۰۲ آذر ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۲ آذر ۱۴۰۳ - ۰۹:۰۳
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۶۷۳۷۴۴
تعداد نظرات: ۲ نظر
تاریخ انتشار: ۱۴:۱۵ - ۲۹-۰۳-۱۳۹۸
کد ۶۷۳۷۴۴
انتشار: ۱۴:۱۵ - ۲۹-۰۳-۱۳۹۸

روایت مادر فائزه از قصه واقعی "شبی که ماه کامل شد"

عبدالحمید بعد از دستگیری همه‌اش التماس می‌کرد و می‌گفت حلالم کن تو رو به خدا، به جان فائزه‌ات حلالم کن...

عصر ایران - "شبی که ماه کامل شد" این روزها در حال اکران است. فیلم، قصه ای واقعی و تلخ را روایت می کند: فائزه (الناز شاکردوست) همسر برادر عبدالمالک ریگی - تروریست جنوب شرق ایران - می شود و ناخواسته وارد بازی تروریست ها می شود و برادرش نیز به او می پیوندد و ماجراهای عجیب و غریبی برایشان رخ می دهند و در نهایت جانشان را از دست می دهند.روایت مادر فائزه از قصه واقعی

«اعظم محسنی‌دوست» مادر این این خواهر و برادر است و "شهروند" سال گذشته گفت و گویی با او داشته است که به مناسبت اکران موفق فیلم، بازنشر می شود.

اعظم محسنی‌دوست، همان زنی است که در مراسم اختتامیه جشنواره فیلم فجر امسال حضور داشت، با قاب عکسی از فائزه و شهاب، دو فرزند شهیدش و تصاویر او وقتی الناز شاکردوستِ برگزیده را تنگ در آغوش گرفته بود، دست به دست چرخید. او حالا در گفت‌وگو با «شهروند» می‌گوید: «دوست دارد شاکردوست را هر هفته ببیند و احساس می‌کند دخترش به آغوش او بازگشته است.» محسنی‌دوست ماجرای شهیدشدن فرزندانش را تعریف می‌کند و می‌گوید فرزندان فائزه آرزویشان این است که شاکردوست را به‌عنوان مادر در آغوش بگیرند.

خانم محسنی دوست، بعد از آمدن فیلم «شبی که ماه کامل شد» به جشنواره فیلم فجر امسال، توجه زیادی به آن شد و در مراسم اختتامیه‌ای که شما هم در آن حضور داشتید، جایزه‌های این جشنواره را درو کرد. پس از این ماجراها، تجربه‌ای از رفتار مردم یا تفاوت نوع رفتارشان با شما داشته‌اید؟ بازخوردها چطور بوده است؟

یک روز بعد از اختتامیه به داروخانه رفته بودم، خانم دکتر داروساز کمی به من نگاه کرد و گفت شما اعظم محسنی‌دوست نیستید؟ گفتم بله. آمد من را بغل کرد و گفت قربانت بروم عزیزم، تو مادر شهیدان فائزه و شهاب هستی؟ گفتم بله.

همه پرسنل را صدا کرد، مردها آمدند تعظیم کردند و زن‌ها دستم را بوسیدند. یک روز بعدش رفته بودم میز تلویزیون بخرم، وقتی فروشنده آمد فاکتور بنویسد، فامیلم را که دید، شناختم و کلی احترام گذاشت و گفت ما به وجود چنین مادری در مملکت افتخار می‌کنیم و از این حرف‌ها.
خب از این تجربه‌ها قبل از ماجرای فیلم کمتر بود.

پس الان باید رابطه‌تان با خانم آبیار خیلی خوب باشد.

