بود دخترم را از خودم ناامید کنم مواجه شوم. این کار درنهایت منجر به آشتی دلانگیز ما با هم شد.
پذیرش کامل تأکید میکند که باید با شرایط فعلیمان مواجه شویم، با وجود همۀ تلخیهایش. جملاتی همچون «این منصفانه نیست»، «این حق من نیست» و «نباید اینطوری باشد»، هرچند صحیح باشند، تنها رنج ما را بیشتر میکنند. به عنوان یک مثال ساده، تصور کنید در ترافیک گیر کردهاید و کنترلی بر شرایط ندارید. شاید دلتان بخواهد خودتان را شماتت کنید که چرا زودتر راه نیفتادید و چرا در چنین شهر شلوغی زندگی میکنید یا از کسی که ترافیک را راه انداخته متنفر شوید، چون قبل از اینکه راه بیفتد، بنزین ماشینش را چک نکرده است. در این شرایط یا میتوانیم بهخاطر ناعادلانهبودن اوضاع عصبانی شویم یا اینکه نفسی عمیق بکشیم و شرایط حاکم را، که ما هم کنترلی بر آن نداریم، بپذیریم.
فقط این احساس که زندگی، کم یا زیاد، شما را قربانی کرده است نیست که منجر به رنج میشود: گاهی تلاش برای جایگزینکردن افکار دردناک با افکار شاد هم منتهی به رنج میشود. مقالۀ دو روانشناس به نامهای متیو کیلینگزورث و دنیل گیلبرت با عنوان «ذهن پرسهزن ذهن ناراحت است»۴ (۲۰۱۰) این را بهخوبی نشان میدهد. کیلینگزورث و گیلبرت دیدند آنهایی که سعی میکنند، با فکرکردن راجع به گذشته یا آینده، از فکرکردن راجع به زمان حال اجتناب کنند ناراحتتر از دیگرانند. به عبارت دیگر، جنگیدن با احساسات، حتی بهوسیلۀ افکار شاد، ناراحتکنندهتر از پذیرش وضع کنونی است. لائوتسه هم سخنی مرتبط با این موضوع دارد: «افسردگی همان زندگی در گذشته، اضطراب همان زندگی در آینده، و خوشی همان زندگی در زمان حال است».
البته زندگی در زمان حال لزوماً به معنی خوشیِ بیشتر -یا هر اندازه خوشی- نیست. اتفاقاً تمرکز بر حالِ حاضر میتواند احساس غمگینی، ترس، یا خشمتان را شدیدتر کند. ولی مواجهه با حقایق دردناک، در زمان حال، به ما کمک میکند تا کنترل و آگاهی خودمان را دربارۀ مدت و شدت تجربۀ دردناکمان بالا ببریم. میتوانیم معنای وقایع دردناک را بازتفسیر کنیم و برای کاهش درد و تأثیر آن بر سایر جنبههای زندگیمان اقدام کنیم. پنجهبهپنجه شدن با افکار و احساسات به ما امکان میدهد قدر جنبههای مثبتی از زندگیمان را بدانیم که ربطی به وقایعی که ذهنمان را مشغول کرده است ندارند، یعنی افرادی که دوستشان داریم و دوستمان دارند.
یک مثال از اینکه به احساساتتان نزدیک شوید را میتوان در کار روانشناس و محقق علوم اعصابی به نام لیسا فلدمن بَرِت دید. او به مردم توصیه میکند تا «دانهدانۀ» هیجاناتشان را دریابند. اگر چیزی باعث غمگینشدنتان میشود، اکتشاف و توصیفتان را عمیقتر کنید. از خودتان بپرسید آیا این فقط غمگینی است یا اینکه در واقع یأس، سوگ، رنج، عذاب، طردشدن، ناامنی، اندوه یا شکست است؟ آیا فقط خشم است؟ یا رنجش، غیظ، ناراحتی، حسادت، دلخوری یا تلخکامی است؟
چرا باید دقیقتر شوید؟ بَرِت، که نویسندۀ کتاب هیجانات چگونه ساخته میشوند۵ (۲۰۱۷) است، مشاهده کرده است که دانهدانگی هیجانی مرتبط است با نیازِ کمتر به دارو، تعداد روزهای بستریشدنِ کمتر هنگام بیماری و افزایش انعطافپذیری در تنظیم هیجانی. برت پیشنهاد نمیکند که در هیجاناتمان ساکن شویم، بلکه میگوید به اکتشاف در شکل و حد و مرز آنها بپردازیم تا وضوحشان را برای خودمان بالا ببریم.
