۰۳ دی ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۳ دی ۱۴۰۳ - ۰۳:۰۰
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۷۴۳۹۷۵
تاریخ انتشار: ۰۹:۰۰ - ۰۴-۰۶-۱۳۹۹
کد ۷۴۳۹۷۵
انتشار: ۰۹:۰۰ - ۰۴-۰۶-۱۳۹۹

پای درد دل‌های یک جانباز/ از ترکش‌های جامانده در ستون فقرات تا مسافرکشی زیر چتر مرگ

هیچ کمکی به من نکردند؛ اکنون در خرج زندگی درمانده‌ام و شاید درست نباشد بگویم که با کمک اقوام و فامیل، امورات زندگی را می‌گذرانیم.

محمدی، جانبازی در آستانه‌ی پیری از زندگی نامراد و مصائب آن به ستوه آمده؛ از اینکه حق و حقوق او به رسمیت شناخته نمی‌شود؛ این در حالیست که خیلی‌ها -که حتی یک روز هم در جبهه‌های جنگ نجنگیده‌اند- پس از تمام شدن جنگ، موهبت‌های بسیار نصیب‌شان شد و خیلی راحت میلیاردر شدند.

پای درد دل‌های یک جانباز/ از ترکش‌های جامانده در ستون فقرات تا مسافرکشی زیر چتر مرگ

به گزارش ایلنا، دیگر تاب زیستن ندارد؛ چراکه با ترکش‌هایی که از سال‌های جنگ به یادگار در بدن نحیفش مانده، نمی‌تواند روزی هشت ساعت پشت فرمان تاکسی بنشیند و در ترافیک مهیبِ کلانشهرِ تهران رانندگی کند. «غمِ نان»، غم سنگینی است؛ آنهم وقتی نمی‌توانی به‌راحتی از جا بلند شوی و پشت فرمان بنشینی، وقتی که دردهای ناغافل ستون فقرات و کمر، امانت را می‌برد و تو را به ستوه می‌آوررد.

نامش «مهدی محمدی» است؛ ابتدا از سال‌های جبهه و مجروحیت روایت می‌کند و در انتها از بی‌توجهی و نامهری مسئولان می‌گوید؛ هم در بنیاد جانبازان و هم در سازمان تامین اجتماعی که بیست و اندی سال، حق بیمه به صندوق آن واریز کرده، بی‌مهری و بی‌توجهی دیده است. او را و دردهای او را جدی نگرفته‌اند گرچه او در سال‌های جوانی، دردها و دشواری‌های وطن را بسیار جدی گرفت و سلامت را بر سر دفاعی مردانه گذاشت.

ماجرای مجروحیت و جانبازی!

محمدی از آن سال‌های دور روایت می‌کند؛ از دهه شصت خورشیدی: «سال شصت در تنگه چزابه در عملیات بستان مجروح شدم؛ گلوله توپ نیم متری من اصابت کرد که ضرب آن من را داخل سنگر پرت کرد؛ سنگر چهارتا پله می‌خورد؛ من با گردن و شانه راست فرود آمدم که تاندون شانه پاره شد و گردنم هم آسیب دید؛ من را سریع به بیمارستان اهواز منتقل کردند؛ آنجا یک ترکش بزرگ در کمرم بود که درآوردند. مراقبت‌های اولیه را انجام دادند و بعد به بیمارستانی در مشهد منتقل کردند؛ ولی آنجا بعد از دو روز و خیلی عجیب، پزشک معالج حکم ترخیص من را صادر کرد!

در همان روز بعد از ترخیص در حیاط بیمارستان، سرم گیج رفت و افتادم، چشم که باز کردم دوباره روی تخت بودم؛ من سه روز دیگر در همان بیمارستان ماندم که البته هیچ آزمایش و درمانی در آن سه روز صورت ندادند؛ بعد از سه روز به تهران بازگشتم؛ بعد از چند وقت دیدم نمی‌توانم راحت راه بروم؛ راه که می‌روم، قفسه سینه‌ام درد می‌گیرد؛ رفتم بیمارستان سینای تهران؛ وقتی پزشک عکس انداخت گفت یک ترکش از کمر رفته، کبد را رد کرده و پشت دنده‌هایت مانده!...»