- بله، باعث همه اینها خانم آبیار شد. واقعا از او ممنونم، لطف بزرگی به من و بچه‌هایم کرد. بچه‌های من شهید گمنام بودند، خودم هم گمنام‌تر بودم. با کاری که خانم آبیار کرد، بچه‌هایم در جهان مطرح شدند؛ مثلا از نروژ برادرم زنگ زد و گفت خواهرم چه خبر است؟ برای فائزه و شهاب فیلم ساخته‌اند؟ حتی به من گفت مبادا خون بچه‌هایت را با پول عوض کنی. گفتم این حرف‌ها چیست، کسی که دو عزیز برای این مملکت داده، آن هم با این شرایط، این کارها را نمی‌کند و خدا شاهد است که طلب یک‌هزار تومانی نکرده‌ام. خود آقای قاسمی همان‌طور که همه دیدند، جایزه خودشان را به من تقدیم کردند، در همان جشن اختتامیه هم اعلام کردند، پس‌فردایش هم به منزل ما تشریف آوردند و جایزه را به من دادند. من واقعا از او ممنونم.

* در شب اختتامیه جشنواره، شما با یک قاب عکس از فرزندانتان در دست، در سالن حضور داشتید. لحظه‌ای که خانم شاکردوست جایزه را گرفتند، این‌طور که پیدا بود شما خیلی احساساتی شده بودید.

- بله، خانم شاکردوست عزیزدل من است. وقتی جایزه را گرفت و آمد پایین واقعا فکر کردم فائزه من برگشته است. از دور دست‌هایم را باز کردم، بی‌اختیار جیغ زدم و گفتم: مامان فائزه، دورت بگردم کجایی؟ ١٠ دقیقه همدیگر را بغل کرده بودیم و گریه می‌کردیم. پدرام شریفی هم همین‌طور آمد سرش را گذاشت روی شانه من و چادرم را بوسید. وقتی او آمد، فکر کردم شهاب من است.

روایت مادر فائزه از قصه واقعی

* بچه‌های فائزه خانم واکنش شان چطور بوده است؟ فرزند بزرگشان که متین نام دارند و البته در فیلم نامشان سعید است، این روزها چه می‌گوید؟

- متین در زمان جشنواره تهران نبود، وقتی آمد و فیلم را دید، خیلی استقبال کرد. او وقتی الناز را در فیلم دید، گفت من دلم می‌خواهد مادرم را ببینم، من که مادرم را ندیدم، یک بار او را ببینم، آرزوی دیدن مادرم به دل من نماند. او گریه می‌کند و می‌گوید مامان تو را به خدا، بگو خانم شاکردوست یک بار بیاید من را ببیند،  حس کنم مادرم را دیده‌ام.

* دقیقا چه زمانی خانم آبیار و تیم شان با شما صحبت کردند؟ هماهنگی‌ها چطور پیش رفت؟

- از قبل که هماهنگی خاصی نشده بود.

* یعنی از شما اجازه‌ای برای فیلم ساختن نگرفتند؟

- زنگ زده بودند، من آن موقع در بیمارستان بستری بودم. دخترم به آنها گفته بود که مادرم الان حالش خوب نیست و برایش یادآوری می‌شود. به هرحال آنها زنگ زده بودند که با من صحبت کنند.

* بعدش البته ماجرای شکایت شما از تیم آنها پیش آمد. شکایت برای چه بود؟

 - به دلیل یک سوءتفاهم بود. بچه‌ها کمی شیطانی کردند، من نقشی نداشتم و بعد مشکل حل شد.

* در اختتامیه گفته بودید که از خانم شاکردوست می‌خواهید بیایند به شما سر بزنند.‏

 - بله، وقتی فیلم را دیدم فکر کردم فائزه است. در آن لحظه بی‌اختیار داد زدم فائزه من مامان. اتفاقا امروز هم به ‏من زنگ زد گفتم برای دخترم دلم خیلی تنگ شده است. بعد از اختتامیه وقتی به خانه برگشتیم تا صبح ‏گریه کردم و گفتم دوباره بچه‌هایم رفتند. می‌گفتم الناز بیاید ببینمش. خودش گفت می‌آیم مرتب. نگران ‏نباش. اما متاسفانه فیلم داشتند باید می‌رفتند. به خانم آبیار گفته بود به مادر بگویید می‌خواهم مادرم را ببرم ‏شام بیرون. نمی‌دانم چرا آن‌قدر وابسته ایشان شده‌ام. مرتب به من زنگ می‌زند حالم را می‌پرسد. ‏

* وقتی با خانم آبیار و آقای قاسمی صحبت کردید گفتند دلیل شان برای ساختن فیلم چیست؟

‏ - می‌گفتند هرچه فکر کردیم مظلوم‌تر از اینها نیافتیم. اینها خیلی مظلوم بودند. شهیدان تو خیلی مظلوم بودند. ‏ما می‌خواهیم به دنیا بفهمانیم چقدر شهیدان مظلوم اما گمنام داریم. ‏

* نخستین بار فیلم را کی دیدید؟

- من را بردند وزارت ارشاد، آن‌جا دیدم.