برت اشاره میکند که فرهنگ تا حد زیادی تعیین میکند که به چه چیزی توجه کنیم و مؤثر است در اینکه هیجاناتمان چگونه ساخته شوند. او با محققانی مثل پل اکمنِ روانشناس مخالف است که معتقدند هر هیجان مشخصۀ عصبی خاص خود را دارد و در فرهنگهای مختلف میتوان آنها را بهطور مشابهی شناسایی کرد. برت میگوید بعضی فرهنگها مفهوم یکپارچهای شبیه به تجربهای که غربیها «هیجان» مینامند ندارند. مثلاً ایفالوکهای میکرونزی، اهالی بالی، فولانیهای غرب آفریقا، ایلونگوتهای فیلیپین، کالولیهای پاپوا گینۀ نو، مینانگکابائوهای اندونزی، پینتوپیهای غرب استرالیا و ساموآییها فرهنگهایی هستند که در آنها هیجان چیزی نیست که درون یک فرد اتفاق بیفتد، بلکه رویدادی بینفردی است که حداقل به دو نفر نیاز دارد.
قدرت پذیرش کامل را میتوان در مواجههدرمانی، که نوعی از درمان شناختی رفتاری (CBT) است، هم مشاهده کرد. در این روش، مراجعان راهنمایی میشوند تا بهتدریج شدتِ رویدادها یا پیامدهایی را که از آنها میترسند یا اجتناب میکنند، زیاد کنند. این نوع از درمان را را میتوان به دو صورت انجام داد، تجسمی و تحقیقی. شیوۀ تجسمی مثل وضعیت سربازی که مبتلا به اختلال استرس پس از سانحه (PTSD) است و، با راهنمایی درمانگر، رویداد تروماتیکی را که در جنگ تجربه کرده است تسکین میدهد. شیوۀ تحقیقی هم مثل فردی که از سخنرانی در جمع میترسد و با شرکت در برنامۀ توستمسترز، در طول زمان، یاد میگیرد که به روی صحنه برود و برای حضار سخنرانی کند.
مواجههدرمانی، مثل پذیرش کامل، بر این پیشفرض بنا شده است که آنچه در تاریکی رها میشود، در آنجا رشد میکند؛ آرامش زمانی حاصل میشود که بهجای اینکه رویمان را از آنچه میترسیم برگردانیم، عمیقتر به دل آن برویم. مثلاً بار اولی که یک فیلم ترسناک را میبینید میترسید، البته اگر فیلم ترسناک خوبی باشد. ولی وقتی برای بار پنجم یا دهم این فیلم را میبینید چطور؟ از جایی به بعد ذهنتان میفهمد که چون تا حالا اتفاق وحشتناکی برایتان نیفتاده است، میتوانید بروید ایمیلتان را چک کنید یا چیزی برای خوردن پیدا کنید. هرچه خود را بیشتر با آنچه از آن میترسیم مواجه کنیم (و آن را به صورت کامل بپذیریم)، راحتتر از آن رها میشویم. هرچه از آنچه میترسیم بیشتر اجتناب کنیم، کمتر میتوانیم از شرش خلاص شویم.
