آب، از بین لولههای تو درتویی که از سقف رد شده میچکد، راه خودش را میگیرد تا به لجنها و حجم زبالههای پخش شده در پارکینگ برسد. راه و پلهها پر از بوی فاضلاب است و بچهها بی توجه به آن بازی میکنند. هر کسی نقاشیای روی دیوارهای تاریک راهروها از خودش یادگار گذاشته و لامپ خواربار فروشی «بابا فائز»، تاریکی یکی از طبقهها را کمرنگ میکند.
به گزاش عصرایران به نقل از ایسنا، «ساختمان ۶ طبقه پیشساخته» برای سبک زندگی آدمهایی که در آن زندگی میکنند، معروف است. ۴۸ خانواده در ۴۵ واحد این ساختمان زندگی میکنند. هر خانواده برای خودش یک لولهی آب تصفیهنشده کشیده، آب شیرین را هم از وانتیهای آبفروش و گاز را هم کپسولی میخرند.
اهالی ساختمان ۶ طبقه هیچ دوست ندارند هر آدمی که گذرش به آنجا میافتد از حال و روز زندگیشان عکس یادگاری بگیرد: «خیلیها آمدند و رفتند و عکس گرفتند. انگار نه انگار که ما اینجا خواهر و مادر داریم. به همین دلیل اهالی ساختمان تصمیم گرفتند هر وقت کسی را در حال عکس گرفتن دیدیم جلویش را بگیریم».
«محمد» ساکن یکی از طبقات این ساختمان است و دل پردردی دارد. ۲۰ ساله است و درباره جنگ از «آقا»یش (پدرش) شنیده است. دو برادر و دو خواهر دارد. یکی از خواهرهایش ناتنی است. کارش نصب دزدگیر و سیستم صوتی ماشین است و درباره درآمدش میگوید «خدا را شکر». تا دوم دبیرستان درس خوانده و معتقد است «درس خواندن در خرمشهر به درد نمیخورد. دوستم لیسانس گرفته و حالا سیبزمینی و پیاز میفروشد».
همه طبقات ساختمان را نشانم میدهد. به دکه خواربارفروشی «بابا فائز» که میرسیم، تاکید میکند که اصلاً عکس نیندازم چون او هم از بدبختی این کار را راه انداخته است و «در واقع دکهی بابا فائز هایپرمارکت محله است».
راهروی ساختمان ۶ طبقه خرمشهر
طبقهی آخر بدون هیچ پله و دری به پشت بام ختم میشود. از روی بام، دیگر خانههای باقیمانده از جنگ را نشان میدهد و از زندگی سخت دوستانش و خانوادههایشان در آنها صحبت میکند.
یکی از خانههای خمپارهخورده همچنان خالی است: «چون آنجا جن دارد، کسی نمیتواند در آن زندگی کند. بعضیها هم سعی کردهاند واردش شوند اما دیگر بیرون نیامدهاند». از سمت دیگر بام هم ماشینهایی را که در عراق تردد میکنند، نشانم میدهد.
او یک سال و چند ماهه بوده که خانوادهاش به ساختمان ۶ طبقه اثاث کشیدهاند. به گفته محمد، مالک ساختمان ۶ طبقه خرمشهر یک ساواکی بوده است: «پیمانکار خانه، کلید یکی از طبقهها را به پدرم میدهد تا در آن زندگی کنیم و سقفی بالای سرمان باشد. ساختمان ۶ طبقه مثل حالا بی در و پیکر نبود، در و پنجرههای آلومینیومی و شیشههای دودی داشت اما مردم به این روز انداختندش و در و پیکر آن را فروختند.
بعد از فوت پیمانکار، فرد دیگری خودش را پیمانکار دیگرِ خانه معرفی کرد. کلید واحدها را آورد و هر واحد را به قیمت ۴۰۰ هزار تومان به مردم فروخت. مردم هم بدون آنکه پای سندی در کار باشد، پول دادند و صاحب و ساکن همیشگی واحدها شدند. حالا هم هیچ در و پیکری برایش نمانده است.
