برخی کتابهای «موفقیت» و خودیاری طوری نصحیت میکنند که گویا اگر میلیونها خوانندهشان به آن دستورات عمل کنند، همهشان جای مدیر گوگل یا حداقل مایکروسافت را میگیرند. فارغ از طنز این توصیهها، نتیجۀ عمل به آنها چیزی جز رنج و عذاب دائمی نیست. تحقیقات نشان میدهند مشاغلِ سطحِ بالاتر غالباً حس خوشبختیِ بیشتری به همراه نمیآورند و میزان درآمد هم که از حد بگذرد صاحبان خود را از لذات بسیاری محروم میکند. آیا، با دورانداختن این کتابها، باید قید رضایت از زندگی را هم بزنیم؟
به گزارش عصر ایران به نقل از ترجمان علوم انسانی، الیور برکمن، در گاردین نوشت:
طبق سنت، الان [ماه اول سال] ایام دگرگونی فردی است، اما این روزها دشوار است که به تصور رهایی پیروزمندانه از گذشته بدبین نباشیم. در اخبار، برکسیت هر ساعت به ما یادآوری میکند که صرفاً داشتنِ آرزوی شروع تازهای باشکوه تضمین نمیکند نتیجه مصیبتبار نباشد.
در این حین، تحولهای اهریمنی دیگر -از افول دموکراسی آمریکا و رواج دوبارۀ احزاب راست تندرو در اروپا گرفته تا تغییرات اقلیمی- به نگرانیای دامن میزند که در روند پیشبرد خود چندان خوشایند نیست: ترس روزافزون از اینکه نکند دارید در آخرالزمان زندگی میکنید مبنای ضعیفی برای شروعی تازه است.
در هر صورت، به نظر میرسد بحث پایانناپذیر بر سر طبیعت، در مقابل تربیت، بهسمت این پذیرش یأسآور سوق مییابد که چیزهای بسیاری در ما هست که هرگز تغییرشان نخواهیم داد. رابرت پلومین، متخصص ژنتیک، مینویسد: «دیانای یگانه چیزی نیست که اهمیت دارد»، او که کتابش، پیشنویس۱، سال گذشته نمونۀ خوبی از این نظر بود ادامه میدهد: «اما اهمیت دیانای بیشتر از هر چیز دیگری است که در مجموع، از نظر ویژگیهای روانشناختی پایدار، ما را کسی میکند که هستیم».
از طرف دیگر، عجالتاً داستان دگرگونیِ خود همیشه اندکی مشکوک بوده است. یکی به این علت که بههیچوجه معلوم نیست ممکن باشد که بتوانید خودتان را صرفاً از طریق اِعمال قدرتِ ارادۀ فردی تغییر دهید: هر جا به طبیعت یا تربیت برمیگردیم انکارناپذیر است که بخش اعظمی از موفقیت یا شکستمان در زندگی وابسته به شرایط و شانس است. علت دیگر هم ویژگی روانشناختی عجیب و آزارندۀ «سازگاری لذتباورانه»۲ است که به تردمیل خوشبختی هم مشهور است.
موفقیت شما در بهبودبخشیدن به زندگیتان و این بهبودی، هر دو، به بخشی از پسزمینۀ زندگیتان تبدیل میشود و بنابراین دیگر لذت ایجاد نمیکند؛ برای بازیافتن آن احساس سرزندگی و اشتیاق، باید تا ابد خودتان را دگرگون کنید.
در نهایت، مسئلۀ بغرنج این است که آن خودی که دگرگون میشود همان است که دگرگون میکند، بنابراین ضعفهای موجود شما پیوسته در تصورتان از آینده تنیده شده است.
مثلاً اگر میخواهید در سال ۲۰۱۹ فعالتر یا همدلتر شوید یا تناسب اندام داشته باشید، از کجا میفهمید که خودِ این خواست بیان دیگری از گرایش شما به سرزنش خودتان نیست، گرایشی که بهتر است بهجای تسلیمشدن در برابرش راهحلی برایش بیابید؟ یا فرض کنید تصمیم دارید بر کمالگراییتان غلبه کنید: چگونه از کمالگرایی در مورد همین مسئله پرهیز میکنید؟ هیچ شروع کاملاً تازهای وجود ندارد، هیچ سال صفری وجود ندارد. همین الان هم نومیدانه در یگانه زندگیای که دارید به دام افتادهاید.