* چه زمانی؟ قبل از شروع جشنواره؟

- نه، سه چهار روز قبل از اختتامیه.

* یعنی دقیقا چه کسانی شما را برای دیدن فیلم به وزارت ارشاد بردند؟

- راننده خانم آبیار تشریف آوردند و من و وکیل و دخترم را بردند. خود خانم آبیار آن‌جا بودند و فیلم را دیدم.

* حس‌وحال شما موقع دیدن فیلم باید خیلی بد بوده باشد.

- خب بالاخره مادرم دیگر. آنها حتی برای من دکتر هم آماده کرده بودند که اگر حالم بد شد به من رسیدگی کند. قبل از این‌که فیلم را بگذارند، همه اعضای بدنم می‌لرزید و نمی‌توانستم راه بروم. دکتر به من آرام‌بخش داد و بعد فیلم به نمایش درآمد. در آن صحنه‌ای که سر شهاب را می‌خواستند ببرند، خانم آبیار و آقای قاسمی آمدند جلوی من ایستادند که آن قسمت را نبینم. می‌گفتند مادرجان چیزی نمی‌خواهی؟ آب می‌خواهی؟ من متوجه شدم که می‌خواهند من آن صحنه را نبینم، تا این‌که فیلم رسید به جایی که آن نامرد در خواب فائزه را کشت.

* به واسطه این فیلم خیلی‌ها با داستان زندگی و مرگ فرزندان شما آشنا شده‌اند، درست است که ١٣‌سال از آن ماجرا می‌گذرد، اما هنوز هم تعداد زیادی هستند که از آن ماجرا خبر ندارند. شما هم یکی دو بار در مصاحبه‌هایتان آن اتفاقات را تعریف کرده‌اید، ولی برای آن دسته از کسانی که داستان را نمی‌دانند، ماجرا را دوباره با هم مرور کنیم. داستان، دقیقا همان است که در فیلم روایت می‌شود؟

- بله، دقیقا همان است که در فیلم آمده. فقط در فیلم دوقلوها در پاکستان به دنیا می‌آیند، اما در واقع، دوقلوها در تهران به دنیا آمدند. بقیه‌اش عین واقعیت است. خب فائزه، لباس عروس نداشت؛ آن نامرد ملعون، ٦ ماه بعد از عقد، بچه من را دزدید و برد.


روایت مادر فائزه از قصه واقعی                                                                  فائزه منصوری و فرزندانش


* به آن روزهای اول آشنایی شما با عبدالحمید ریگی برگردیم. شما اولش با ازدواج آنها مخالف بودید، درست است؟

- بله، اولش که به خواستگاری دختر من آمد، مخالف بودم. البته شیعه و سنی ندارد، همه‌مان انسانیم.
 روز اول به او گفتم شما خیلی بیجا کردید که آمدید خواستگاری دختر من. 
 شش ماه بعدش حتی از سوراخ کلید در، نگاهش کردم که ایستاده بود و خیلی قشنگ نماز می‌خواند و عکس علی (ع) را در سجاده‌اش گذاشته بود، حتی برای ما بلیت گرفت و ما را برد مشهد. همه جوره من از او راضی بودم.
آن ملعون کثیف لعنتی، مالک این کار را کرد. او عبدالحمید را گول زد. من از همه خانواده‌ها و مادر و پدرها می‌خواهم که ناشناخته و تحقیق کامل نکرده، دخترشان را در اختیار کسی قرار ندهند.