قبلاً وضعیت بدتر بوده و حالا بهتر شده. میدانی روزی چند بار برای فساد و اعتیاد در ساختمان دعوا میکنیم؟ بچهها به زندگی در لجنها و کثافتها عادت کردهاند. هر چند وقت یکبار لولهها را میشکنند و مجبوریم آنها را عوض کنیم. گاز هم نداریم و از کپسول استفاده میکنیم. البته خانههای نوساز همه لولهکشی گاز دارند».
خیلی از جوانهای این محل درگیر اعتیاد شدهاند
محمد بزرگترین پسر خانواده است. خواهرش که بزرگترین فرزند است، ۲۲ سال دارد و بعد از ازدواج برای زندگی به آبادان رفته است و یک بچه هم دارد.
بزرگترین ساختمانی که از جنگ در خرمشهر سالم به جا مانده و زندگی همچنان در آن جریان دارد، ساختمان ۶ طبقه است: «ساختمانِ بزرگتر از این هم هست اما در مرحله پیشساخت مانده است. فکر نمیکنم جایی در کل ایران زندگی شبیه ما وجود داشته باشد».
به گفته او تنها تفریح جوانهای ساکن خرمشهر رفتن لبِ شط است. خیلی از جوانهای این محل درگیر اعتیاد شدهاند. محمد هم یک سالی درگیر اعتیاد بوده و حشیش و گُل مصرف میکرده اما حالا پاک است و هفتهای یک بار کلاس کاراته میرود. پدرش هم ۲۰ سال تریاک و شیشه میکشیده است.
خانوادههایی که مثل محمد در خانههای خمپارهخورده از زمان جنگ زندگی میکنند، کم نیستند. خیلیها وارد خانههای جنگزده شدند، دستی به سر و رویش کشیدند و همان جا زندگی میکنند؛ خانههایی که به گفته محمد هرچه داخلشان را تعمیر میکنند باز هم خراب است: «یک سالی میشود که گفتند ساختمانهای مسکن مهر را که نیمهکاره مانده، به خانوادههایی که در خانههای بازمانده از جنگ زندگی میکنند میدهند اما تا حالا خبری نشده است.
قبل از این هم گفتند ما را میبرند سمت آبادان و آنجا بهمان خانه میدهند که تا حالا خبری نشده است. کار و زندگی ما اینجاست، نمیتوانیم برویم. با همه مشکلاتی که خرمشهر دارد از گرد و غبار گرفته تا کمبود امکانات و بیکاری اما باز هم دلمان برای شهرمان تنگ میشود.
ما به گرد و غبار مثل سرما عادت کردیم و یک جورهایی ضد ضربه شدهایم. به محض اینکه گرد و غبار بلند میشود با قرص سرماخوردگی پیشگیری میکنیم. باید زمان سرما و ماه آبان به بعد به خرمشهر بیایید؛ سرما تا مغز استخوان آدم نفوذ میکند. مثل سرمای تهران نیست که فقط پوست را بسوزاند. ما به همه اینها عادت کردهایم».
اینجا زندگی خیلی سخت استمحمد اضافه میکند: «اینجا زندگی خیلی سخت است. با اینکه بندرگاه داریم و همه فکر میکنند کار زیاد است اما به بومیها کار نمیدهند. معمولاً کار را به پیمانکارها میسپارند و آنها هم فامیلهای خودشان را مشغول به کار میکنند. آقای من کل عمرش را در بندر گذراند اما حالا هیچی ندارد».
از محمد میپرسم اگر دوباره جنگ شود، حاضری همین جا بمانی و بجنگی؟ «زبان، استخوان ندارد تا در اینباره حرف بزنیم. باید در موقعیت درباره این جور چیزها تصمیم بگیریم. باید جنگ شود تا هر کسی خودش را نشان بدهد».