در واکنش به این فضای غالب، تغییر قابلتوجهی در لحن جهانِ خودیاری روی داده است. خودیاری ژانری در نشر است که بهلحاظ تاریخی به دگرگونی گسترده و تقریباً بیدردسر و امیدبخش یکشبه، یا حداکثر چندهفتهای، اختصاص دارد.
مدتی است که این مبالغه موقعیت خود را از دست داده و جایش را به حال و هوای ضد آرمانشهرباوری داده است، یعنی حال و هوای پذیرش خود همانطور که هستید و دارید زندگیای بهقدر کافی خوب میسازید یا صرفاً از خود در برابر بدترین بخشهای دنیای بیرون حفاظت میکنید. کتابهای رنگآمیزی بزرگسالان بیتردید بروز ناامیدکنندۀ این نیاز مبرم است. اما این نیاز را در جریان بیوقفۀ مفاهیم سبک زندگی اسکاندیناویایی -هوگه۳، لاگوم۴ و باقی آنها- با تمرکزشان بر آرامشداشتن و راحتبودن هم میتوان یافت؛ و همچنین در روند جاری کشف دوبارۀ فلسفۀ رواقی و دفاعکردن از «انعطافپذیری» در حکم تکنیکهایی برای تحملکردن فاجعههای زندگی.
و این مسئله در همه جا هست، حول و حوش این زمان [ژانویه]، آنهم در شکل تقویمهایی که بهشکل آزارندهای به «سال نو، شُمای نو» شناخته میشود. یک نمونۀ تأملبرانگیز ویراست جدید کتاب راهحلی برای خوشبختی۵ نوشتۀ محمد مو جودت۶ است که پیش از این یک مدیر ارشد اجرایی گوگل ایکس، یعنی بازوی مرموز پژوهش و توسعۀ این غول جستوجو بود.
بهطور کلی، نباید به این تصور که «خوشبختی مسئلهای مهندسی است» اعتماد کرد. اما جودت بههیچوجه از سبک زندگی میلیاردرهای تکنولوژی در حکم یگانه سبک زندگی که ارزش دارد بهدنبالش باشیم دفاع نمیکند و بهنحو تأثرانگیزی مینویسد که به این سبک زندگی دست یافته و به تهیبودنش پی برده است. و چیزی بسیار بدتر را تاب آورده است: ازدستدادن پسر ۲۱سالهاش علی بر اثر عوارض یک عمل جراحی معمولی.
اصل «فرمول خوشبختی» جودت این است که خوشبختی مساوی واقعیت است منهای خواستهها: برای اینکه از کمبود چیزی در زندگیتان احساس رنج کنید، باید ابتدا خواستهای برای دستیافتن به آن چیز داشته باشید (من قایق تفریحی ۲۰متری ندارم، اما این مسئله باعث رنجش من نمیشود، چرا که هرگز تصور نکردهام که قایقی خواهم داشت). این بحث، آنگونه که منتقدان مترقی خودیاری گاهی تصور میکنند، در مورد این مسئله نیست که کافی است فقرا چیز بهتری نخواهند تا خرسند باشند.
بعضی خواستهها -استاندارد منطقی زندگی، خدمات درمانی، کار رضایتبخش، روابط اجتماعی- ممکن است کاملاً معقول باشد. اما دیدن حقیقت این فرمول بهمثابۀ نوعی غربال عمل میکند و به شما اجازه میدهد که چیزهایی را که واقعاً از زندگی میخواهید از آن چیزهایی جدا کنید که جامعه باعث شده باور کنید که باید بخواهید. این چیزهایی که فکر میکنید باید بخواهید ارزش دنبالکردن ندارند و اگر این چیزها علت تلاشتان برای ابداع «شمای جدید» است، عاقلانهتر است که آنها را رها کنید و از آن چیزهای دستۀ اول دست برندارید.
یکی از منسجمترین اظهارنظرها در مورد فضای جدیدِ پذیرشِ خود کتاب از این پس خوشبخت: گریختن از افسانۀ زندگی کامل۷ نوشتۀ پل دولان است. او استاد علوم رفتاری در مدرسۀ اقتصاد لندن است و تبلیغاتش اینطور معرفیاش میکنند: «متخصص رفتار انسان و خوشبختی، که در سطح بینالمللی مشهور است».
