می گویند سرهنگ رنگین است و محتاطی و بدگمانی اش به مصاحبه. گپ و گفت با مسئول معراج شهدا محال نیست اما وقتی پای گفتگو با رسانه پیش می افتد برای مجاب کردنش بخت لازم می شویم. سرآخر انتظارمان سرآمد و در کنجی از خیابان بهشت میزبان ما شد.در تمام مدت گفتگو به نازک دلی ما بها داد.درد ها را برای خودش نگه داشت و بی قاعده از برکت ها و امید بستن به کاردلی گفت که الباقی دنیا را برایش کار گل کرده است.
به گزارش فارس، «بهشت» خیابان عجیبی است. نگاه از کتابخانه پارک شهر که بگیری با تماشاخانه سنگلج سربه سر میشوی. ساختمانهای هیبت دار شورای شهر و شهردای تهران را که رد کنی میتوانی رفت و آمد های پر سر و صدا به پزشکی قانونی را دید بزنی.کار ما به هیچ کدام از این همسایه های بی قرابت به هم نیفتاده. قرار است پیچ یک کوچه ما را به سال های دهه 60 ببرد و آنجا رو به روی مردی نظامی بنشاند که قصهگوی خوبی نیست؛ اما محضرش و اصلا همین حاضری زدن 38 سالهاش در خدمت به شهدا اصل قصه است. تا به حال وداعی داشته اید که آرام تان کند؟ اصلا ذات خداحافظی با قرار گرفتن جور در می آید یا نه؟ اینجا سال هاست در پس این ساختمان های کهنه و دست نخورده دل ها به مدد همان وداع آخر سربه تو تر شدهاند.
اینجا خط پایان التهاب و هیاهوها و جستجوهای آدمهایی شده است که روزی عزیزترین شان با تمام غیرتش پا به خط مقدم جبهه ها کشیدهاست. اینجا میعادگاه ملاقات دوباره با آن عزیزی است که رزمنده از میان ما رفته و با نام شیرین شهید برگشته است. در تمام این سالها «سرهنگ ابراهیم رنگین» ساحت میانجی شهدا و خانوادههای شان بودهاست انگار. میگوید آتش این عشق در همان بحبوبه انقلاب در جانش زبانه گرفته و حالا به خاطر خادمی کردن در این دارالوداع به آخر و عاقبتش امیدها بسته است.
گفتند 6 ماه بمان، 38 سال ماندگار شدم
دفتر کار سرهنگ فاصله زیادی با حسینیه معراج ندارد. اینجا از نوسازی و نونوار کردن ساختمان و وسایل آن خبری نیست. از پلکان عریض که بالا بروی با یک چشم گرداندن ملتفت میشوی که عمدی در دست نخورده ماندن اینجا هست. با کفش وارد شدن به دفتر کار سرهنگ ممنوع است.
مسئول دفترها در پروندهها اسمی را میجورند. خیلی معطل نمیمانیم. اتاق سرهنگ خیلی جمع و جور و البته به هم ریخته تر از آن است که برای نشستن حق انتخابی داشته باشیم. یک میز ساده اداری که محصور ردیف پروندههای جوراجور شده و 4 صندلی معمولی تر از آن فضای دیگری برای اینجا باقی نگذاشته اند. سقف مثل سقف همه ساختمان های استخوان دار قدیمی بلند است. پنجرهها نور کهنه کمی مانده به غروب را به داخل میتابانند و رو به روی مان قفسه ای از یادگارهایی که همراه با شهدای گمنام تفحص شده، کنار هم چیده شده است.
یکی از ما خوش دارد روی موکت کف اتاق بنشیند. سرهنگ ابرو به هم میاندازد که مهمانی و باید بیایی بالا، ولی زورش نمیرسد. هر کدام از ما جوری جاگیر می شویم که بتوانیم صورتش را خوب سیل کنیم. بالاخره یکی از ما به حرف میآید و از او میخواهد برای مان بگوید چه شد که راهش به معراج افتاد و اینجا ماندنی شد.