* دقیقا چه سالی فائزه و عبدالحمید با هم آشنا شدند؟ بعضی منابع نوشته‌اند آشنایی آنها در بازار تهران ‏بود، ولی فکر می‌کنم بازار زاهدان محل آشنایی آنها بود. درست است؟

- بله، عبدالحمید ما را در بازار زاهدان دیده بود. ‏

* چه شد که رفته بودید زاهدان؟

- شوهرم پزشک بود، گیاه درمانی می‌کرد. یک بار ما رفتیم زاهدان برای رسیدگی به یکی از بیمارانش ‏که مسئولیتی هم آن‌جا داشت. بعدش برای تعطیلات عید، آنها می‌خواستند از ما تشکر کنند، بلیت ‏هواپیما گرفتند و رفتیم آنجا. چندروزی آن‌جا بودیم تا این‌ که خانم خانه به من گفت تو چرا همه‌اش در خانه‌‏ای، برو بازار بگرد. من گفتم از قدیم از زاهدان می‌ترسم و وحشت دارم. از بچگی زاهدان برایم خیلی ‏بد جا افتاده بود. او من را با فائزه به بازار برد. ‏

* فائزه آن موقع چندسالش بود؟

‏١٣ سالش بود. وقتی رفتیم بازار، رفتیم مغازه همین حمید ریگی. خرید کردیم و وقتی می‌خواستیم بیاییم ‏بیرون، آقایی به فائزه متلک ‌گفت، فائزه گفت مامان ببین این به من چه می‌گوید، گفتم صدایت ‏درنیاید، من می‌ترسم. که همان بلا هم عاقبت به سرم آمد. همان موقع دیدم جوانی ‏دارد آن جوان را که متلک می‌گفت به قصد کشت می‌زند، فهمیدم حمید است. همان موقع من ‏ماشین دربست  گرفتم و رفتیم خانه. وقتی برگشتیم تهران، دیدم یکی از کرم‌هایی که از مغازه او خریده‌ام ‏خراب است، چندوقت بعدش که شوهرم دوباره داشت می‌رفت زاهدان، گفتم این کرم را ببر همان مغازه ‏و پسش بده، فکر نکنند ما تهرونی‌ها دور از جون خریم. او هم کرم را برده بود و پسش داده بود.
همان ‏موقع حمید گفته بود: «کور از خدا چه می‌خواهد؟ دو چشم بینا. آقای دکتر اتفاقا من صورتم جوش زده و ‏می خواهم بیایم پیش شما درمانم کنید و ... .» شوهر من هم که ناپدری فائزه بود، ‏آدرس خانه را به او داده بود. فردای آن روز، زنگ خانه ما را زدند و فائزه گفت مامان نان خشکی ‏است، خودم برداشتم، خندید و گفت من همان آقایی‌ام که از من کرم خریدید.
گفتم شما این‌جا چه می‌کنید؟ ‏گفت آقای دکتر آدرس داده و گفته بیایم، گفتم مطبش در شهرری است و برو آنجا. فردایش دوباره آمد ‏خانه ما و گفت من آمده‌ام خواستگاری دختر شما. او همان موقع که فائزه را در بازار دیده بود، عاشق ‏چشم‌های او شده بود.
من به او گفتم شما خیلی بیجا کردید، فائزه بچه است. ما چنین کاری نمی‌کنیم. او مدام قسم می‌خورد و اصرار می‌کرد. در ١٤ سالگی شوهر کرد، همه این کارها را هم شوهرم کرد. ‏

* شش ماه بعد عقد، چه شد که فائزه به زاهدان رفت؟

- عبدالمالک به حمید گفته بود دختر شیعه گرفتی، اشکال ندارد باید او را بیاری زاهدان. ‏

* قبلش شما اصلا خبر نداشتید؟

- او بچه‌ام را دزدید، رفته بودم مطب شوهرم، آن‌جا دلم آشوب شد و برگشتم.   وقتی از مطب برگشتم، دیدم فائزه نیست. بچه ‏کوچکم گفت فائزه با عمو رفته دَدر. دیدم عقدنامه و شناسنامه‌اش نیست و فهمیدم رفته.