این جانباز جنگ، خیلی حرف‌های پزشک تهران را جدی نمی‌گیرد و به ناچار به زندگی روزمره بازمی‌گردد؛ همان زمان هم «غم نان» مثل یک اهرم فشار سنگین، محمدی را از درمان و دارو دور می‌کند اما بعد از مدتها سردردهای شدید و پرخاشگری بسیار، موجب می‌شود که خانواده او را پیش روانپزشک ببرند؛ تشخیص روانپزشک ساده است: موج گرفتگی...

زخم ترکشی دیگر...!

بعد از آن، داروهای روانی هم به جمع داروهای مُسَکن اضافه می‌شود و جانبازی که دیگر بسیار ناتوان شده به زور داروها خودش را سرپا نگه می‌دارد و به زندگی دشوار خود ادامه می‌دهد. اما سردردها همچنان ادامه دارد؛ کار محمدی رانندگی تاکسی است؛ بعد از مدتی، موقع نشستن با درد لگن راست مواجه می‌شود و دوباره تشخیص پزشک، جاماندن ترکشی دیگر در لگن راست است. هیچکدام از این ترکش‌ها را پزشک معالج اول، تشخیص نداده بود. در پرونده محمدی هیچ کدام از اینها نیامده است.

محمدی می‌گوید: در جوانی، به این چیزها اهمیتی نمی‌دادم؛ زور جوانی و غرور آن سال‌ها مانع می‌شد که درست و حسابی پی تخلف پزشک بیمارستان مشهد را بگیرم و درخواست کنم که پرونده جانبازی من را اصلاح کنند؛ درگیر کار و زندگی بودم و با یک تاکسی فرودگاه خرج خانواده سه نفره‌ام را درمی‌آوردم تا اینکه دو سال پیش دردها شدید شد...

دردهای محمدی در طول چند هفته و چند ماه آن‌چنان شدید می‌شود که دیگر به سختی می‌تواند روی صندلی تاکسی بنشیند و رانندگی کند. درد کمر و لگن، ناشی از ترکش‌های جنگ است اما در پرونده او نیامده است؛ همین دردها امروز نان درآوردن را تبدیل به یک عذاب الیم کرده است. ترکش‌هایی که به گفته پزشک، در حال فشار آوردن به دیسک کمر محمدی است و هرآن ممکن است دیسک را پاره کند.

حکم پزشک، قطعی و غیرقابل برگشت است: دیگر نباید به هیچ‌وجه پشت فرمان بنشینی! هر آن، خطر فلج شدن و خانه‌نشینی وجود دارد؛ این را همه اسکن‌ها و تصاویر پزشکی نشان می‌دهند.

دست رد بر سینه‌ی این جانباز!

همین پزشک معالج نامه‌ای می‌دهد که محمدی آن را برای بنیاد جانبازان می‌برد. در بنیاد، دست رد به سینه محمدی می‌زنند و می‌گویند: جانبازان از این نامه‌ها زیاد می‌آورند!

درحالیکه در پرونده جانبازی محمدی، براساس پرونده اشتباه پزشک معالج مشهد، درصد جانبازی فقط ۵ درصد ذکر شده، محمدی می‌گوید: درصد واقعی جانبازی من حداقل ۴۰ درصد است اما نامه‌ها و مدارک را بنیاد به راحتی نمی‌پذیرد.