سرهنگ بیمقدمه به حرف می آید: «من ابراهیم رنگین هستم. از سال 1362 تا به حال خادمی شهدا نصیبم شده است. از سال 1362 که به سپاه آمدم بعد از آموزش مرا به تعاون معرفی کردند. آن موقع بنیاد ایثارگران نبود و تعاون را داشتیم. سردار باقرزاده گفت شما شش ماه به کردستان برو. همه بچه رزمندهها در آن زمان عاشق کار در واحد اطلاعات عملیات بودند. در آن زمان در ستاد مرکزی سپاه فعال بودم. خلاصه که شش ماه بنده به 38 سال الآن تبدیل شد.»
زنگ خانهها را می زدم میگفتم شهید داریم، یخ دارید؟
نبض گفتگو با ضرباهنگی آرام پیش میرود. هر اتفاقی برای این مرد میدان دیده بدیهی به نظر میرسد. برای همین وقتی میپرسیم در همه این سال ها چرا پیشنهاد های رفتن را پس زده و ماندن را ترجیح داده میگوید این جور کارها در قصه خیلیها نیست. میگوید رفقای جا ماندهام کارهای بهتر از من میکنند. اما این جا ماندن هم قصه میخواهد: «17 ساله بودم که انقلاب شد. بلد نبودم با اسلحه کار کنم. تظاهرات که میشد و درگیری که بالا می گرفت تکلیف زخمیها روشن بود. اما شهدا وضعیت دیگری داشتند. خانهمان در نزدیکی حرم شاه عبدالعظیم بود. نشانی یک ساختمانی را به ما دادند. گفتند شهدا را هر طور شده ببریم آنجا. خب معلوم نبود چقدر قرار است بمانند. هویت و کس و کارشان معلوم نبود. از همان موقع کار من این شد. شهدا را جمع میکردیم و به آن سالن میبردیم. زنگ خانه به خانه همسایه ها را می زدم. قضیه را میگفتم و آخرش با یک بغل یخ قالبی به خانه بعدی میرفتم. همین طور یخ جمع میکردیم و روی این پیکرها میریختیم تا بیایند دنبال شان و برای تدفین حاضر شوند.»
سرهنگ چشم های آب آورده اش را بالا میآورد.خاطرش از روزهای انقلاب به سال های درگیری در کردستان کوچ میکند: «در درگیریهای کردستان هم همین اتفاق افتاد. قصد این بود که کمتر شهیدی مفقود بماند. میآمدند و خبر می دادند که بله، ما دیدیم که کوملهها (اعضای حزب دموکرات کردستان) اینجا تعدادی را به تیربار بستند. میرفتیم و پیدا میکردیم و پیکرها را بر میگرداندیم. یادم هست در کردستان بودم و قرار بود برای کاری به تهران بیایم.گفتند حالا که با آمبولانس نیسان میروی این شهید را هم با خودت به تهران ببر. آن شهید همسفر من شد. او را آوردم و همین جا به معراج شهدا تحویل دادم.
شنیدهام میگویند رنگین اخلاق ندارد. یا که فکر میکنند من در مقابل این صحنههایی که هر کمری را تا میکند چوب خشکم. بارها اولین دیدار مادر با شهیدش را میبینید.آن هم بعد بیشتر از 20 -30 سال چشم انتظاری. مگر میشود احساساتی نشد؟
خیلی اتفاقی متوجه شدم با این شهید همسایه هستیم. محل زندگی این شهید بزرگوار دو کوچه با ما فاصله داشت. به دیدن خانوادهاش رفتم و اعلام کردم که این شهید در معراج شهداست و برای شناساییاش بروند. یادم هست در مراسم تشییع که شرکت کردم مادرش دو بار از من تشکر کرد. با همه داغداری خوشحال بود که پیکر پسرش برگشته است. وقتی این مادرها را به این ترتیب آرام تر از قبل میدیدم کم کم بیش تر از قبل جمع آوری شهدا و وسایل آن ها در تعاون برایم جدی شد و تا همین امروز خادم شهدا و مادران و خانواده های شان باقی ماندم.»
میگویند رنگین اخلاق ندارد!