تکنیک دیگری که در مواجههدرمانی از آن استفاده میشود «غرقهسازی» است که خود از تکنیک «پیکان رو به پایین» استفاده میکند. در این تکنیک، شما چیزی را در نظر میگیرید که بیش از همه از آن میترسید. سپس پایینتر، پایینتر و پایینتر میروید تا جایی که به بدترین حالت ممکن از آن میرسید. مثلاً جنیفر فهمیده بود که شوهرش به او خیانت میکند. وقتی این را با شوهرش در میان گذاشت، او به این کار اقرار کرد و گفت عاشق کس دیگری است و قصد دارد از جنیفر طلاق بگیرد. جنیفر بهم ریخته بود و درد زیادی را تجربه میکرد، ولی مشکل بزرگتری داشت: ذهنش مدام به او میگفت که این تقصیر او است و هیچگاه دیگر نمیتواند عاشق شود.
شاید از آن هم مهمتر این بود که دردی که میکشید غیرقابلتحمل بود. من، با استفاده از مدل فیلم ترسناک، از او خواستم بدترین پیشبینیاش از آینده و باورهایش دربارۀ بیارزش بودن خود را، با ترسناکترین جزئیات، در قالب یک پاراگراف به قلم درآورد. او را راهنمایی کردم که هرروز این کار را بکند و به مدت ۵ تا ۱۵ دقیقه آنچه را که نوشته بارها و بارها بخواند تا اینکه اضطراب و هیجاناتش در آن روز فروکش کند. از او خواستم حواسش را از خودش پرت نکند، چون میدانستم تا وقتی فیلم ترسناک را بارها و بارها ندیده باشد، ذهنش نمیتواند از آن خسته شود. با گذشت زمان، اضطرابش کمتر شد و نظراتش توانست با باورهای بیمارگون و خودکارش مقابله کند. این روش هم مثل اکثر مداخلات روانشناختی نیاز به تمرین و مداومت روزمره داشت، ولی او توانست با وقت گذاشتن و تلاش، بهجای اینکه از رنج خودش فرار کند، به سمت آن برود و هم مدت و هم شدت آن را کاهش دهد.
شاید تکنیک غرقهسازی و مواجهه شبیه به کاری باشد که الان دارید انجام میدهید، یعنی تکرار و بازپخش بیپایان رویدادهای منفی زندگیتان بدون هیچگونه پیامد مثبت. ولی هدفِ این تکنیکها این نیست که ذهنتان را مشغول نگرانیها و هیجانات دشوارتان کنید، بلکه هدف این است که، با آموزشی که از یک درمانگر CBT میگیرید، هرروز زمان کوتاهی را کنار بگذارید و بهتدریج میزان بیشتری از بدترین باورهایتان را تحمل کنید تا اینکه این هیجانات دیگر نتوانند بر شما غلبه کنند.
مراقبۀ ذهنآگاهی روش رایجی برای تمرین پذیرش کامل است، چراکه هدف این مراقبه این است که تمامی افکار و احساساتی که به ذهن میآیند رصد شوند و، پس از آن، مراقبهگر به تنفس، مانترا یا هر چیز دیگری که او را به زمان حال پیوند میدهد برگردد. فرق بین مراقبه و تکنیک مواجهه در این است که مواجهه عامدانه شما را تشویق میکند تا بدترین سناریوی ممکن را به ذهن بیاورید درحالیکه در مراقبه صرفاً باید هرچه پدیدار میشود، اعم از مثبت و منفی، را مشاهده کنید، بپذیرید و سپس گذرکردن آن را تماشا کنید.
باوجوداین، تفاوت بین مواجهه و مراقبه ظریف است. مراقبهای به نام ماراناساتی (مرگآگاهی) افراد را تشویق میکند که مکرراً به فانیبودن خود بیندیشند. همانطور که در این جملۀ منسوب به بودا آمده است: «از میان همۀ مراقبههای بهوشیاری، آن که راجع به مرگ است برتری دارد». مواجهۀ با مرگ میتواند باعث شود پذیراتر شویم و بابت زندهبودن خود قدردانتر شویم. مواجهه با مرگ میتواند به ما یادآوری کند که زندگی، علیرغم درد و سختیهایش، از مرگ بهتر است. اگر میخواهید مواجهه با مرگِ اجتنابناپذیر خود را تمرین کنید، نرمافزاری به نام ویکروک برای این کار ساخته شده است (بله واقعاً).
