سرفههای خشک امانم را بریده تا سرم را روی بالشت می گذارم نفسم بالا نمی آید، تمام بدنم از درد بی قراری می کند؛ هنوز پاسی از شب است و تا صبح بسیار مانده اما سرفه های ممتد کلافه ام میکند، "مهسا، چیزی شده؟ نکنه کرونا گرفتی؟!" کرونا، نه من که تمام اصول بهداشتی را رعایت کرده بودم اما صدایم از سرفه شبانه به گوش مادرم نرسید، بدنم مانند کوره ای مشتعل شده بود و درد در تمام اندام هایم جریان می گرفت، انگار روحم از جسم خارج می شد و باز می گشت، ناگهان دستی روی پیشانی ام قرار گرفت، محسن، پاشو مهسا داره از تب می سوزه" تنها جملاتی از آن شب کذایی به یاد دارم همین ها بود.
سعی می کنم صدای سرفه هایم را در سینه خفه کنم تا بقیه بیدار نشوند، یاد دیروز می افتم که به اداره رفته بودم، از زمانی که کرونا مهمان کشورمان شده تمامی کارها روال غیرعادی دارد حتی افراد هم به زندگی غیرعادی عادت کرده اند، وقتی در سطح شهر تردد می کنید در معابر و ماشین ها و وسایل حمل و نقل افراد ماسک پوش را می بینید، انگار کرونا ما را وارد دنیای دیگری کرده است.
احساس گرمای شدید ناگاه رشته افکارم را پاره می کند، گویی درونم آتشی شعله ور است، از صدای سرفه های خفه ام مادر بیدار می شود.
"مهسا، چیزی شده؟ نکنه کرونا گرفتی؟!" کرونا...نه من که تمام اصول بهداشتی را رعایت کرده بودم اما صدایم از ضجه های سرفه شبانه به گوش مادرم نرسید، بدنم مانند کوره ای مشتعل شده بود و درد در تمام اندام هایم جریان می گرفت، انگار روحم از جسم خارج می شد و باز می گشت، ناگهان دستی روی پیشانی ام قرار گرفت، محسن، پاشو مهسا داره از تب می سوزه" تنها جملاتی از آن شب کذایی به یاد دارم همین ها بود.
چشمانم را که گشودم روی تخت بیمارستان بودم و اطرافم را پزشکان و پرستاران ماسک پوش احاطه کرده بودند، قفسه سینه ام از دردی که در من جریان داشت در حال خرد شدن بود؛ مردی سفیدپوش بر بالینم آمد،"دخترم قفسه سینه ات در می کنه؟! "نگاه تارم را به آن مرد دوختم،نفسم تنگ بود و نمی توانستم جوابی بدهم، فقط سرم را به نشانه مثبت تکان دادم.
پرستاری با برگه هایی در دست به سمت مرد سفیدپوش آمد" حدسمان درست بود، ایشون مبتلا به کرونا حاد هستند؛ سریعا به بخش بیماران کرونایی انتقال داده بشوند"
کرونا، کرونا، من که تمام اصول بهداشتی را رعایت کرده بودم، ماسک و ضدعفونی کننده مرتب جز ابزار روزمره من شده بود؛ امکان نداشت، در همان لحظات تمام زندگی خود را مرور می کردم که ببینم کجا غافل شدم که حال و روزم اینگونه شده است، به بخش بیماران کرونایی منتقل شدم، مانند یک زندانی درون یک قفس، تنها راه تنفسم ماسک اکسیژن بود، دلم برای مادرم تنگ شد بود، من کجا درگیر این بیماری شدم، "مهسا؛ یه دورهمی دوستانه، پاستوریزه بازی درنیار،حتما باید بیای اونم بدون ماسک،مطمعن باش همه امون سالمیم، اگه کرونا داشتیم که الان انقد سرحال نبودیم" دورهمی دوستانه یک هفته، پیش تنها روزی بود که قانون های بهداشتی ایام کرونا را در آن شکسته بود، سرفه های ممتد از هفته بعد از آن دورهمی به سراغش آمده بود.