معراج شهدا برای هر کسی شاید در یک یا چند خاطره انگشت شمار خلاصه شود. اما اینجا برای سرهنگ رنگین است شهری بزرگ و قصه ای پر آب چشم است.گوشه به گوشه محوطه و ساختمان ها و حسینیه برای او نهانگاه یاد و خاطره ای از یک شهید شده است.خیلی از شهدا همرزم های او بودهاند و خبر داریم هنوز چشم انتظار است تا بعضی از یاران سال های دورش را با دستهای خودش آماده مراسم وداع کند. اما آن هایی که از نزدیک با او آشنا هستند میگویند سخت گیری هایش به احساساتش میچربد. خودش گوشه و کنایه ها را شنیده و با لبخندی که بی اعتنایی از آن میبارد راوی این شنیده ها میشود.
اما در هر بی اعتنایی رازی هست. یعنی توجه از حاشیه گرفته شده و معطوف به یک اصل شده است: «شنیدهام میگویند رنگین اخلاق ندارد. یا که فکر میکنند من در مقابل این صحنههایی که هر کمری را تا میکند چوب خشکم. اینجا خیلی خبرها هست. بارها اولین دیدار مادر با شهیدش را میبینید.آن هم بعد بیشتر از 20 -30 سال چشم انتظاری. مگر میشود احساساتی نشد؟ اینجا شهید تفحصی و جهادی و مدافع حرم داریم. روی اینها را من پیش از خانواده های شان میبینم. وسایل شان به دست ما میرسد. شاید یک تسبیح که همراه شهید است برای بعضی از ما ارزشی نداشته باشد و فقط یک تسبیح باشد. اما همین تسبیح برای فرزند مدافع حرمی که الان کودک است و وقتی بزرگ شد یادگاری از پدرش میخواهد یا برای دیگر اعضای خانواده شهید دنیا دنیا ارزش دارد.
اینجا به احساسات در هم پیچیده ای تنیده شده است. اگر بخواهم دل به اشک و آه بدهم و احساس به من چیره شود دقت از کف میدهم. شاید وسایل شهیدی با دیگری به اشتباه تحویل داده شود.خیلی وقت ها ما با پیکر شهید سر و کار نداریم.چند پاره استخوان از او به ما رسیده است.کوچکترین سهلانگاری میتواند باعث اشتباه شود.»
سکوت سمجی بین ما جولان میدهد.سرهنگ چشم به زیر انداخته و فکری شده است.نمیدانیم سوال بعدی را بپرسیم یا باید منتظر الباقی حرفهایش باشیم.در اتاق به این جمع و جوری نقشه بزرگی از سوریه که به دیوار نصب شده است بدجوری خودنمایی میکند. این نقشه با ریز اطلاعات مناطق عملیاتیاش حالا یک حضور استفهامی برای مان دارد. سکوت سرهنگ با حرفهایی تمام میشود که ملاحظه، کمی از آن ها برداشته شده است. خودش در معرض این حرف ها بوده و حالا از دور، از خیلی دور کمی حالی مان میکند که چرا حفظ ظاهر میکند و در دلش چه غوغای خاموشی به پاست: «هرکسی را که به عنوان شهید به اینجا بر میگردانند مرد جنگ بوده و رفته و حالا پیکرش برگشته. جنگ است و حلوا پخش نمیکنند. افراد دشمنی مثل داعش مثل اشقیای دشت نینوا هستند.
اگر از شناسایی شهدای گمنام مأیوس و ناامید شویم و محرز شود الآن امکان شناسایی وجود ندارد تا حدود 2 سال از آن ها نگهداری میکنیم.
حرمت نمیشناسند. همه جور پیکری برای ما میآید. من همانی هستم که زودتر از اعضای خانواده با این شهید ملاقات میکنم. باید کارم را درست انجام بدهم. از صورتها و پیکرهای شان عکس میگیرم.گاهی این عکس ها نشان دادنی نیستند. شهید به ترتیبی که ما میدانیم صورت ندارد. افراد خانواده شهید میآیند و من همانی هستم که باید مجابشان کنم که بهتر است شهید شان را نبینند. باز نگاه به دل طرف میاندازم. اگر قد و اندازهاش طوری بود که تاب بیاورد عکس عزیزشان را نشان میدهیم. باز هم توصیه مان این است که نبینند و بگذارند آخرین تصویر از عزیزشان مال وقتی باشند که با او خداحافظی کردند. این طور وقت ها من باید حواس جمعی داشته باشم. وقت مناسبی برای احساساتی شدن نیست. بعد که رفتنی ها رفتند ما اینجا می نشینیم و یک دل سیر هم با شهدا گپ میزنیم.حالا شما بگو رنگین دیوانه شده که این ها را میگوید. همین است که حرفی نزنیم بهتر است.»
