۰۵ دی ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۵ دی ۱۴۰۳ - ۱۷:۱۳
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۷۶۳۳۶۴
تاریخ انتشار: ۱۰:۲۱ - ۱۳-۱۰-۱۳۹۹
کد ۷۶۳۳۶۴
انتشار: ۱۰:۲۱ - ۱۳-۱۰-۱۳۹۹

ناگفته های روز تشییع و خاکسپاری حاج قاسم سلیمانی در کرمان به روایت امید محدث

عصرخبر - امید محدث -نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود که خاکسپاری عقب افتاده بود که ما و خانواده حاج قاسم را اوردند درون یک پادگان نظامی .
مدت زمان نسبتا طولانی بلاتکلیف بودیم . کلا این چند روز در بهت و غم عجیبی بودیم .
ظهر خبر جان باختن تعدادی از هموطنان کرمانی در زیر دست و پا و ازدحام برای شرکت در مراسم تشییع جنازه حاج قاسم رو دادن.
خود داغ حاج قاسم یک طرف ، این اتفاقات هم روح و روانمان را له کرده بود.
از ماشین ها پیاده شدیم ، نمی دانستیم چه شده و تکلیف چیست .
کمی ان طرفتر تریلی ای بود که اجساد مطهر و مبارک شهدایمان را حمل می کرد .
کم کم توجه ها به تریلی جلب شد و هرکس هر چه دم دستش بود را به تابوت ها میمالید و متبرک میکرد.
چند نفری آمدند و ما را به سمت مسجد و حسینیه ای راهنمایی کردند .
خانواده حاج قاسم هم وارد شدند و ان طرف حسینیه نشستند .
زمان زیادی از جاگیر و زمینگیر شدن افراد حاضر نگذشته بود که صدای ناله ها و گریه های ضعیف به گوش میرسید.
حاضرین ،دو نفر دو نفر ، سه نفر سه نفر دور هم جمع شده بودند و برای خودشان گریه می کردند .
من؟ مبهوت بودم. باورم نمیشد.
دروغ چرا حالم شبیه روز خاکسپاری پدرم بود. همانقدر مبهوت، گیج،نگران و منگ ....
دیگر غروب شده بود ، افتاب کم رمق در حال غروب کردن بود و ما هنوز داخل حسینیه بودیم .
۵-۶ ساعت یا بیشتر بود که داخل حسینیه بودیم .
آمده بودم بیرون که هوایی عوض کنم. مهدی و مصطفی همت و رضا شفیع خانی را دیدم که کنار مادرشان ایستاده بودند. رفتم جلو و به همسر شهید همت و شفیع خانی سلام کردم .
مهدی دستم را گرفت و چند قدمی با هم راه رفتیم .
پیچیدیم داخل یک مسیر باریک تر ، جلوی یک اتاقک کوچک که در اهنی زنگ زده و رنگ و رو رفته ای داشت ایستادیم .مهدی گفت اینجا صبر کن تا بیایم . من که رسیدم جلوی اتاقک ، داوود و احسان و امیرحسین زودتر آنجا بودند.
چند دقیقه بعد مهدی به همراه یکی از بچه های قدس آمد ، رو به ما و به اتاقک اشاره کرد و گفت تابوت حاجی آنجاست . میرویم داخل، شلوغ هم نکنید .
شب قبل همه بچه ها رفته بودند و روی کفن حاجی شفاعت نامه نوشته بودند و من نشد که برم.حالا فرصت خوبی بود تا خودم را به کفن حاج قاسم برسانم و باهم قول و قرار بنویسیم
درب اتاقک باز شد ، اول مهدی رفت داخل و ما هم پشت سرش وارد شدیم. چند قدم که وارد اتاقک شدیم تابوتی را دیدیم که دورش پرچم ایران کشیده بودند و رویش نوشته بودند : قاسم سلیمانی ...
زانوهایم لرزید و از درون شروع کردم به لرزیدن،
درب تابوت را کنار زدند ، گردن کشیدم که داخل تابوت را ببینم و دست بکشم روی کفن .
میخواستم کفنش را بغل کنم و ببوسمش .