کتابش ابطالِ متقاعدکنندۀ بسیاری از داستانهای فرهنگی ما دربارۀ این است که چگونه باید زندگی کنیم و شامل این عقیده است که هیچ چیز ویژه و مطلوبی در این وجود ندارد که استاد دانشگاهی باسابقه یا متخصصی مشهور باشیم. درواقع، دادههای او حاکی از این است که بعید است ادامهدادن تحصیلات بعد از ۱۸سالگی تغییر مثبت فراوانی در احساس سودمندی و لذتی که در زندگی دارید ایجاد کند: بهطور متوسط، بعد از دبیرستان، «با افزایش سطح تحصیلات، احساس خوشبختی کاهش مییابد».
همانطور که دولان میپذیرد، بسیار دشوار است که در پژوهشی دربارۀ بهروزی مسیر علیت را دقیقاً مشخص کنیم: ممکن است افرادِ غمگینتر بیشتر مستعد گرفتن مدارک دانشگاهی باشند، تا اینکه این مدارک افراد را غمگین کنند. در هر صورت، این باور که تحصیلات بیشتر مساوی رضایت بیشتر است نمونۀ بارزی از چیزی است که او «تلۀ روایی»۸ مینامد، یعنی پیامی دربارۀ زندگی ایدئال، که بهلحاظ اجتماعی تحمیل شده است ولی با تجربۀ واقعی مطابقت ندارد. این ایدئال غالباً، بیش از سود، ضرر میرساند، چه با سوقدادن افراد به زندگیهایی که از آن لذت نمیبرند، چه با متقاعدکردن کسانی که مدرک ندارند به اینکه آنها وجودی رضایتبخشتر را از دست دادهاند.
تلۀ دیگر این باور است که مشاغل سطح بالاتر، چنانکه انتظار میرود، رضایت بیشتری به همراه میآورند (درواقع، گلفروشان در کل از وکلا شادترند)، یا اینکه درآمد بیشتر لزوماً موجب خوشبختی بیشتر میشود (همینطور است، اما فقط تا حدود ۵۰ هزار پوند در سال؛ بیش از این مقدار، کارهایی که درآمد بیشتری دارند عرصه را بر کارهایی که لذتبخشترند تنگ میکنند).
این نوع یافتهها بیش از پیش شناختهشدهاند، اما دولان در جلب توجه ما از دیگران پیشی میگیرد و به ما میگوید چطور سرسختانه در برابر مفهوم ضمنی این یافتهها مقاومت میکنیم. اگر خوشبختی و احساس سودمندی هدف زندگی شماست، آنگاه «شغلی خوب» یا تحصیلات یا درآمدی که آن اهداف را برآورده نمیکند در هیچ مفهوم معنادار کلمۀ «خوب» واقعاً خوب نیست و این نکته تلاشکردن برای بهدستآوردنش یا تشویق فرزندان برای بهدستآوردنش را به کاری عجیب تبدیل میکند. آه، صحبت از فرزندان شد، شواهد حاکی از آن است که پدر و مادرشدن هم شما را شادتر نمیکند (احساس سودمندی افراد را تقویت میکند، اگرچه ظاهراً نه بیش از چیزهای دیگر).
همچنین تلاش مجدانه برای بهدستآوردن تناسب اندام به شادی کمتری از آنچه فکر میکنید میانجامد. و ازدواج: درست است که افراد متأهل به پژوهشگران میگویند از زمانیکه مجرد بودند شادترند، ولی فقط وقتی این را میگویند که زن یا شوهرشان در هنگام مصاحبه در اتاق حاضر باشد.
چیزی که کتاب از این پس خوشبخت را تاحدی بنیادستیزانه میکند، دستکم با استانداردهای روانشناسی عامهپسند، تشخیص این نکته است که این تلههای روایی صرفاً اشتباهاتی توجیهناپذیر نیستند که ما مرتکب میشویم، بلکه محصولات ایدئولوژیاند. ممکن است به درد ما نخورند، اما بیتردید به درد سیستمی میخورند که ما در آن جای گرفتهایم. بهدنبال ثروت یا تحرک طبقاتیبودن ممکن است خوشبختی نیاورد، اما رشد اقتصادی را افزایش میدهد و درعینحال ازدواج، پدر و مادرشدن، تناسب اندام و... باعث میشود کل فرایند بیدردسر به نسل بعدی منتقل شود. دولان بر این مسئله متمرکز میشود که چنین پیامهایی منحصراً چقدر برای فرزندان خانوادههای طبقۀ کارگر زیانآور است. کلیشههایی در مورد لحن و سبک زندگیِ مناسب ممکن است آنها را کلاً از رفتن به دانشگاه منصرف کند؛ کسانی که به مشاغل طبقۀ متوسط راه مییابند دستپاچه میشوند و در سازگارشدن دچار عدم اعتمادبهنفس میشوند.