متخصص اطفال و روانتحلیلگر، دونالد وینیکات، معتقد بود نوزادان و نوپایان با بازیکردن مستقل در حضور مادر، نگرشها و گرایشهای او را درونی میکنند (تا حدود دو دهۀ قبل که به اهمیت پدر پی بردیم، تقریباً همۀ تحقیقات روانشناسی راجع به مادر بود). در سناریوی بازی، «محیط نگهدارندۀ» علاقۀ والد و در دسترسبودن او به نوزاد امکان میدهد با اعتمادبهنفس و احساس امنیت بیشتری محیط را کاوش کند. نظریهپردازان بعدیِ دلبستگی، همچون مری آینزورث، مشاهده کردند نوزادانی که دلبستگی ایمن داشتند در کاوشهایشان ماجراجوتر از آنهایی بودند که دلبستگیشان کمتر ایمن بود.
وینیکات رواندرمانی را نوعی بازی میدانست که در آن مراجعان، با حمایت درمانگر، انواع مختلف افکار و احساساتشان را کاوش میکنند. مثلاً بیشترِ کاری که من بهعنوان یک روانشناس انجام میدهم گوشکردن است. هرجا که بتوانم راهنمایی و توصیه هم میکنم، ولی نهتنها درد مراجعم را میشنوم، بلکه این کار را با میل انجام میدهم، بدون اینکه حرفش را قطع کنم، راهنماییاش کنم یا او را، با توضیحات جایگزین، به چالش بکشم. بهجای اینکه به او اطمینان بدهم که اوضاع زیاد خراب نیست یا بهتر میشود یا بهتر است تغییر کنی، میپذیرم دردی که میکشد قابلدرک است؛ شاید وضعش بهتر نشود –چهبسا بدتر هم بشود -و اینکه شاید واقعیت دردناک کنونی یک چیزی است که باید به آن عادت کند. سالها طول کشید تا بفهمم چقدر بهلحاظ درمانی باارزش است که دهانم را ببندم و بگذارم مراجعانم راجع به جزئیات مسائل صحبت کنند، بدون اینکه سعی کنم همهچیز را بهتر کنم. من در فرایند گوشکردن و اهمیتدادن، پذیرش کاملم را به شرایط دردناک آنان تعمیم میدهم.
البته بیشتر آدمها از رواندرمانگرشان توصیه و راهنمایی میخواهند و من هم باخوشحالی این کار را برایشان میکنم. ولی ابتدا باید متوجه شوند که من تحمل شنیدن این را دارم که افکار و احساسات دردناکشان چقدر آنها را تحت فشار قرار میدهد، چقدر کارهایشان بد بوده است و چقدر خود را بابت پیامدهای زندگیشان سرزنش میکنند. بعد از این کار، بهتر میتوانم آنها را به این سمت ببرم که نسبت به خودشان مهربان باشند، خصوصاً در مواردی که غرق در انتقاد از خود هستند. ما نقصهایی داریم، مثلاً بهنحوی رفتار میکنیم که اعمالمان به عزیزانمان آسیب میزند یا آدمی نیستیم که امیدوار بودیم باشیم. پذیرش کامل این نقصها فقط در دید پذیرش کامل آنهایی که بیشترین آسیب را به آنها میزنیم بهترین کار نیست، بلکه بهترین کار برای تغییر رابطهمان با احساس شدید گناه، غم و پشیمانی خودمان است.