داخل تابوت را که دیدم از اندازه کفن فهمیدم امکان پذیر نیست ...
ناگهان آن بوی تند و تیز که برای من خیلی اشنا بود زد زیر دماغم .
بی اختیار صورتم را کشیدم عقب و بعد از آن تا موقع خروج از اتاقک چیزی دیگر یادم نیست ...
من خیلی خوب آن بو را میشناسم . بوی سوختگی گوشت و پارچه و درهم تنیدگی اش با بوی کافور .
**
۱۵ اذر سال ۸۴ نزدیکای ظهر که هواپیما سقوط کرد، تا غروب دنبال جنازه پدرم میگشتم که کجاست ...
اولین بار وقتی که رفته بودم محل حادثه ،این بو را استشمام کردم. هوا بوی گوشت و پارچه سوخته میداد که با بنزین و نفت مخلوط شده بود.
نزدیکای غروب گفتند جنازه ها را برده اند کهریزک. رفتم کهریزک ، وارد سالن شدم تا بروم برای شناسایی جنازه ها .
سالن هم همان بویی را می داد که در محل حادثه استنشاق کردم .
جنازه هایی که نسبتا سالم تر مانده بودند را کف زمین درون کیسه های سیاه رنگی کنار هم ردیف چیده بودند ....
چندین سال بعد در حادثه پلاسکو دوباره این بو را استشمام کردم. ترکیبی از سوختن پارچه و پوست و گوشت که با بوی بنزین و گازوئیل مخلوط شده بود .
تقریبا یک هفته شبانه روز انجا بودم و هوا...
هوا بوی هوایی را میداد که من ۱۵ اذر ۸۴ نفس می کشیدم .
****
حالا من در کرمان بودم ، بالای پیکر مطهر و منزه و مبارک حاج قاسم ...
گذر من و آن بوی عجیب دوباره به هم افتاده بود .
آن بویی که برای من تداعی کننده مرگ است و هربار با استشمام آن بو از جانم کم می شود ...
از اتاقک امدیم بیرون ، هیچکدام حالمان ، حال نبود... دستم در دست مهدی بود و فروریخته بودم . پاهایم را به سختی بلند می کردم و روی زمین می کشیدم .
امدیم داخل حسینیه ، به گفتند فعلا خاکسپاری عقب افتاده است ، سوار ماشین شدیم و برگشتیم هتل .
حنیف مرا کشید کنار و گفت گوش به زنگ باش ،شاید ساعت ۲-۳ شب برویم برای خاکسپاری .
تا ۲ بیدار بودم ، حنیف زنگ زد گفت مراسم افتاده برای بعد نماز صبح .
صبح سوار ماشین ها شدیم و رفتیم محل اقامت خانواده حاج قاسم و با آنها رفتیم محل مراسم خاکسپاری ...
قیامت بود.با انکه از مسیر پشتآمده بودیم ، ازدحام جمعیت انقدر زیاد بود که نفس کشیدن مشکل میشد . به کمک بقیه کوچه ای باز کردیم و خانواده حاج قاسم را از میان جمعیت رد کردیم .
از میان داربست ها عبور میکردیم تا خود را برسانیم بالا قبر و جنازه ، حاج قاسم وصیت کرده بود بچه های شهدا مرا دفن کنند ...
رسیدیم بالا سر ، تابوت را اوردند و روی زمین گذاشتند .
هیچکدام دل رفتن داخل قبر را نداشتیم، کنار هم ایستاده بودیم.
خداحافظی کردن از شما برای ما سخت بود و باور به رفتن و قرار دادنتان میان قبر سخت تر .
نمی دانم محمد دادمان یا مهدی همت بود که امد زیر گوش من گفت :
اسمش که قاسم بود ، حکایت دست و سرش هم حکایت پیکر ارباب شده ، این تن خودش روضه کربلاست .
حاج قاسم تو چطور به تنهایی این همه بودی؟
صدای مهدی سلحشور آمد که می خواند :
سوختم ، شبیه تو میون شعله ها سوختم
شبیه تو با یاد شهدا سوختم
تو رفتی و جا موندم از شهادت
و صدای ناله ها بلند شد .....

ارسال به دوستان