او را که بیمه شده تامین اجتماعی است، در نهایت به سازمان حواله می‌دهند. در تامین اجتماعی به او می‌گویند قانونی که اجازه می‌دهد جانبازان با بیست سال سابقه بیمه‌پردازی و پنجاه سال سن به راحتی بازنشست شوند، به تازگی ملغی شده است. گویا همان چند ماه پیش از مراجعه، این قانون یعنی قانون بازنشستگی پیش از موعد جانبازانِ بیمه پردازِ تامین اجتماعی لغو شده بوده است و درنهایت، محمدی با وجود از کارافتادگی و اینهمه ترکش، نمی‌تواند بازنشستگی بگیرد. درصد جانبازی او هم افزایش نیافته و هنوز همان ۵ درصد است.

محمدی می‌گوید: هیچ کمکی به من نکردند؛ اکنون در خرج زندگی درمانده‌ام و شاید درست نباشد بگویم که با کمک اقوام و فامیل، امورات زندگی را می‌گذرانیم. دیگر واقعاً نمی‌توانم پشت فرمان بنشینم و رانندگی کنم. در ۵۸ سالگی، باید برای هزینه‌های یک زندگی بسیار ساده، این در و آن در بزنم و رنج ببرم....

محمدی با همه این دردها و با خطر پاره شدن دیسک کمر، هنوز شبی یک سرویس، از فرودگاه مهرآباد مسافران را به خیابان‌های شهر می‌آورد و ۳۰ یا ۳۵ هزار تومان پول درمی‌آورد؛ همین روزی ۳۰ هزار تومان تنها منبع درآمد اوست؛ او قصد داشته تاکسی را بفروشد و پول آن را در بانک بگذارد که لااقل سود آن را ماهیانه بگیرد و به زخم زندگی بزند اما اگر تاکسی را بفروشد، دیگر نمی‌تواند بیمه‌پردازی را ادامه دهد بنابراین ۲۲ سال سابقه بیمه، خیلی راحت دود می‌شود و هوا می‌رود!

خواسته‌هایی بسیار ساده!

این جانباز خسته و بلاتکلیف، خواسته‌های بسیار ساده‌ای دارد: یا درصد جانبازی من را بالا ببرند که بتوانم مستمری جانبازی بگیرم یا اینکه بعد از ۲۲ سال کار کردن و بیمه پرداختن، مرا با ۳۰ سال سابقه بازنشست کنند.

او می‌گوید: حق و حقوق من به سادگی پایمال شده؛ حتی مدارک اعصاب و روان من را برای کمیسیون احراز نمی‌فرستند؛ من که سلامت و جانم را سر دفاع از این مرزوبوم گذاشتم، حالا دستم خالیست؛ حتی یک کارت متروی رایگان هم به من نداده‌اند؛ من به این کشور خدمت کردم اما حالا که خودم نیازمند هستم، کسی کاری برای من نمی‌کند؛ تا جوان بودم و بنیه‌ی کار داشتم، انتظاری از هیچ نهادی نداشتم، دستم روی زانویم بود و هر روز بسم‌الله می‌گفتم؛ اما حالا دیگر نمی‌توانم؛ واقعا دیگر نمی‌توانم....

محمدی، جانبازی در آستانه‌ی پیری از زندگی نامراد و مصائب آن به ستوه آمده؛ از اینکه حق و حقوق او به رسمیت شناخته نمی‌شود؛ این در حالیست که خیلی‌ها -که بسیاران آنها حتی یک روز هم در جبهه‌های جنگ نجنگیده‌اند- پس از تمام شدن جنگ، موهبت‌های بسیار نصیب‌شان شد و خیلی راحت میلیاردر شدند؛ اما بسیاران دیگر مانند «مهدی محمدی» که جان و سلامتی را در راه جنگ داده‌اند، حتی یک مستمری عادلانه ندارند؛ به راستی چند نفر کهنه‌سرباز خسته و مجروح مثل محمدی داریم که این روزها کنج خانه از دردهای کهنه ناله می‌کنند و صدایشان به جایی نمی‌رسد؟!

برچسب ها: جانباز
ارسال به دوستان