عصرایران؛سوگل دانائی- «برعکس همهست. اینجا اگه کسی کار اشتباهی کنه، میفرستندش انفرادی، همه از تنهایی فرارین، خودشونو به هر دری میزنن بیان بیرون از انفرادی و تو جمع باشن، اما نمیدونم چرا مجید فقط دوست داره بره انفرادی، نه اینکه خلاف کنه، نه، میگه، میخوام تنها باشم، میگه، میخوام تو محیط تاریک، خودم باشم و خودم، میگه دوست ندارم حرف بزنم، میخوام فکر کنم، به تاریکی، به تنهایی، در عجبم تو سن و سال مجید آخه تنهایی و تاریکی معنا نداره، داره؟»
حکایت یک دیدار بیوقت
نخستین مواجه جدی «مجید» با تاریکی و تنهایی ۶ سال پیش بود. وقتی ۱۷ ساله بود و شاگرد هنرستان معماری. شاگرد درسخوانی نبود. اما با نظم و انضباط بود. عادت به رفیق بازی، عادت به دعوا و زد و خورد نداشت.
روایت ما شاید به صورت خطی در زندگی مجید جلو میرفت اگر ۲۳ آذر سال ۹۲، سروکله آن شب ابری در زندگی او پیدا نمیشد. روزی که یکی از دوستان مجید، جلوی خانه او آمد و از او خواست تا برای دقایقی همراهیش کند. مجید ابتدا نپذیرفت اما سرانجام به مادرش اطلاع داد و راهی شد.
«تو این حرفو دربارهام زدی آره، همه شهادت دادن؟» اولین جملهای که مجید در تاریکی کوچه پس کوچههای محلهشان از زبان دوستش شنید، همین جمله بود. جملهای که چرایی دیدار بیوقت دوست مجید با او را معلوم میکرد.
«کی گفته بگو بیاد رو در رو کنه.» مجید پاسخ داد و پاسخ شنید: «نیازی به رو در رو کردن، نیست، همه گفتن، فقط بگو چرا گفتی؟»
وقتی چاقو روی کتف احمد جا خوش کرد
جملات حواله یکدیگر شدند. تیغ تیز کلمات کند نشد اما برای تلافی هم کافی نبود، همین شد که دستها هم وارد میدان شدند و روی یقه پیراهن نشستند. مجید که توقع چنین دعوایی را نداشت، تلاش کرد تا از خودش دفاع کند. همه چیز در تاریکی و تنهایی مجید پیش میرفت که «احمد» وارد میدان شد. مجید در تاریکی احمد را نشناخت. پسر بزرگ همسایه کناریشان و همکار مغازه برادرش را.
احمد هم جزیی از دعوا شد، فرهنگ بزرگتری، قهرمان بودن، گنده لاتی و عشق دعوا بودن که خاصه محلات فقیر نشین است؛ شاید مهمترین عواملی بود که احمد را وارد دعوای دو سر بچه هم سن و سال کرد.
دوست مجید و احمد و مجید در تاریک و روشن کوچهها درگیر بودند. کلمهای از کسی درنمیآمد. انگار فراموش کرده بودند که اصلا از ابتدا برای چه به جان هم افتادند.
مشتها حواله مجید میشدند، او خشمگین میشد، به جای کلمه، ناگهان چاقو در دستانش جاخوش کرد. چاقو چرخید و روی کتف کسی نشست، که بیش از همه زور داشت و بیش از همه درگیر شده بود، احمد.
زمان برای لحظاتی متوقف شد. ترس جای درگیری را گرفت. احمد روی زمین افتاد. او، خودش را سینه خیز تا کوچه کناری زیر چراغ برق کشاند، مجید چاقو را روی زمین پرت کرد، به خودش آمد. دوستش که از واقعه شوکه بود تا کوچه پشتی دوید.
با پای خودش برای اعتراف آمد
صدای شیون و جیغ همسایههایی که احمد را روی زمین خونین دیدند، در محله پیچید. انتظار برای رسیدن اورژانس و پلیس بیش از حد تصور بود. ۴۰ دقیقه خونریزی و بعد ارسال به بیمارستان، احمد را زنده نگه نداشت و این پسر ۲۵ ساله در تاریک و روشن ۲۳ آذرماه کشته شد.
مجید بعد از کلنجارهای شخصی با خودش در نهایت وقتی فهمید، احمد مرده، با پای خودش به کلانتری رفت و اعتراف کرد که او را کشته است.
مجید به کانون اصلاح و تربیت منتقل شد و در انتظار حکم نهایی دادگاه ماند.
مرگ ستون خانواده
بیرون کانون اما زندگی روی دیگری به خانواده مجید نشان میداد. ستونهای خانواده یکی یکی فرو میریختند و کاری از دست هیچکس ساخته نبود. حسین، برادر بزرگ مجید به خبرنگار عصر ایران میگوید: «همان شبی که خبر رسید، مجید، احمد همسایه را کشته، مادربزرگم سکته کرد و فوت شد، این اولین شوک بعد از قتل مجید به ما بود.»