دولان، که در «طبقۀ کارگر فرودست» در شرق لندن بزرگ شده، مینویسد که هنوز با آداب فرهنگی آکادمی دست به گریبان است: «من با بدنسازان وزنه میزنم. دیدن کت یا یک جفت کفش بدون بند در مسابقۀ بدنسازی به اندازۀ پِهنِ اسب چوبی کمیاب است».
دستۀ جدید کتابهای خودیاریِ ضدکمالگراییْ وزنۀ تعادل مهمی در برابر پیام متداولِ دگرگونکردن خود است، پیامی که میگوید هیچ فایدهای در راضیبودن از جایگاهتان و سرانجام آسودهشدن وجود ندارد، چرا که همواره میتوانید از بهدستآوردن پول بیشتر، مقام بالاتر، آموزش بهتر و... سود ببرید. اما کاملاً روشن نیست که اندرزهای متواضعانهترِ این کتابهای جدید را در عمل بتوان سادهتر از اندرزهای قدیمی پیاده کرد. گذشته از چیزهای دیگر، روایتهای ما از زندگیِ کامل باورهایی نیستند که، بعد از خواندن پژوهشی که آنها را رد میکند، بتوانیم بهسادگی کنار بگذاریمشان.
این روایتها عمیقاً در فرهنگ ریشه دارند، رسانهها تقویتشان میکنند، در زمان کودکی در ذهنمان فرورفتهاند، تازه اگر ژنها را نادیده بگیریم (برتریهای تکاملی آشکاری در این هست که منابع بیشتری بخواهیم و هرگز احساس نکنیم چیزی که داریم کافی است). از این گذشته، هیچ یافتۀ پژوهشی در مورد میانگینِ خوشبختیِ کل جمعیت ممکن نیست قاطعانه ثابت کند که انتخاب یک سبک زندگیِ مشخص برای شما، با همۀ ویژگیهای فردی، درست یا نادرست است.
مسئلۀ دیگر و پیچیدهتری در استفاده از این نوع پژوهشها برای هدایتکردن تغییرات فردی وجود دارد: بسیاری از چنین تغییراتی چیزی هستند که ال. ای. پلِ فیلسوف «تجربیات متحولکننده» مینامد، یعنی تجربیاتی که شما را به فردی آنچنان متفاوت تبدیل میکنند که نمیتوانید، از زاویۀ دید حال، تصور کنید که آن فرد در آینده این تجربیات را چطور تعبیر میکند. روشنترین نمونه برای این حالت پدر و مادرشدن است که ممکن است شما را به فردی تبدیل کند که عاشق داشتن فرزند است، حتی اگر پیشتر عاشقش نبودهاید. اما ممکن است بهسادگی به روش دیگری عمل کند، یعنی کسی را که مشتاق این نگاه است به فردی تبدیل کند که هرگز نخواهد بچهدار شود.
بااینهمه، از نظر روانی رهاییبخش است که به یاد داشته باشیم که هیچ مسیر واحدی بهسوی رضایت وجود ندارد و اگر شرایط یا ترجیحات شخصیْ شما را از پیروی از تودۀ مردم محروم کرد، هنوز هم میتوانید برای بهدستآوردن خرسندی تلاش کنید.
تیم کریدرِ جستارنویس مینویسد: «بسیاری از چیزهایی که خودشان را بهجای مکالمه در مورد جامعۀ ما جا میزنند صحبتهای مردمیاند که تلاش میکنند انتخابهای خودشان را در حکم یگانه انتخابهای درست یا طبیعی توجیه کنند. آنها این کار را به این شیوه انجام میدهند: انتخابهای دیگران را خودخواهانه یا نامعقول یا نادرست جلوه میدهند. بنابراین ممکن است بهسادگی نادیده بگیریم که، پشت همۀ این اطمینان متکبرانه، تزلزلی دردناک و وحشتی آشکار از پشیمانی در نیمههای شب وجود دارد». اکثر اوقات، وقتی نوبت ساختن زندگی معنادار میشود، این کار را بدون راهنمایی و با شهود انجام میدهید. اما حقیقت تسلیبخش این است که دیگران هم همینطورند.