کاش این امانتی ها به صاحبش برسد
نور نجیب سبز رنگی سه تابوت شهید را در وسط حسینیه معراج بغل گرفته است انگار. سرهنگ کمی دورتر از تابوتها مینشیند تا مزاحمتی برای زائران شهدا نداشته باشیم. میپرسیم خودتان تا به حال یادگاری از شهیدی به فرزندش رساندهاید. میگوید از آخرین بار این دست خاطره ها خیلی نمیگذرد: «شهید طارمی همراه با سردار حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسید. پیکرش را به معراج آوردند. انگشتری به دست داشت. انگشتر را درآوردم و گفتم به فرزندش برسانید. یک شیء آشنا برای مادر، همسر و فرزند آن شهید خیلی عزیز است و خیلی از این افراد به دنبال یک کمربند از شهیدشان هستند. فرقی نمیکند شهیدشان از تفحص شدهها باشد یا جهادی و مدافع حرم. به همین دلیل کوچکترین اشیایی که همراه شهید پیدا میشوند برای ما از قبل ارزشگذاری شده هستند و تلاش مان این است که آن ها را به خانواده شان برسانیم.»
سرهنگ به قفسههای اتاق که یادگارهای شهدا روی آن چیده شده است اشاره میدهد و میگوید: «ما امید داریم که روزی همه شهدای گمناممان شناسایی شوند. چه آنهایی که حالا مدفن دارند و چه آن هایی که تفحص میشوند. الحمدالله علم آن را در اختیار داریم و امیدواریم روزی برسد که این وسایل که با شهدا تفحص شدهاند به دست خانوادههای شان برسد. مثلا همین رادیو که زنگار بسته اگر به دست مادر شهیدی برسد چه میشود؟ من دیدهام که تا چه اندازه حال شان با این وسایل خوش است. بنا بر این روی این اشیاء هم حساسیت هست و انشاالله روزی این امانتیها را برمیگردانیم و آرام دل بیقرار خانوادههای شهدا میشوند.»
به پیشرفت علم امیدها بستهایم
جوانهایی دور تابوت ها طواف میکنند. روی دفترهای یادبود یادداشتی مینویسند. احتمالا شفاعت میخواهند. لبهای شان به ذکر نشسته و حال خوشی با شهدا دارند. میپرسیم شهدای گمنام تا چه مدت اینجا میمانند. مسئول معراج امید زیادی به روش های شناسایی شهدای گمنام از طریق علم ژنتیک دارد و میگوید: «اگر در موضوع شهدای گمنام و شناسایی آنها مأیوس و ناامید شویم و محرز شود الآن امکان شناسایی وجود ندارد تا حدود 2 سال از آن ها نگهداری میکنیم.
شرایط تفحص هم متفاوت است. به عنوان مثال شهدایی تفحص شده بودند که معلوم شد متعلق به توپخانه زرهی اهواز در عملیات والفجر 8 هستند. تعداد شان 14 نفر بود که با هم مفقود شده بودند. دو شهید پلاک شناسایی داشتند. یک معلوماتی وجود داشت و در یک پروسه خونگیری از خانوادهها و انجام آزمایش های متعدد این شهدا شناسایی شدند.هویت دو نفرشان مجهول ماند که معلوم شد متعلق به آن توپ خانه نبودند. گروهی دیگر که تفحص شدند مربوط به شهدای ژاندارمری بودند. آنهایی را که امید به شناسایی داریم را تا یک مدت زمان معینی میتوانیم اینجا نگاه داریم. زمانی که از شناسایی مایوس می شویم پروفایل ژنتیکی برای شهید تشکیل میشود و او را در مراسمی با حضور مردم به خاک میسپاریم.