* از کجا متوجه شدید که رفته زاهدان؟

- یادم می‌آید که حدیث کسا نذر کردم. روز هفتم بود که تلفن زنگ زد، هی قطع و وصل می‌شد، گفتم ‏فائزه، مادر تویی؟ جواب بده. جواب داد و گفت تو را به خدا من را ببخش. گفتم شوهرت بوده ولی خب ‏باید از من اجازه می‌گرفتی، لااقل لباس عروس می‌پوشیدی. فردایش جهیزیه خریدم و رفتم زاهدان.

‏حمید یک برادر داشت، اسمش عبدالعزیز بود، او پسر خوبی بود، به استقبال ما آمد و برایمان گوسفند هم ‏سر برید. فردا صبح دیدم فائزه از اتاق بیرون نمی‌آید، آن موقع متین را باردار بود و هنوز خبر نداشتیم. ‏

گفت شوهرم من را می‌زند و می‌گوید چرا مادرت آمده؟ باید برود. من گفتم عیبی ندارد، تو را اذیت ‏نکند، من همین الان می‌روم. عزیز جلوی ما را گرفت گفت برادرم غلط کرده و از این حرف‌ها، اما من ‏رفتم. بعد هفت هشت ماه فائزه حالش بد شده بود، او را آورده بود تهران و شرط گذاشته بود که من نروم. زن برادرم رفت دیدنش و من او را ندیدم. بعد هم که برگشت زاهدان. بعد از این‌که فائزه دوقلو ‏حامله شده بود، او را برای این‌که دختر دارد، کلی زده بود. ‏

روایت مادر فائزه از قصه واقعی

* ماجرای پاکستان چطور اتفاق افتاد؟

- وقتی فائزه دوقلوها را زایید، آمد یک سر ما را دید و برگشت. دو هفته بعد فائزه بچه‌هایش را برداشت و ‏آمد و گفت دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. گفت عبدالمالک با شکم حامله به او می‌گفته برو آب بیاور و وقتی ‏می‌برده او را از پله‌ها به پایین پرت می‌کرده و از این کارها. او شنیده بود که آنها سر یک جوان ١٤ ساله ‏را بریده‌اند، گفتم با اینها زندگی نکن و برگشت تهران. برایش خانه اجاره کردم و بعد دوباره برگشت، ‏گفت من اینها را می‌شناسم، می‌ترسید سر ما بلایی بیاورد.

حمید گفته سر مادرت را طوری می‌بریم که ‏نفهمد از کجا خورده. وقتی فائزه تهران بود، او زنگ زده بود تهدید کرده بود و گفته بود شهاب، برادرت ‏را هم با خودت بیاور، دلم برایش خیلی تنگ شده. بلیت قطار گرفتند و من هم بدرقه‌شان کردم. شهاب از ‏قطار جا ماند و حمید گفته بود سریع خودت را با ماشین به ایستگاه بعدی برسان. فائزه بعدها به من گفت ‏که حمید به شهاب گفته باید از مرز رد شوی و بری پاکستان، به شهاب گفته بودند باید با ما همکاری کنی ‏و در کربلا بمب بگذاری. شهاب هم قبول نکرده بود و آنها سر بچه‌ام را بریده بودند.

در دادگاه به حمید ‏گفتم به بچه‌ام آب دادی؟ گفت نه. گفتم به تو التماس نکرد؟ گفت نه. بعد از شهادت، او را با همان لباس ‏در بیابان‌های پاکستان انداخته بودند. ‏

* و بعدش فائزه را کشتند.

- بله، وقتی فائزه فهمید که برادرش را کشته‌اند، بی‌قراری می‌کند و گریه، مالک به حمید می‌گوید باید او را بکشی، حمید هم می‌گوید من با بودنش مشکلی ندارم، مالک هم گفته بود تو ‏اگر نکشی، مثل شهاب او را می‌کشم. مالک گفته بود وقتی او را کشتیم، انداختیمش در حمام و رفتیم و ‏وقتی برگشتیم می‌خواستیم جمعش کنیم، بوی عطر گل محمدی می‌زد بیرون. ‏