از طرف دیگر، اگر از روی سلطۀ مستمر کتابهای مراقبۀ بودایی (یا دستکم الهامگرفته از بودا) بر قفسههای کتابهای خودیاری به این نتیجه برسید که آنها قطعاً کلید زندگی کاملاند، میتوان از خطای شما چشمپوشی کرد. این نکته طنزآمیز است، چرا که آیین بودا یکی از نخستین مواجههها با حقیقت را بر سر استانداردهای کمالگرایی دربردارد، استانداردهایی که جهان و خودمان را با آنها قضاوت میکنیم و استانداردهایی که توصیهای برای نارضایتی دائمیاند. گفتۀ مشهور بودا در مورد وضعیت بنیادی این است که زندگی رنج است.
همه چیز گذراست؛ پیری، بیماری و مرگْ سرنوشت انسانی و محتوم ماست. و بهتر است فلسفۀ شما در مورد خوشبختی این واقعیتها را به رسمیت بشناسد، وگرنه یگانه نتیجۀ ممکن، برای شما و اطرافیانتان، رنجکشیدن بیشتر است.
هائمین سونیم، راهب پیشین و نویسندۀ کتابهایی دربارۀ ذن در کرۀ جنوبی، در کتاب جدیدش، عشق به چیزهای ناقص: چگونه با خود و دیگران مهربان و بخشاینده باشیم، فراوان به این نکته اشاره کرده است، هرچند احتمالاً او اینقدر بیپرده بیانش نمیکند. امیدبخش است که، در دورانی که همهجا آکنده از تمسخر است، صدای دوستانه و آرام هائمین میتواند او را به ابَرسلبریتی تبدیل کند: او در رسانههای اجتماعی در مجموع دو میلیون دنبالکننده دارد، به اضافۀ اینکه کتاب قبلیاش، چیزهایی که فقط وقتی سرعتت را کم میکنی میتوانی ببینی۹، در جهان پرفروش شد (در سئول، محل زندگیاش، ادارۀ یک مرکز درمانی ذنمحور، مدرسۀ قلبهای شکسته، را بر عهده دارد، اما ابزار اصلی آموزشش توئیتر است).
هائمین بهویژه در مورد نارضایتیهای کوچکتر در زندگی سخن میگوید و اینکه چگونه دستوپنجهنرمکردن با این نارضایتیها گاهی از نارضایتیهای بزرگتر و چشمگیرتر دشوارتر است. مثلاً، باوجوداینکه خوب است که امروزه بسیار بیپردهتر در مورد بیماری روانی صحبت میکنیم، اما یک پیامد نامعقولش هم این است که افسردگیِ شدیدتر را آسانتر از احساس یأس خفیفتر و فراگیر در زندگی میپذیریم. هائمین مینویسد: «برخلاف احساسات دیگر، بیان یأس بسیار دشوار است: این احساس بهشکل رفتار تنگنظرانه و کوتهفکرانه ظاهر میشود». او ادامه میدهد: همچنین با بیان این احساس به نظر میرسد که دارید دیگران را مقصر شکستخوردنتان در برآوردهکردن انتظارات میدانید. بااینحال، این مشکل مسلماً بسیار شایعتر از رنج شدید است.
در این خصوص بحث شده است که اظهار نظر بودا که «زندگی رنج است» باید دقیقتر به چیزی مثل «زندگی آزاردهنده است» تعبیر شود (اگر بخت همراهتان باشد، زجر مفرط در زندگیتان بسیار نادر خواهد بود، اما این حسِ در پسزمینه که چیزها کاملاً سر جایشان نیستند ممکن است تقریباً همگانی باشد). هائمین میگوید اولین گام بهسوی ازبینبردن این نوع نارضایتی این است که، در وهلۀ اول، اذعان کنید که خواستِ کاملبودنِ خودتان، یا هر کسی که با او مواجه میشوید، خواستی معقول نیست. بخش اعظمی از آزارندهبودنِ زندگی روزمره از خودِ شرایط ناشی نمیشود، بلکه از اصرار بر این مسئله ناشی میشود که شرایط باید چیزی باشد بهجز آنچه هست.
