عصرایران؛ فاطمه استیری- از پلدختر که به سمت معمولان می روی، جاده باریکتر می شود و عرض رودخانه کناری بیشتر. سیلاب هرچه در چنته داشته رو کرده و چیز زیادی از جاده باقی نگذاشته. انگار هرچه عرض این رودخانه بیشتر می شود غم مردم هم بزرگتر می شود، انگار این رودخانه که از آن سر لرستان تا این سر لرستان کشیده شده مهرش تمام شده و فقط غم و رنج به مردمی که اطرافش هستند هدیه می دهد.
اهالی ده هنوز هم دل نکنده اند از «بابازید» سیل زده!
بی اغراق، بی تعارف و بی مبالغه، چیزی باقی نمانده که انسان را بَند این نقطه دنیا کند، مردمش اما گویا هنوز بند هستند به همین چند خشت و آجری که سرپاست. دل نکنده اند انگار از «بابازید» که محل زندگی شان بوده سال های سال و حالا دیگری یک ویرانه است و بس.
اهالی ده«بابازید»، گوشه و کنار جاده ای که از بالای روستا می گذرد پخش شده اند، سقفی نمی بینی که کسی زیرش نشسته باشد، سیل آمده و هرچه بوده با خود برده و نابود کرده است. «فاجعه و مصیب» معنای واقعی حال و روز مردمان این روستاست که فقط چند دقیقه تا پلدختر سیل زده و معمولان ویران شده فاصله دارند.
پای خلعت های دست دوم به بابازید باز شد...
همین که به روستای بابا زید می رسم، مردم را درحال دویدن به سمت یک وانت می ببینم که یک گوشه روستا ایستاده و کیسه هایی را یا به سمت مردم پرت می کند یا به دست آنهایی که جلوتر هستند می دهد.خیلی طول نمی کشد که کنجکاوی رفع شود و ببینم محتوای کیسه، لباس های دست دوم است. روستایی که همین روزهای نه خیلی دور، برای خودش بروبیایی داشته اما انگار روزگار بد مردمان این روستا فرا رسیده، مردمی که مجبور شده اند تن بدهند به همین خلعت های دست دوم.
بدبختیم خانم جان...بیچاره!
نمی دانی به سراغ کدامشان بروی، مردم اطراف جاده بالای روستا پخش شده اند و منتظرند کمکی به دستشان برسد. دست هرکدام یک یا چند پلاستیک کمک است و از خودشان دور نمی کنند. «بدبختیم خانم جان، آواره...سیل که آمد فقط توانستیم با همین لباس ها فرار کنیم، شب هم جایی نداریم که بخوابیم، چند روز است همین جایی که می بینی نشسته ایم. چادر هم دادند ولی سیل بعدی که آمد آن را هم برد...» این جملات را پیرزن درحالی که یک چشمش به جاده است و چشم دیگرش به کمک هایی که اطرافش جمع کرده می گوید و ادامه می دهد: «6 تا بچه دارم، الان سه خانواده هستیم که همین جا کنار هم هستیم، بعضی شب ها هم می رویم پلدختر خانه یکی از اقوام که خانه اش تا حدی سالم مانده است، غذا هم وعده ای می آورند و پخش می کنند...بدبختیم، بیچاره.»
می پرسم قبل سیل هشدار تخلیه نداده بودند، دخترش از کنار جواب می دهد «قبل از سیل یک انفجاری در پتروشیمی نزدیک اینجا شد، دهیار با موتور در روستا می چرخید و می گفت برای بچه ها ضرر دارد فرار کنید، ما هم سریع فرار کردیم ولی بلافاصله سیل هم آمد، ما نمی دانستیم قرار است سیل بیاید که چیزی با خود ببریم.»
مگر خرمشهر را نساختند، بابازید را هم باید بسازند!
زیر سایه بان نشسته و یک چفیه مانند را روی سرش انداخته است. برخلاف چند نفر کناری اش که حالی برای گفتگو ندارد او شروع به حرف زدن می کند؛ «کل خانه ام در سیل نابود شد و دیگر قابل استفاده نیست. بنیاد مسکن هم می گوید دیگر این روستا جای زندگی نیست و باید تخلیه شود چون خطر سیل مجدد وجود دارد» به دامنه کوه روبرویی اشاره می کند و می گوید«دیگر هیچ جای روستا به جز آن قسمت دامنه کوه اجازه ساخت و ساز ندارد، نمی دانم این چه مصیبتی بود که بر سر مردم نازل شد، این روستا بیشتر از یک قرن است سرپاست چنین سیلی را ندیده بود...»