* چطور شما خبردار شدید؟

وزارت اطلاعات لطف کردند زحمت کشیدند. چه کسی جز وزارت اطلاعات می‌توانست آنها را دستگیر کند. خدا حفظشان کند. خدا به حق آبروی محمد(ص) این وزارت اطلاعات را از ما نگیرد. خدا عاقبت‌شان را به خیر کند. اگر آنها نبودند من نمی‌توانستم آنها را دستگیر کنم. در هوا دستگیرش کردند. خود وزارت اطلاعات گفت شما این کار را کردید مادر. دعا و نفس شما باعث شد ما دستگیرش کنیم، آنجایی که به سینه‌تان می‌زدید و می‌گفتید امام رضا(ع) اگر امام رضایی این زنده دستگیر شود، همان امام رضا (ع) به حرفت گوش داد و در هوا زنده دستگیرش کردیم.

* بعد از دستگیری او  را دیدید؟ اولین ملاقاتتان چطور بود؟

- هم عبدالمالک و هم عبدالحمید را دیدم. آن‌قدر این آدم کثیف بود. به او گفتم امیدوارم بچه‌هایت تکه‌تکه شوند. زیر تریلری بروند. برگشته به بچه‌های وزارت اطلاعات می‌گوید، به او بگویید به بچه‌های من کاری نداشته باشد. گفتم کثافت عوضی تو بچه‌های من را سر بریدی، من صدایم درنیامده، من می‌گویم بچه‌هایت تکه‌تکه شوند، می‌گویی چرا؟ من از بچه‌های اطلاعات خواهش کردم قبل از اعدام به او آب بدهند، من یک دست هم به او نزدم، چون گفتم این آدم آن‌قدر بدبخت است که خدا زده‌اش. فقط گفتم برو که همان که باید، به دادت برسد.

* عبدالحمید را هم دیدید؟

 - عبدالحمید را دیدم و وقتی که خواستم بیایم بیرون دست کشیدم روی سرش. گفتند خاک بر سرت دو تا بچه‌ات را کشته، دست روی سرش می‌کشی؟ گفتم به‌خاطر این‌که پدر بچه‌های فائزه بوده، به‌خاطر این‌که فائزه را دوست داشته و درنهایت هم به نتیجه اعمالش می‌رسد و او هم گفت حلالم کن.

روایت مادر فائزه از قصه واقعی
* چه گفت‌وگویی با هم داشتید؟

- همه‌اش التماس می‌کرد و می‌گفت حلالم کن تو رو به خدا، به جان فائزه‌ات حلالم کن. گفتم این التماس‌ها را وقتی می‌کردی که موقع خواب و بی‌گناه به شهادتش رساندی. گفتم بیدارش می‌کردی آب می‌دادی. گفت دلم نیامد. پرسیدم برای چه این‌کار را کردی؟ گفت برادر ملعونم به من دستور این کار را داد.
گفتم چرا گوش دادی؟ گفت امیرم بود. گفتم همان تیر را به سر امیرت می‌زدی، گفت اشتباه کردم و به حرفش گوش دادم. او عاشق فائزه بود و برای فائزه می‌مرد، اما آن ملعون، او را مجبور کرد و حتی به بچه‌هایش رحم نکرد، حتی عموهایش بچه‌ها را کلی شکنجه کردند.

* الان بچه‌های فائزه کجا هستند؟

 - پیش من. همین الان که با شما صحبت می‌کنم، سرش را گذاشته روی پای من خوابیده. شش ماهه بوده و الان ١٣سالش است. متین سه ساله بوده، الان ١٧سالش تمام می‌شود. از آن دوقلوها یکی‌اش آن‌جا مانده. نگذاشتند بیاید.  

* تا به حال او را ندیده‌اید؟

- چرا یک‌بار دیدمش. رفتم زاهدان. خدا بچه‌های اطلاعات را حفظ کند، کمک کردند بچه‌ام را ببینم. بی‌قراری می‌کرد و به برادرش متین می‌گفت من را ببرید مامان جون را ببینم.