نگاهی به دیوارهای پلاستیکی اطرافش انداخت، آن طرف دیوار پلاستیکی پیرزنی از درد ضجه می زد، بغضش شکست. پنج روز گذشت که از خانواده اش خبر نداشت و تنها با تماس تصویری که پرستاران با گوشی همراه برایش انجام می دادند با آن ها در ارتباط بود.
پرستاری برای بازدید اوضاع حالش آمده بود" خب مهساجان امروز چطوری؟" با فکر اینکه چطور در این گرمای تابستان با ماسک ساعت ها کار می کند گفتم" بهترم اما هنوز سرفه و درد قفسه سینه اذیتم می کنه" سرمی را وصل کرد به دستم"کمی ضعیف شدی، سیر این بیماری دو تا سه هفته، باید قوی باشی تا خوب شی" چقدر امیدوار و مهربانانه با این شرایط بد کار می کرد و به همه روحیه می داد، دستگاه تب سنج کنار دستم را در دهان گذاشتم، علامت ۳۷ را نشان می داد، بعد از یک هفته بحرانی حالا بدنم داشت به داروها جواب مثبت می داد اما هنوز با آدم قبل از این بیماری فاصله بسیاری داشتم، به اتاقک پلاستیکی کناری خیره شدم، پیرزن دوام نیاورده بود، چند روز پیش جسم بیجانش را برای خاکسپاری برده بودند و او چقد برایش گریسته بود، برای انسانی که هنوز امید زندگی در چشمهایش موج می زد اما بخاطر بی مبالاتی عده ای درگیر بیماری شده بود.
هفته دوم قرنطینه نیز در حال اتمام بود، حال بدون ماسک هم می توانست نفس بکشد اما تنش رنجور بود.
تنها وسیله ارتباطی اش به بیرون گوشی همراهش بود، گوشی اش را باز کرد تا از آخرین اخبار روز خبر دار شود؛ رییس جمهور اعلام کرده بود مراسمات محرم با رعایت پروتکل های بهداشتی برگزار می شود، محرم نزدیک بود؛ هرسال نذری پزان داشتند اما امسال پخت غذای نذری ممنوع شده بود.
پرستاری آمد تا وضعیتش را چک کند، خانمی از آن طرف اتاقک پلاستیکی می گفت" میگن امسال به جای غذا نذر ماسک انجام بدین، چون خیلی از افراد توانایی خرید ماسک ندارند".
فکری به ذهنش خطور کرد، امروز آخرین روز ماندن در این اتاقک بود، دیگر نفسش نمی گرفت، بدنش حال و جان بهتری گرفته بود، پرستاری آزمایش بدست آمد،" هیچ علامتی از ویروس کرونا در شما دیده نمیشه می تونید مرخص بشوید، اما کاملا باید رعایت پروتکل های بهداشتی رعایت کنین" در حال جمع کردن وسایلش بود بعد از ۱۵ روز پدر و مادرش را می دید و ذوقی سرشار داشت، پاهایش جان گرفته بود اما گلویش هنوز از سرفه های ممتد می سوخت.
ماسکش را زد و با اتاقک پلاستیکی و خاطرات بد و خوب آن وداع کرد، پدر و مادر در اتاق انتظار نگران چشم به راهش بودند، باید زودتر می رفت تا مقدمات نذرش را فراهم کند، محرم نزدیک بود باید ماسک و موادضدعفونی کننده تهیه می کرد تا دیگر کسی تجربه تلخ او را به تجربه ننشیند.
به گزارش ایسنا، اینها سخنان مهسا، یک بیمار مازندرانی است که حدود یک ماه درگیر ویروس کرونا شده بود، صحبتهایی که شاید با خواندن آن، بسیاری از مردم در رفتار اشتباه خود تجدیدنظر کنند.