راست میگویند که ما دیوانهایم
میدانیم که دل مسئول معراج شهدا از برخی انتقادها آن هم از جانب بعضی از مسئولان پر است. آن هایی که چپ و راست به او و همکارهایش طعنه میزنند که آخر این چه کاری است که میکنید؟خانوادههای شهدا با این دوری کنار آمدهاند و شما با این تشییع ها دل آن ها و مردم را خون میکنید. سرهنگ رنگین میگوید این طور وقت ها فقط این حرف را می شنود و از آن گذر میکند: «بعضی از مسئولان هستند که اگر خیلی بخواهند به ما احترام بگذارند با لفظ دیوانه خطابمان میکنند. اهمیتی ندارد. خب راست میگویند.
برادری برای دیدن مدارک برادر شهیدش آمده بود. حتی با جواب آزمایش هم قانع نشده بود. تا این که در وسایل آن شهید تکه کاغذی پیدا کردیم. هر دو همرزم بودند. یک تای دیگر این یادداشت پیش همان برادر بود. برای هم نوشته بودند هر کدام شهید شد شفاعت دیگری را بکند.
ما دیوانه خدمت به شهدا و خانوادههای شان هستیم. آن ها برگرداندن چند پاره استخوان را بیمعنی میدانند. بعضا میگویند با این کار داغ دل مادری که آرام گرفته را تازه میکنید. اما خدا میداند که این طور نیست. این مادر ها تنها وقتی همین پاره استخوان ها را در آغوش میکشند تازه کمی قرار پیدا میکنند. مدت هاست دیگر این حرف ها روی من تاثیری ندارد.»
سرهنگ میگوید ناراحتی از این حرفها را با خوشحالی مادران شهدا و زبان گرفتن شان برای تشکر از او همکارانش تاخت میزند و فراموش میکند: «بارها لحظه در آغوش کشیدن فرزندان شان را دیدهام. بعد این که آرام می گیرند شروع به تشکر کردن از ما میکنند. طوری که ما شرمنده میشویم. خوشحالی این مادران مثل باران میماند. همه این حرف ها و کینهها و کثیفی ها را با خودش میشوید و میبرد.»
در این بن بستها به شهدا متوسل میشویم
خبر داریم که بعضی از خانواده ها به راحتی قبول نمیکردند که به معراج بیایند. اصرار داشتند که شهیدی که معرفی شده شهید آن ها نیست و دلایلی داشتهاند. این طور وقت ها هم وظیفه گفتگو کردن و مدارک را به دست خانواده رساندن به عهده سرهنگ رنگین است: «گاهی این اتفاق برایمان میافتد. خانواده شهید مدارک بیشتر میخواهد. نمیتوانند بپذیرند و حتی جواب آزمایش های ژنتیک را هم رد میکنند. این طور وقت ها ما به خود شهیدشان متوسل میشویم. یادم هست برادری برای دیدن مدارک برادر شهیدش آمده بود. همرزم بودند.حتی با جواب آزمایش هم قانع نشده بود. تا این که در وسایل آن شهید تکه کاغذی پیدا کردیم. هر دو همرزم بودند. یک تای دیگر این یادداشت پیش همان برادر بود. برای هم نوشته بودند هر کدام شهید شد شفاعت آن دیگری را بکند. برادر همه مدارک را کنار گذاشت.کاغذ را به دست گرفته بود و گریه میکرد.گفت مادرشان در بیمارستان است و میترسند او را به اینجا بیاورند.گفتیم برود با برادرش خلوت کند و مادرش را هم بیاورند.خانم را با ویلچر و سرم به دست آوردند. مادر بو کشید.گفت این بچه مناست.گفت آزمایش و مدارک نمیخواهم. این پسر من است و به لطف خدا با حال خوشی به تابوت شهیدش رسید. این طور مواقع فقط صبوری میکنیم و کارها با عنایت شهدا پیش میرود.»
لحظاتی که هنوز برایمان سخت است
در کاری که معراجیها سال هاست تخصص آن را پیدا کردهاند حتما خبر آمدن پیکر عزیز مفقود شده بعد از مدت ها لحظات نابی را رقم میزند. تجربهای که بارها نصیب سرهنگ و همکارانش شده است: «پیش از هر چیز باید ببینیم شهید تفحص شده متعلق به کدام یگان است و مسئولش کیست. اول از همه به مسئول یگان مربوطه اش مثل سپاه، ارتش، ناجا، کمیته و یا نیروی جهادی را خبر میکنیم و پس از آن به سراغ معتمدهای محلهشان میرویم.. در استان ها و شهرها، فرماندار، مسئول نهاد سپاه و نهاد حوزه ای که شهید از آن اعزام شده همراه میشود و به این شکل هماهنگیها شکل میگیرد. ادارههای امور ایثارگران با خانواده شهدا در تماس هستند. معمولا از آن ها میخواهیم با ما همراه شوند و وقتی به خانهشان سر میزنیم برای شان غریب نیست.کم کم آمادهشان میکنیم و بعد به معراج میآیند.