۳۰ سال از جنگ ایران و رژیم بعث عراق میگذرد و ساکنان خانههای جنگزده خیلی بیشتر از اهالی ساختمان ۶ طبقه اول خرمشهر هستند. جای خمپارهها و گلولهها روی دیوار خیلی از خانههای شهر مانده است. سقفهای ویران و درهای زنگزده و پوسیده همچنان روی پاشنه میچرخند.
آفتاب، گرما و نورش را از وسط جایی که خمپاره، سقف را سوراخ کرده، روی لباسهای شسته و پهنشدهی بند رخت میاندازد. ۳۷ سال پیش، خرمشهر بعد از ۵۷۸ روز اشغال آزاد شد و حالا نبض زندگی در خانههای بهجا مانده از جنگ همچنان میزند.
خانهی «عمو صالح» در خرمشهر
«عمو صالح» و خانواده شش نفرهاش هم در یکی از همین خانهها و در بخش دیگری از خرمشهر زندگی میکنند. ۲۵ سالی میشود که دستی به داخل یکی از خانههای دو طبقه بهجا مانده از جنگ کشیده است و آنجا زندگی میکنند. وقتی جنگ شروع میشود، صاحب اصلی خانه به آمریکا مهاجرت کرده و عمو صالح به ازای ماهانه ۲۵۰ هزار تومان خانه را از وکیل مالک اجاره کرده است.
گچ و آجر خیلی از قسمتهای سقف اتاق خوابها ریخته است. سیاهیهای سالن پذیرایی زیر لایهی نازکی از گچ پوشانده شده است. اجاقِ خانه با کپسول گاز وصل شده به آن روشن است. هر کپسولی را ۸,۵۰۰ تومان پُر میکنند.
عمو صالح یک دوچرخه قدیمی دارد که هر روز با آن تا اسکله میرود. کارش تخلیه بار است و روزمزدی پول میگیرد. بیمه تأمین اجتماعی ندارد اما بیمه درمانی است: «اوضاع کسب و کار تعریف چندانی ندارد. کار خوابیده است. هوا که خوب نباشد کار بندر هم میخوابد. زندگی اینجا سخت است اما باید بسازیم. نمیتوانیم خرمشهر را وِل کنیم و برای زندگی جای دیگری برویم. اصلاً کجا برویم؟»
ما چه کنیم؟ باید بمیریم؟
زنِ عمو صالح هم دل پری دارد: «شوهرم کجا میتواند دوباره کار پیدا کند؟ ما دلگیریهایمان را لبِ شط میبریم. وقتی جنگ شد، مدتی به قم رفتیم. مدتی هم در سمنان و بعد از آن در شاهرود زندگی کردیم. خیلی از اقواممان با همانوریها وصلت کردند و برخیها از جمله ما چند سال بعد از جنگ به خرمشهر برگشتیم و حالا هم وضعیتمان این است.
اینجا دکترهای درست و حسابی هم ندارد. وقتی بچههایمان تب میکنند، میترسیم آنها را دکتر ببریم تا مبادا آمپول اشتباهی بهشان بزنند و بکشندشان. من تجربه خوبی ندارم. یک بار بچهام را بردم دکتر، آمپول اشتباهی زد و تا چند روز دست و پایش فلج بود.
برادرشوهرم و خانوادهاش برای عید به خانه ما آمدند. زنش گوشدرد گرفت و خودش از داروخانه آمپول ضد حساسیت خرید. وقتی برای تزریقش دکتر رفت کسی پیدا نمیشد آن را بزند. خواهر شوهرم ۲۵ روز است که در بیمارستان بستری شده و کمرش را عمل جراحی کرده، عفونت کرده است. دکترها بعد از این همه مدت میگویند میلههایی که در کمرش کار گذاشتهاند با بدنش سازگاری ندارد. امکانات در خرمشهر خیلی کم است».
