جوان ۲۲ سالهای که به همراه همدستش با دست و پاهای شکسته روی تخت بیمارستان افتاده بود؛ درباره ماجراهای وحشتناک زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری احمدآباد مشهد توضیحاتی ارائه داد.
به گزارش خراسان، جوان ۲۲ سالهای که به همراه همدستش با دست و پاهای شکسته روی تخت بیمارستان افتاده بود؛ درباره ماجراهای وحشتناک زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری احمدآباد مشهد توضیحاتی ارائه داد.
وی درباره ماجراهای وحشتناک زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری احمدآباد مشهد گفت: از روزی که ترک تحصیل کردم با چند جوان هم محلهای روزگارمان را به پوچی و بطالت میگذراندیم. همیشه میخواستم به نوعی متفاوتتر از دیگران باشم، به همین دلیل هم به همکلاسی هایم گفتم درس و مدرسه مال شما بچه درس خوانها باشد، من به دنبال درآمد و پول میروم. اما نه هنری داشتم و نه کاری میتوانستم انجام بدهم، از سوی دیگر از کارهایی مانند کارگری هم عار داشتم تا نگویند فلانی کارگر ساختمانی است، به همین دلیل بیشتر اوقات را سر کوچه مینشستیم و با حرفهای بیهوده وقت میگذراندیم. در میان دوستان مان برخی ما را تشویق به شرب خمر میکردند، من هم برای آن که نزد آنها کم نیاورم دعوتشان را میپذیرفتم.
این گونه بود که پایم به پاتوقهای خلاف باز شد. مدام چاقویی را هم در جیبم میگذاشتم تا دیگران از رویارویی با من بترسند. بدین ترتیب احساس قدرت میکردم. همزمان با نوشیدن مشروبات الکلی سعی میکردم به دیگران بفهمانم که از حالت طبیعی خارج شده ام و به همین خاطر دعوا به راه میانداختم تا این که بالاخره به اتهام شرب خمر و نزاع دستگیر و روانه زندان شدم.
مدتی بعد از آن که با تحمل ضربات شلاق از زندان بیرون آمدم، باز هم نه تنها به اشتباهاتم پی نبردم بلکه دیگر با انجام کارهای خلاف بیشتر میخواستم به جوانان هم محلهایام بفهمانم که من زندان رفتهام و از چیزی نمیترسم. با وجود این، همچنان برای تامین هزینههای خوشگذرانی با دوستانم در مضیقه بودم. این بود که پیشنهاد یکی از دوستان قدیمی ام را برای زورگیری و گوشی قاپی پذیرفتم.
او مدعی بود مالخری را میشناسد و ما به راحتی میتوانیم با فروش گوشیهای سرقتی پول خوبی به دست بیاوریم. من هم بدون آن که به عاقبت این کار فکر کنم صبح روز بعد سوار موتورسیکلتم شدم و به دنبال دوستم رفتم. قرار گذاشتیم تا از حاشیه شهر به منطقه احمدآباد بیاییم و طعمههای مان را مقابل مراکز تجاری فروش تلفن همراه انتخاب کنیم. مثل همیشه چاقویم را در کمرم گذاشتم و به منطقه احمدآباد آمدیم. زنانی را که با بی خیالی کنار خیابان مشغول صحبت با تلفن همراه بودند زیر نظر میگرفتیم و آنهایی را که گوشیهای گران قیمتی داشتند از فاصله دور تعقیب میکردیم، سپس در یک لحظه دوستم که ترک نشین موتورسیکلت بود گوشی را چنگ میزد و من گاز موتورسیکلت را میفشردم تا در کوچه و خیابانهای فرعی کسی نتواند به تعقیب ما بپردازد.
چندین بار گوشی قاپی کردیم و از این که دستگیر نشده بودیم به خودمان میبالیدیم و ماجراها را با آب و تاب هنگام خوردن مشروب برای دوستان مان بازگو میکردیم تا این که چند روز قبل دوباره به منطقه احمدآباد آمدیم. این بار میخواستیم محدوده سرقتهای مان را به خیابان فلسطین بکشیم، به همین منظور در خلاف جهت حرکت خودروها یکی از طعمهها را شناسایی کردیم تا کسی نتواند با وسیله نقلیه ما را تعقیب کند، اما همین که با موتورسیکلت به طرف سوژه خودمان حرکت کردیم ناگهان گشت موتوری کلانتری احمدآباد را مقابل خودمان دیدیم، طعمه را رها کردیم تا به هر طریق ممکن از چنگ نیروهای انتظامی فرار کنیم، اما ماموران گشت ول کن ماجرا نبودند و همچنان ما را تعقیب میکردند.
در این هنگام بود که از شدت ترس و اضطراب کنترل موتورسیکلت از دستم خارج شد و با خودروی سواری که از مقابل میآمد به شدت برخورد کردم، هر دو نفر نقش بر زمین شدیم و من دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی چشم باز کردم روی تخت بیمارستان نمیتوانستم تکان بخورم. دست و پایم شکسته بود. در کنار تختم، دوستم نیز حال و روزی بهتر از من نداشت. پزشکان میگویند باید تا آخر عمر ویلچرنشین باشم.