او همچنین ادامه میدهد: «مادرم همان سال ام اس، گرفت جلو رویم آب شد، کمرش خم شد، سال پیش فروردین به کما رفت و آخر شهریور وقتی در انتظار به هوش آمدنش بودیم، او هم ما را ترک کرد و فوت کرد.»
توقف موقت قصاص
فرآیند رضایت گرفتن و انصراف از قصاص، چند ماه بعد از قتل آغاز شد. خانواده مقتول در ابتدا تنها قصاص میخواستند و نمیتوانستند خانواده مجید را ببینند. دو سال بعد اما پدر مقتول اعلام کرد که تنها با دریافت مبلغ ۵۰۰ میلیون تومان حاضر به بخشش مجید است.
برادر مجید میگوید: «خانه را فروختیم، خانه ما آن زمان ۲۵۰ میلیون تومان ارزش داشت، اما مردم تا میفهمیدند ما برای چه چیزی میخواهیم خانه را بفروشیم، قیمت را پایین میآوردند، در نهایت خانه ما با ۱۰۰ میلیون تومان فروش رفت.»
او با تاکید بر اینکه مبلغی که جمع آوری کردند، کافی نبوده، ادامه میدهد: « کم و زیاد جمع کردیم و به حساب دادسرا ریختیم تا دست کم جلوی قصاص گرفته شود و ما بتوانیم باقی پول را جور کنیم.»
خو گرفتن به تنهایی و تاریکی
مجید اما در این سالها در کانون بزرگ میشد؛ ۱۸، ۱۹، ۲۰. بیست سالگی زمانی بود که او باید از کانون به زندان میرفت. رییس کانون با این جابهجایی مخالف بود، او اعتقاد داشت که مجید باعث شده کانون، نظم و انضباط خاصی به خود بگیرد، باعث شده که بچهها باهم مهربانتر باشند.
همین شد که مجید بیشتر ماند، تا ۲۲ سالگی، در نهایت قانون اجازه بیشتر ماندن او در کانون را نداد و او علی رغم میل مسئولان به زندان منتقل شد.
روزهای زندان اما قدری با کانون متفاوت بود. مجید گوشه گیرتر میشد، خودش را به مرگ نزدیک میدید. مشکل قلبی پیدا کرد، نفسش تنگ شد و رفته رفته افسردگی شد همدم و دوستی که نه با او حرف می زد و نه حتی او را میدید.
سربازان و مسئولان زندان درباره این روزهای مجید چند جمله مشترک دارند، چند جمله که همگی روی آن تاکید دارند: «لحظهای نیست که از قتلش پشیمان نباشد، لحظهای نیست که باخودش خلوت نکند، مدام دوست دارد در تنهایی و تاریکی بماند، دوست نداره کسی با او حرف بزند، دوست دارد فکر کند. بارها گفته پشیمان است، هر سال دوماه قبل ماه رمضان روزه میگیرد، دوست دارد، ثوابش برسد به آن مرحوم.»
هیچکس به فکر ما نبود
بیرون زندان هم برای خانواده مجید دست کمی از زندان نداشت. حسین میگوید، که آنها از افراد بسیاری کمک خواستند تا بتوانند پولی که خانواده مقتول خواسته را تامین کنند. او میگوید: «از یکی از ریشسفیدهای محل کمک خواستم، برایش گفتم چه اتفاقی افتاده است، گفتم پول را به سرعت باز میگردانم، گفتم مجید بچه بوده، بیعقلی کرده، دستش را باز کرد، یک سکه در آن بود. اول فکر کردم، سکه طلاست، بعد دیدم سکه ۲۰۰ تومانی است، از همانها که در تلفن عمومی میانداختیم، شوکه شدم، بیشتر خرد شدم تا شوکه.»
او ادامه میدهد: «تلاش زیادی کردم تا پول جمع کنم و حق خانواده مقتول را بدهم، خودم مغازه اجارهای دارم و پدرم بازنشسته است، یک برادر هم داریم که ۱۲ ساله است، نه کار پردرآمدی داریم نه جایی که بتوانیم آن را بفروشیم، تقریبا هیچ، آشناهایمان هم پولدار نیستند که بتوانیم از آنها پول زیادی بگیریم، هنوز خیلی مانده بود، خیلی.»
تا اربعین فرصتی باقی نیست
«به طرح گلریزان فکر کردم؛ اینکه بتوانم به مردمی که مجید را نمیشناختند، داستانش را بگویم و از آنها کمک بگیرم، جمعیت امام علی را شناختم.» این را که میگوید، لحن صحبتش تغییر میکند. امید مینشیند روی روایتش. روی پایان و سرانجامش.