بحث شهدای تفحص شده با شهدای مدافع حرم کاملا متفاوت است.حتی آنهایی هم که تفحص میکنند به درستی اطلاعاتی ندارند. پیکر میآید اینجا و با مطابقتهای هویتی و ارتباط با چند ارگان شناسایی میشود و این را در نهایت به من میگویند و بعد کار هماهنگی آغاز میشود. در سالهای پس از جنگ مثلا در سال 1370 تاب آوردن این لحظات برایم سخت بود. اما حالا کمی سادهتر شده است.»
باری که فضای مجازی از دوش من برداشت
میپرسیم اشتیاق و سالها صبوری برای بازگشت پیکرها کار را سادهتر کرده است؟ سرهنگ رنگین جوری نگاهمان میکند که حالیمان میشود این کار هیچ وقت از سختیاش جدا نمیشود: «نه این طور نیست که اشتیاق بیشتر باعث شود در این پروسه خبر دادن دیگر سختی نکشیم. اما من گاهی دعا به جان اینهایی که در فضای مجازی فعال هستند میکنم. سرعتشان خیلی بیشتر از امثال من است. تا برویم خبر بدهیم، شایعهها پیچیده است و به این شکل باری از دوش ما برداشته میشود. البته این کار گاهی خطرهایی هم دارد. مثلا بارها شده که ما مطلع شدیم مادر شهیدی که بعد 30 سال شناسایی شده در بیمارستان بستری است. خب در این شرایط ما چند قدم عقبنشینی میکنیم. منتظر میمانیم تا وضعیت عمومی این مادر بیمار بهتر شود و بتواند این خبر را دریافت کند اما خب فضای مجازی این ملاحظهها را ندارد.»
خون خورد و سخن به در نینداخت
دل دل کردنمان به ایستگاه آخر میرسد. رک و راست از دلیل نشستن نقشه سوریه که روی دیوار می پرسیم. سرهنگ اما اینجا خون میخورد و سخنی به در نمیاندازد. حالا خودش نگاه منتظر خانواده های دلواپسی را پیدا میکند که آمدن عزیزانشان را میخواهند. فقط به گفتن این اکتفا میکند که خبر رساندن به این خانواده ها برایش از خبر آمدن شهدای تفحص شده جنگ تحمیلی به مراتب سخت تر است: «در زمان جنگ تحمیلی بیشتر شهدای ما مجرد بودند. الان شهدای مدافع حرم بیشتر شان بچههای خردسال دارند و خیلی سختم است بروم به مادری که بچهاش هنوز در آغوشش هست بگویم که دیگر همسر و پدری در زندگی شان نخواهد بود. چون بیشترشان سالهای اول زندگی شان را سپری میکردند که همسران شان مدافع حرم شدند.»
در زمان جنگ بیشتر شهدای ما مجرد بودند. الان شهدای مدافع حرم بیشتر شان بچههای خردسال دارند و خیلی سختم است بروم به مادری که بچهاش هنوز در آغوشش هست بگویم که دیگر همسر و پدری در زندگی شان نیست.
سرهنگ مکثی میکند و ادامه میدهد: «پیکری که در دست آن اشقیاء میماند به آن جسارت ها میشود. نمیتوانم از جزییات بگویم. اما چه کسی این ها را میبیند و نباید بگذارد باقی به خصوص فرزند کوچک شهید این را ببینید. خب آن آدم من و امثال من در اینجا هستیم. برای همین هم میگویند رنگین اخلاق ندارد. چون این طور مواقع از همیشه جدیتر میشوم. در زمان جنگ صدام و بعثیها هم به پیکر شهدا جسارت میکردند. نمونهاش بلایی بود که به سر شهدای غواص آورده بودند. اما چون باید به نهادهای بینالمللی جواب پس میدادند این جسارتها آشکار و ادامه دار نبود. اما برای داعشیها این اصل است که به پیکر مانده جسارت کنند. به همین دلیل در بسیاری از موارد خبر آمدن این پیکر ها را دادن برای من به مراتب سخت تر از خبر شناسایی شهدای معظم دفاع مقدس مان است.»