او یکنفس حرف میزند: «برخی مواد غذایی در شهر پیدا نمیشود. یک شب خواستم برای مهمانان کشک بادمجان درست کنم اما در هیچ نقطه از شهر بادمجان پیدا نکردم. سرانجام برادرشوهرم تا آبادان رفت تا توانست بادمجان بخرد. ما شرایط سخت دوران جنگ را تحمل کردیم و حالا هم در شرایط سختتری زندگی میکنیم. تا مدتی در خرمشهر زندگی نکنید متوجه نمیشوید ما چه میگوییم. ما چه کنیم؟ باید بمیریم؟»
یکی از اتاق خوابهای خانه عمو صالح
زنِ عمو صالح میگوید: «الان بدترین ماهی کیلویی ۳۰ هزار تومان شده است در حالی که همان ماهی را تا چند وقت پیش کیلویی پنج هزار تومان میخریدیم. هیچ سالی، ماهی اینقدر گران نبوده است. بهترین ماهی که صُبور است کیلویی ۱۵ هزار تومان میخریدیم اما حالا کیلویی ۱۸۰ هزار تومان شده است. یک کارگر چگونه میتواند شکم هفت نفر از اعضای خانوادهاش را با یک ماهی صبور سیر کند؟»
او اضافه میکند: «شما سری به بالاشهر خرمشهر بزنید. این منطقه را نمیتوان با پایینشهر تهران هم مقایسه کرد. داخل خانههایی که خودشان ساختهاند بسیار شیک است اما وقتی وارد خیابانها میشوید حالتان بد میشود. مناطق پایین و حاشیهنشین که جای خود دارد.
یک سالی میشود که میخواهند حاشیههای لب شط را عوض کنند اما هنوز خبری نیست. شش ماهی میشود کوچهای که ما در آن زندگی میکنیم برای آسفالت کندهاند اما هنوز خبری نشده است. وقتی باران میآید وضعیت دیدنیتر میشود.
کُل کوچه را آب و گِل میگیرد. مدتی هم حقوق کارکنان شهرداری را نمیدادند. آنها هم اعتصاب کردند و زبالهها را جمع نمیکردند و وضعیت خیلی بد بود.
اصلاً به خرمشهر نمیرسند. حتی دستی روی دیوارهای شهر نمیکشند. فقط خیابانهای اصلی را که محل گذر مسافران هست، رنگ میکنند. گرفتاری یکی دو تا نیست. روستای پدری من سمت شلمچه است و درگیر جنگ و مینگذاری شد.
حالا همان زمینهایی که به ما ارث رسیده، به شرط به خودمان پس میدهند و میگویند اگر کشاورزی کنید، زمینها برای خودتان اما اگر این کار را انجام ندهید آنها را به افراد دیگری واگذار میکنیم. زمین تنها سرمایههای ما محسوب میشود که قیمت آنچنانی هم ندارد».
عمو صالح و همسرش مهمان ناخواندهشان را تا زیر سایه درخت کُناری که میوههایش را روی زمین ریخته و همهجای شهر هم هستند، بدرقه میکنند و بدون آنکه در را پشت سرشان ببندند، داخل خانهای که بیرونش پر از سوراخهای کوچک و بزرگ است، میروند.
اما شط، همان جایی که بسیاری از مردم خرمشهر دلتنگیهایشان را برایش میبرند، هر ساعت از روز مرهم درد است؛ مثل زن سالخوردهای که میگوید: «جنگ، جنگ ما را دیوانه کرد.
وقتی یکی از دخترهایم چهار سالش بود و داشت بازی میکرد، یکی از آن خمپارههای لعنتی خورد کنارش و جانباز شد.
دو تا از فرزندان دیگرم هم شهید شدند. هیچ وقت یادم نمیرود چطور بچههایم را از این شهر به آن شهر و برای فرار از جنگ به دندان میکشیدم.
هیچ کجا برای ما جا نبود و سر آخر مجبور شدیم به آبادان برویم. جنگ خیلی بد است و خیالش هنوز بعد از ۳۰ سال رهایمان نکرده است. ها، جنگ بد است».