جمعیت امام علی (ع) چند سالی است که در طرح طفلان مسلم، برای نوجوان محکوم به قصاص، دیه جمع آوری میکند. اعضای جمعیت پس از شناخت مجید و آگاهی از داستان زندگیش امسال به جمع آوری پول برای او پرداختند. میزان زیادی پول تاکنون جمع آوری شده است اما تا مبلغی که خانواده مقتول طلب کردند، هنوز حدود ۵۰ میلیونی باقی مانده است. خانواده مقتول تا روز اربعین برای جمع آوری مبلغ به خانواده مجید فرصت دادند، برادر مجید میگوید، دادگاه اعلام کرده اگر مبلغ جمع آوری نشود، آنها میتوانند ادعای قصاص کنند، زیرا خانواده مجید چندسالی برای جمع آوری مبلغ فرصت داشتند.
هیچ کودکی از ابتدا بزهکار نبود
اما این تمام ماجرا نیست، ماجرا فقط به یک دعوا و یک چاقو کشی ختم نمیشود. مرتضی کی منش، یکی از فعالان اجتماعی و از اعضای جمعیت امام علی (ع) که در طی این سالها در جریان فرآیند کامل طرح طفلان مسلم بوده است و با نوجوان بزهکار در ارتباط بوده، او در ابتدا با شرح زندگی این خانوادهها به خبرنگار عصر ایران میگوید: «هیچ کودک و نوجوانی به سمت جنایت و جرم نمیرود اگر جامعه او را به این سمت سوق ندهد.»
وی تاکید میکند: «ما بارها تاکید کردهایم و آمار هم تایید میکند که در محلههای محروم و در معرض معضل، میزان جرم و جنایت بیشتر از سایر محلههاست و کودکان هم در این مناطق بیشتر درگیر آسیب میشوند.»
کی منش ادامه میدهد: «در بیشتر پروندههایی مانند مجید که من هم در جریان آن بودم، خانواده وضع مالی خوبی ندارند و از عهده پرداخت دیه بر نمیآیند.»
حکایت محلات فقیر نشین
بسیاری از جامعه شناسان معتقدند، محله و فرهنگ نهادینه شده در آن تاثیر مستقیمی در وقوع بزه دارد. این فعال اجتماعی هم با بیان اینکه سرنوشت کودکان مناطق محروم به سرنوشت محلههایشان گره خورده است، ادامه میدهد: «خیلی واضح است که تقدیر داستان افرادی مانند مجید با فقرو خشونت جاری و ساری در محلهشان گره خورده است. در این محلهها داشتن چاقو جزو فرهنگ است و با داشتن گوشی در سایر محلهها برابری میکند.»
کی منش ادامه میدهد: «از طرف دیگر متاسفانه در آموزش و پرورش به کودکان ما کنترل خشم و احساسات آموزش داده نمیشود، همین میشود که احساسات از وجود افراد برای ابراز خودشان استفاده میکنند.»
این فعال اجتماعی درباره داستان مجید نیز میگوید : «من خانواده مجید و خانواده مقتول را از نزدیک دیدم، مجید را هم. نه خانواده مقتول و نه خانواده مجید هیچکدام از خانوادههایی نبودند که فرزندانشان را با چاقو و دعوا و قمه تربیت کنند اما گاهی خشونت جاری در محله و فرهنگ بزن و بهادری چنان در فرزندان رسوخ میکند که بچهها ناگهان خود را در آن شریک میدانند و برای اینکه از یکدیگر عقب نیبفتند دست به هر کاری میزنند.»
وی تاکید میکند: «این اتفاق واقعا یک مساله کاملا کودکانه بوده است ماجرایی که نه نقشه و نه کینهای پشت آن بوده است و بخش زیادی از آن به همین عدم کنترل خشم و احساس برمیگردد.»
شاید اگر ۲۳ آذر سال ۹۲ نبود
شاید اگر ۲۳ آذر سال ۹۲ نبود، شاید اگر، چاقو در دستان مجید نبود، اگر احمد وارد دعوا نمیشد، اگر هردو کنترل خشم را آموخته بودند، اصلا اگر در آن محله ساکن نبودند. شاید اکنون هم احمد زنده بود و هم مجید در خانه.
اما زمان به عقب باز نمیگردد، احمد مرده و مجید بیش از هرزمانی به فکر تاریکی و تنهایی است. مجید اما برای زندگی دوباره یک فرصت دیگر دارد، تنها یک فرصت که تا پایان آن تنها ۴ روز باقیست.
برای کمک به این فرصت دوباره و مشارکت در طرح طفلان مسلم میتوانید، از طریق شماره کارت رسمی جمعیت امام علی ۶۱۰۴۳۳۷۹۸۱۷۶۷۰۸۸اقدام کنید.