آن را که خبر شد خبری باز نیامد
موقعیت جانکاهی است وقتی خبر مجهولی از آمدن عزیز گم شدهات میشنوی، راه میافتی و میروی و پیاش را میگیری و میبینی به سر سراب رسیدهای و از آن عزیز خبری نیست که نیست. سرهنگ رنگین میگوید این یکی دیگر از سختیهای کارش در معراج شهداست: «درباره فضای مجازی گفتم که مثل بنگاه شایعه پراکنی عمل میکند. مثلا آن کسی که در منطقه است در گروهی عضو است و در آن جا ظرف چند ثانیه یک خبری را مخابره میکند. بیشتر وقتها هم قصدش خیر است اما خبر سر و ته ندارد. این طور وقت ها خدا نکند که مادرهایی که شهیدشان در آن منطقه بوده باشد این را بشنوند. با آن حال نزار و پای نداشته شان راه میافتند و در به در دنبال ما میگردند. برای همین شمارهام را به بیشتر شان دادهام. زنگ میزنند.گریه میکنند و خبر تازه میخواهند.حالا ما میدانیم که ماجرا اصلا این نیست و شهیدش هنوز به ما نرسیده است. این طور وقتها آرام کردن این مادرها آرامش را از ما هم میگیرد.»
این منش از حاج قاسم به ما رسید
به ما رساندهاند که مسئول معراج فرقی بین رسیدگی به خانواده های شهدا نمیگذارد و گاهی حتی کمی بیشتر هوای خانوادههای شهدای فاطمیون و زینبیون را دارد:«این منش از سردار حاج قاسم سلیمانی به یادگار ماند. هیچ فرقی بین مدافعان حرم و جهادی های تیپ فاطمیون و زینبیون قائل نبود.کافی بود بفهمد مثلا پسر بچه افغانی که اینجا پرسه میزند تا مادرش با همسرش وداع کند فرزند شهید است. آن وقت سر صبر و حوصله از همه چیز دل میکند. میرفت کنار آن بچه مینشست و با او صحبت میکرد. همان طور که به سر بچه های نیروهای خودی دست میکشید برای آن ها هم وقت میگذاشت و نوازششان میکرد و به هر ترتیبی شده خنده به لبهای شان مینشاند.»
من پیوند محکم مدافعان حرم با شهدای دفاع مقدس را میدیدم. میآمدند اینجا و دور از چشم ما زار میزدند و شهادت میخواستند. میگفتند حاجی خدا بخواهد داریم میرویم. اگر افقی برگشتیم خوب بستهبندی مان کنید. بعضی رفتند و پیکر پاره پاره شان را برایم آوردند.
سرهنگ رنگین میگوید خانوادههای این شهدا از دو جهت مظلومتر هستند: «بیشتر شان اینجا غریباند و کسی را ندارند.گاهی ما به دنبالشان میرویم که خبر بدهیم، میبینیم یک زن جوان تنها است و چند بچه قد و نیم قد. در حالی که همسران دیگر شهدا را تعداد زیادی از بستگان شان تا اینجا همراهی میکنند و مراقبشان هستند. از طرفی دیگر، این ها از قشرهای بسیار کم درآمد جامعه هستند. این اتهام به آن ها پر رنگ تر است که به خاطر دریافت پول و حقوق زیاد به جبهه های سوریه رفتهاند. در حالی که این کذب است. این اراجیف را کسانی سر هم میکنند که خودشان جرات 10 دقیقه رفتن و ماندن در جبهه ها را نداشتهاند. ما خبر داریم بسیاری از این نیروها کارگران ماهری بودهاند و کار و زندگی برای خودشان داشتند. مثلا طرف اینجا گچ کار ماهری بوده اما غیرتش اجازه نداده به حرم حضرت زینب (س) جسارت شود و به این عشق دنیایش را گذاشته و رفته. بنابراین ما وظیفه داریم احترام خانوادههای شان را حفظ کنیم و بین آن ها و نیرو های خودی هیچ تفاوتی قائل نشویم.»