از شغلش که می پرسم تازه متوجه می شوم دهیار روستای "بابازید" است. بلافاصله گلایه می کنم از این وضعیت نابسامان توزیع کمک های مردمی و اینکه چرا دهیاری و شورای ده به کمک نمی آیند تا عادلانه توزیع شوند«من یک نفرم خانم، باید جواب همه را بدهم از هلال احمر و بنیاد مسکن تا سپاه و نیروی انتظامی و جهادکشاورزی و ...خودمم مصیبت زده هستم، بی تعارف خسته شده ام چند نفر بیایند کمک کنند نظارت کنند.»
می گویم بابازید دیگر بابازید نمی شود، قبول دارید؟ انگار هنوز واقع بین نشده حتی همین آقای دهیار که با آمار و ارقام از عمق فاجعه خبر دارد، شاید به همین خاطر است که می گوید؛ «می شود ساخت، می شود محکم تر و ایمن تر ساخت، مگر خرمشهر را نساختیم اینجا که یک روستای کوچک است، البته زمین کم است، آن سمت روستا که امن است زمین کم است...نمی دانم شاید هم مجبور شویم برویم ...مصیبت آمد بیچاره مان کرد.»
سیل آمد و برکت این مغازه را باخود بُرد
از 15 سال پیش که شوهرش به رحمت خدا رفته سرپرست خانوار شده، سه پسر و یک دختر، کل خرج خانه را همین مغازه ای می دهد که الان فقط می توانی از پنجره ای که رو به داخل کوچه است داخل آن را ببینی که پر شده از گل و لای. حال و روز خانه هم که چسبیده به مغازه است تعریفی ندارد، باید از همین دیوار نصفه و نیمه باقیمانده بالا بروی تا داخل حیاط را ببینی ...برای رسیدن به همین خانه و مغازه که برکت از آن رفته، باید تا زانو داخل گِل فرو بروی و از یک کوچه تنگ عبور کنی، مسیری که کار را برای عبور لودرها سخت کرده و نیروهای امدادی فقط با بیل و فرقان مجبورند گل و لای خانه های این کوچه را خالی کنند.
امید دارد لااقل همین خرده تکه های باقیمانده از وسایل خانه را بتوانند از زیرگل و لای درآورد، مثل همان چندتا فرش و قالی که می گوید بچه هایش برده اند بیرون ده بشویند. وسایلی که بین آنها شاید چند تکه جهاز تک دختر خانواده هم مانده باشد. موقع رفتن آهسته نزدیک گوشم می گوید«دردت به سرم، اسمم را بنویس شاید جایی کمک می دادند اسم من را هم بگو» می نویسم شاید دلگرمی باشد برایش...شاید!
مگر دفتر و کتابی مانده که به مدرسه برود؟
خانم بیا از این خانه هم عکس بگیر، این را می گوید و بعد هم مسیر را با دست نشانم می دهد که از کدام قسمت بروم که کمتر پایم در گل فرو رود؛«هیچی نمانده هیچی، حیاط را ببین چقدر بزرگ است، ببین چند متر پر از گل و خاک شده، خدا خیر بدهد همین نیروهای بسیج و سپاه را که آمده اند برای تخلیه کردن والا این کوچه که لودر نمی تواند بیاید.»
پسر بچه ای که روی گِل ها نشسته را نشان می دهم و برای عوض شدن فضا می گویم«خدایی خوشحال است مدرسه نمی رود» می خندد و می گوید«بگذار دل ما مصیبت زده باشد خانم. هنوز بچه است، نمی داند بدبخت شده ایم. مدرسه اش پلدختر است اما دفتر و کتابی نمانده که برود...می گویند باید از روستا برویم خب کجا برویم؟ من کارمندم اما آن کسی که روزی زندگی اش از کشاورزی بوده کجا برود، مگر زمین هست که بروند.»