اما چرا احساس اضطراب تا این حد شایع است؟ به این خاطر که مغز بهمنظور خوشحال نگهداشتن ما تکامل نیافته است، بلکه هدف از تکامل آن زنده نگهداشتن ما بوده است. ذهن ما خطرهای احتمالی را برجسته میکند، چون آنهایی که نتوانستند خطرهای واقعی را شناسایی کنند آنقدر زنده نماندند که ژنهایشان را منتقل کنند. مثلاً اگر نیاکان یهودی من [حوالی جنگ جهانی دوم] میگفتند: «دیکتاتور میکتاتور دیگر چیست؟ شما بیشازحد نگرانید!» و در اروپای شرقی میماندند، به اندازهای زنده نمیماندند تا ژن نگرانیشان را به من و فرزندانم منتقل کنند. به عبارت دیگر، مجموعۀ خصوصیات روانی آزارنده، فاجعهساز، بیشازحد تعمیمدهنده و انتقادگر از خود که موجب اینهمه رنج میشوند، ارزش سازگارانه دارند، ولی نباید نقش اصلی را در هدایت ما داشته باشند. پذیرش کامل یعنی اینکه به آنها بگوییم «حواس من کاملاً به شما هست. ممنون بابت نگرانیتان از اینکه همهچیز به اندازهای که شما توصیف میکنید افتضاح است و شاید در آینده هم همینقدر بد باشد. آنچه میگویید را جدی میگیرم، ولی الآن میخواهم ببینم چه چیز دیگری در هشیاریام هست». بسیاری از احساسات دردناک بدون مداخلۀ ما میگذرند، ولی آنهایی که بیشترین رنج را ایجاد میکنند نیازمند توجه بیشتری از جانب ما هستند. اگر افکار و احساسات رنجآورمان را نه بررسی و برچسبزنی کنیم نه بپذیریم، بخشی از ما که واقعاً فکر میکند در خطر هستیم پرسروصداتر و سمجتر میشود.
از سوی دیگر، اگر روانشناسی فقط یک چیز به من آموخته باشد، این است که اقدامی که برای یک نفر مفید است شاید برای کسی دیگر بیفایده باشد. تمرین پذیرش کامل یا هر روش دیگری که در این متن از آن صحبت کردم شاید قدرت این را نداشته باشند که جیغهای گوشخراش و آواهای سهمگینی را که تهدیدکنندۀ شادکامیتان هستند، ساکت کنند. در این صورت، شاید اعمال و فعالیتهایی که شما را از نشخوار ذهنی دور میکند بتواند کمککننده باشد، از جمله ورزش سنگین، موسیقی بلند، دوستان حمایتگر، طبیعتگردی، کمک به دیگران و پرورش شفقت نسبت به خود.
فرهنگها نیز در تعیین اینکه چقدر باید بکوشیم تا از قید و بند باورهای دردناکمان بگریزیم نقش دارند. شواهد فزاینده حاکی از این است که در کشورهایی همچون ایالات متحده، چین، و هند که در آنها نرخ نابرابری اجتماعی بالاست میزان افسردگی و اضطراب بیشتر از کشورهایی همچون آلمان، ژاپن و کشورهای اسکاندیناوی است که در آنها نابرابری اجتماعی کم است. تحقیقات اخیری که روانشناسی به نام آیریس ماوس و همکارانش انجام دادهاند نشان داده است که هرچه بیشتر خوشبختی را بهعنوان هدفی فردی دنبال کنیم، مثل آنچه در ایالات متحده رایج است، بیشتر احتمال دارد ناشاد، تنها و افسرده شویم. برعکس، در کشورهایی که خوشبختی نوعی مشغولیت اجتماعی تعریف میشود، و نه هدفی فردی، خوشبختی بیشتری وجود دارد.
علتش این است که سرنوشت ما وابسته به دیگران است و نمیتوانیم آنها را از هم جدا کنیم. آمریکاییها، با وجود ثروت زیاد، در روابطشان فقیر هستند. به عبارت دیگر، ما آمریکاییها منزویتر، قبیلهایتر و تنهاتر هستیم. تمرین پذیرش کامل راهی مهم برای مواجهه با حقایقی است که دوست داریم از آنها اجتناب کنیم. خانواده و دوستان حمایتگر میتوانند کاری کنند که این پذیرفتن به میزان کمتری ترسناک، تنهاییآور و دردناک باشد. ویرجینیا وولف در کتاب خانم دالاوی (۱۹۲۵) نوشته است «زندگی، حتی به مدت یک روز، بسیار بسیار خطرناک است».
ولی اگر قرار باشد مسیر را بهتنهایی برویم، بسیار خطرناکتر است.