مدافعان حرم مهمان همیشگی شهدای دفاع مقدس بودند
صحبت به وصیتنامه حاج قاسم میکشد، آن فرازی که میگوید در جستجوی شهادت از صحرایی به صحرای دیگر کشیده شده است. به سرهنگ ابراهیم رنگین نگاه میکنیم. مگر میشود سال ها با شهدا سر به سر باشی و خدمت شان را بکنی و دل به این گونه از دنیا رفتن نبسته باشی.سرهنگ میگوید خیلی حیف است که آدمی به مرگ طبیعی از دنیا برود: «خودم را گول نمیزنم. بچههایی را دیدهام که دو روز حضور در جبهه داشته اند و شهید شدهاند. به خودم میگویم در تمام آن سالها که رفته و آمدهام حتما لیاقت شهادت را نداشتهام. یک باور دیگر هم دارم. تا مادر راضی نشود شهید نمیشوی. شاید مادر من راضی به شهادتم نبود. اما با این آرزو روز را شب میکنم. بارها اینجا در خلوت به شهدا گفتهام که میترسم به مرگ عادی از دنیا بروم و این را دوست ندارم.اما از طرفی هم حواسم به این هست که این لیاقت را به هر کسی نمیدهند.»
مسئول معراج میگوید بیشترین کسانی که در خلوتترین روزها به اینجا رفت و آمد داشتهاند همان رزمندگان مدافع حرم بودند: «من با چشم خودم پیوند محکم این رزمنده ها با شهدای دفاع مقدس را میدیدم. میآمدند اینجا و دور از چشم ما زار میزدند و شهادت میخواستند. به ما که میرسیدند ورق بر میگشت. شروع به بذلهگویی میکردند و تبحر عجیبی در خنداندن هم داشتند. مثلا میگفتند حاجی خدا بخواهد داریم میرویم. اگر افقی برگشتیم خوب بستهبندی مان کنید. بگویید خاک کمتر رویمان بریزند و همین طور شوخی شوخی وصیتهای شان را میگفتند.بعضی از همینها رفتند و پیکر پاره پاره شان را برایم آوردند. سخت است این ها را گفتن.»
اینجا رییس و زیردست نداریم ،همه خادم هستیم
روزهای بازنشستگی سرهنگ نزدیک است، اما میگوید خودم اینجا نیامدهام که خودم هم بتوانم از این جا دل بکنم: «ما اینجا بیشتر با نیروهای نظامی کار میکنیم. خب خیلیها اول کار اینجا را دوست ندارند. اول کاری صحنههایی ممکن است ببینند که شوکهشان کند. اما بعد از مدتی با عنایت همین شهدا عاشق کارشان میشوند.
این کار عایدی دنیوی ندارد. من با این سن و سالم هنوز مستاجر هستم اما تا دلتان بخواهد برکت هست در محضر این شهدا بودن. خیلی از شهدای تفحص شده را از پیش میشناختم. بعضی از آن ها رفقای دوره جنگ بودند. در گوش همهشان خواندم که من هم شهادت میخواهم. کم کم دارم به سالهای بازنشستگی نزدیک میشوم. اما این عشق تمامی ندارد. برای من خادمی یا مسئول بودن در این جا توفیری با هم ندارند. به محض این که بگویند لباس مسئولیت اینجا را از تن در بیاورم تقدیم میکنم و یک لباس خادمی دیگر میپوشم. کار روی زمین مانده برای شهدا زیاد است و من و امثال من که نمکگیر آن ها هستیم بی عشق خدمت به آن ها نمیتوانیم بودن در این دنیا را تاب بیاوریم.»
وقت رفتن شده است. سرهنگ راست میگوید. شهدا خیلی زود نمکگیرت میکنند. جوری که دوست داری حالا حالاها مهمان این خلوتخانه باشی. نگاهم روی جملههایی قفل میشود که روی چند تکه چوب، قراری را حک کردهاند: چه جنگ باشد و چه نباشد راه من و تو از کربلا می گذرد...