  می‌گفت فکر می‌کنم خواب می‌بینم خانواده‌ام را پیدا کرده‌ام. نمی‌دانم پشت تلفن به او چه گفتند که بردنش، اما حریف این دوتا نشدند. از نظر امنیتی نمی‌شود بگویم کجا هستند، اما من به شما گفتم دیگر. با من زندگی می‌کنند. دوتا دختر بودند یک پسر. متین آمد و یکی از دخترها. فکر می‌کنم آن یکی را شست‌وشوی مغزی‌اش دادند که نیامد. خیلی زود هم شوهرش دادند تا من نبینم. فائزه خودش اسمشان را گذاشت مونا و مبینا و آنها گذاشتند مونا روبینا.  مبینا الان پیش من است.

فائزه را خواب دیدم آمده خانه‌ای که من دختر بودم، یعنی خانه پدری‌ من. در را باز کردم، فائزه با چادر سفید زیبا آمده بود. پرسیدم قربانت بروم کجا بودی مادر؟ گفت این دوتا را بگیر، من کار دارم. گفتم آن یکی از دوقلوها کو؟ گفت مامان همین‌ها را بگیر فقط. دختری که پیش من است، بیشترین شباهت را به فائزه دارد. کپی خود فائزه است. رفتار و کردارش همه‌چیزش فائزه من است.

* این بچه‌ها را وزارت اطلاعات گرفت و به شما داد؟

- بله، وزارت اطلاعات گرفت. آن یکی هم آمد، بی‌تابی می‌کرد برای آمدن، اما نمی‌دانم در تلفن به او چه گفتند که برگشت. الان زاهدان است. آن‌قدر هم کوچولو است. ١٣سال دارد، ضعیف است. اصلا بچه‌ را ببینید انگار بچه ٦ساله است. وقتی آمدن پیش من، رفتند اتاق خاله‌شان، نمی‌دانستند عروسک و بازی چیست. آخ چقدر این خوشگل است. هنوز بچگی نکردند، اما زود شوهرش دادند، به دست من نرسید.

 * بدن فائزه را کجا خاک کردند؟

- او را شبانه برده‌اند غسل و کفن کرده‌اند؛ دو و نیم نصفه ‌شب. عبدالحمید و مادرش، دونفری بچه‌ام را برده‌اند قبرستان، خاک کرده‌اند. شاید هم در بیابان‌های پاکستان انداخته‌اند.

* شما چند سالتان است؟

من ساکم را آماده کرده‌ام گذاشته‌ام پشت در. آماده‌ام برای رفتن. من ٦٠سالم است. فائزه من ٢٠سالش بود مامان جان. شهابم٢٢سال داشت. بچه‌ها استرس شان این است که من نمیرم. روی دستم چروک می‌بینند، ناراحت می‌شوند.

* همین دو بچه را داشتید؟

- نه عزیزم، هفت تا داشتم، دوتایشان رفتند و پنج تا دارم. البته خدا این دوتا را به جای آنها به من داد. ته‌تغاری‌ام هنوز خانه است، بقیه ازدواج کرده‌اند.

* گفتید دو ازدواج داشتید؟ همسر اولتان فوت کردند یا از ایشان جدا شدید؟

- سکته قلبی کرد و فوت شد. او پدر فائزه بود.

* فکر می‌کنید وقتی فیلم اکران شد، با مردم چه حرفی دارید بزنید؟

- حرفم این است که از خانم آبیار، آقای قاسمی، خانم الناز و وزارت اطلاعات خیلی ممنونم. مظلومیت بچه‌هایم را به همه نشان دادند. دوست دارم مردم بروند ببینند که چقدر بچه‌های من مظلوم بودند. تو رو خدا بروید فیلم را ببینید. ببینند چقدر ظالم هنوز هست و چقدر مظلوم وجود دارد که گمنامند. به قول مادربزرگم ‌ای داد از دلم مادر، امان از دلم مادر. امیدوارم او که دلم را سوزاند، خدا عمرش را بسوزاند.

ارسال به دوستان
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۴۱
غیر قابل انتشار: ۳
علی
Iran (Islamic Republic of)
۱۴:۴۵ - ۱۳۹۸/۰۳/۲۹
10
195
ممنون از عصر ایران بایت این مصاحبه.
مجيد
Iran (Islamic Republic of)
۱۴:۴۷ - ۱۳۹۸/۰۳/۲۹
176
36
گزارش خيلي ضعيفي بود...