خواهرزاده ای که در سیل گم شد
با عصبانیت و بلند بلند درحال حرف زدن با بعضی اهالی ده است، به سمتشان که می روم سکوت می کنند، شاید غریبه بودنم سخت می آید برایشان که راحت حرف بزنند. اولش حتی اعتماد نمی کند که حرف بزند با من...کمی که آرام می شود می گوید«بخدا تا چند روز پیش اینجا زندگی بوده، در همین خانه که می بینی هیچی از آن نمانده سفره هفت سین پهن کرده بودند...مسئولان بی کفایت و بی عرضه این بلا را سر ما آوردند...مگر می شود سیل با این وسعت بیاید و اینها یک هشدار هم ندهند»
دوباره تن صدایش بالا می رود، آنقدر که چند نفر دیگر را هم کنجکاو کند به جمع مان اضافه شوند«یک بالگرد نیامد، مردم بالای همین دیوارهای خراب شده ایستاده بودند و در محاصره سیل و آب بودند ولی یک کمک نیامد، خواهر زاده من 10 روز است گم شده و پیدایش نیست، این درد ها را به چه کسی باید بگوییم،هلال احمر هلی کوپترهایش را پرواز نمی دهد می گوید شرایط پرواز ندارد، آن یکی امدادگر است ولی کاری نمی کند، من نمی دانم پس اینها چه کاره هستند، از معمولان تا پلدختر نابود شده، بخدا گناه این نابودی به گردن مسئولان است، باغات و دامداری هایمان نابود شده، می گویند هیچ کسی نمرده، پس این جنازه ها از خانه ها بیرون می آید چیست؟»
سکوت می کنم تا حرف بزند، شاید کمی آرامتر شود«وضع ما را ببینید ... نگاه کنید تا پای کوه آب رفته است. شهر را کامل آب گرفته بود، هی می آیند می گویند تقصیر مردم است که حریم آب و حریم راه را رعایت نکردند، خب یکبار شما آمدید این رودخانه را لایروبی کنید؟»
می گوید این بارندگی آنقدر نبود که مصیبت اینچنینی بر سر مردم نازل کند«سد بالادست را بازکردند ولی بعضی از مسئولان می گویند باز نکردیم، همین آقای نجار آمد و گفت مجبور شدیم سد را باز کنیم، خب آقاجان سد را به مرور باید بازکرد مثل کاری که در خوزستان کردید، چرا یکباره باز می کنید که زندگی ما را نابود کنید.مسئولان می آیند سلفی می گیرند می رود، بخدا این ظلم است. یک ذره اگر غیرت داشته باشند استعفا نمی دهند، سر به بیابان می گذارند. هلال احمر آمده می گوید مدرک بده چادر بگیر، آقاجان این ادم ها جانشان را برداشته اند و فرار کرده اند شناسنامه از کجا بیاورند؟»
اینجا دیگر جای زندگی نمی شود....
او بلند بلند حرف می زند و پیرمردی که کمی با فاصله ایستاده سرتکان می دهد و انگار زیر لب با خود زمزمه می کنند. به سمتش که می روم با همان لهجه لری می گوید«عزیزکم اینجا دیگر جای ما نمی شود، اینجا دیگر جای زندگی نیست، بخدا زندگی راحتی داشتیم. خوب و بد داشت اما راحت بود...اینجا دیگر جای زندگی نمی شود.»
دل خوش سیری چند؟
یک گوشه جاده نشسته اند و به یک دیواره سیمانی تکیه داده اند، به سمتشان که می روم یکی شان بلند می شود می رود و دیگری رویش را برمی گرداند، بی حوصله اند حتما، آنهم برای ما غریبه هایی که یحتمل نمی دانیم درد سیل زدگی سیری چند؟
روبروی یکی شان که می نشینم حتی نگاهم نمی کند، نگاهش مات شده به جاده؛ «روستا کلا تخریب شده، همه آواره ایم، خود من بی سرپرستم، همسر ندارم، اینجا نشسته ایم که اگر کمکی آمد ببینیم و سریع برویم بگیریم. کمک زیاد می آید، دستشان درد نکند اما عادلانه توزیع نمی شود.ما که مرد هم نداریم خودمان باید به زور برویم از بین جمعیت چندتا کمک بگیریم.»
درد این مردم لُر را توانی بس بزرگ لازم است...
آن طرف جاده وسط روستا می ایستم و اهالی ده را نگاه می کنم، فرقی ندارد با چند نفر بیشتر یا کمتر حرف بزنی، درد این یکی با آن یکی فرقی ندارد، اینجا درد همان درد است و غم همان غم.
آرام، دوست لُری که این روزها همپایم شده می گوید برویم آن بخش روستا؟... سرتکان می دهم نه و...
انگار اینبار من لبریز شده ام از شنیدن و دیدن، انگار دوست ندارم گوشم را قرض بدهم بازهم و بازهم به شنیدن قصه ها و دردهای اهالی سیل زده، انگار دوست دارم نبینیم درد اهالی بابازید را... انگار درد این مردم لُر توانی بس بیشتر از توان ما غریبه های بیرونی را می طلبد.