من هنوز به بردباری هائمین در برابر ضعفهای دیگران دست پیدا نکردهام، بنابراین نمیتوانم در برابر گفتن این نکته مقاومت کنم که، اغلب اوقات، حکمت او کلیشهای به نظر میرسد. در میان قطعههای نثر کتاب، بخشهایی جای گرفته که مثل شعر سپید صفحهآرایی شده است.
بخشهایی که ناخواسته ثابت میکند تأملات پیشپاافتاده صرفاً با وسطچینکردنشان در صفحه و چند خط فاصلهانداختن بینشان به اندیشههای ژرف تبدیل نمیشوند (یک نمونه: «اگر کسی از شما کمک نخواست،/ سعی نکنید که مشکلش را برایش حل کنید./ بااینکه ممکن است نیت شما خیر باشد،/ عنان اختیار را از او میگیرید/ و به اعتمادبهنفسش آسیب میزنید»). بااینهمه، او برخطا نیست. و، پشت این ابتذال گاهگاه، جهانبینی زندگیبخش و واقعبینانهای مخفی شده است: واقعیت همین است که هست، و اکثر مصیبتهای غیرضروری از این ناشی میشود که میخواهیم چیزها آنطوری که هستند -در مقام واقعیت سرسخت- نباشند. این سخن توصیه به تسلیم نیست؛ اینکه واقعیت موقعیتتان را بپذیرید راهی مناسب برای تلاش در جهت تغییردادن آن است. اما انکارنکردن شکلِ بودن چیزها فقط گام نخست و ضروری است. یا آنطور که کارل راجرز روانشناس میگوید: «پارادکس عجیب این است که وقتی خودم را همانطور که هستم میپذیرم میتوانم تغییر کنم».
صنعت بهروزی، از قضای روزگار، حتی شاید در کمال تعجب، ثابت کرده است که در تبدیل این روحیۀ جدید اعتدال و پذیرش به یک مشغولیت مصرفگرای پرهزینۀ دیگر مهارت دارد. آن «رمز و رازهای خوشبختی» اسکاندیناویایی مثال مناسبی است: «هوگه» ممکن است استراحتی رضایتبخش را دور شومینهای معمولی با دوستان قدیمی به ذهن متبادر کند، اما به این معنا نیست که نتوانید در وبسایت هوگهلایف حدود ۲۰۰ پوند را صرف بالش مناسب هوگۀ رنگشده با رنگهای گیاهی کنید یا ۸۰ پوند را صرف یک دست جاشمعی کنید (و درحالیکه «لاگوم» در زبان سوئدی به معنای «مقدار دقیقاً مناسب» است، دستکم اخیراً شش کتاب دربارۀ این موضوع به زبان انگلیسی موجود است که مقدار دقیقاً مناسبی نیست، بلکه خیلی زیاد است).
تلاش شما برای اینکه به فردی تبدیل شوید که خوشبختی را در چیزی میبیند که دارد ممکن است بهآسانی خود به جستوجوی بیپایانی تبدیل شود، که در آن موفقیت -و درنتیجه خوشبختی- همیشه، بهجای اینجا و اکنون، در گروِ تصوری از آینده است.
مثل همیشه، تقصیر سرمایهداری است. اما اکثر ما هم شریک جرمیم: ما بهدنبال تصورات دستنیافتنی دگرگونیِ خود میرویم، بهجای اینکه دستکم تا حدودی با واقعیت روبهرو شویم، چرا که زندگی به این شیوه آسانتر است. این نکته یکی از درسهای جذابی است که اخیراً به ژانر فرعی ضدکمالگراییِ خودیاری افزوده شده است.
این ژانر فرعی در کتاب جرئت منفوربودن نوشتۀ ایشیرو کیشیمی و فومیتاکه کوگا مطرح شد که سال گذشته به انگلیسی منتشر شد (تا آن زمان، بیش از ۳.۵ میلیون نسخه از این کتاب به زبان اصلیاش -که ژاپنی بود- و به زبانهای دیگر فروش رفته بود). این کتاب بهرغم همۀ هیاهوهای بازاریابیِ «پدیدۀ جدید ژاپنی» -یک منتقد کتاب را «ماری کوندو۱۰ برای مغز» توصیف کرد- عمدتاً پژوهش آسانفهمی از کار رواندرمانگر اتریشی، آلفرد آدلر، است. آدلر اعتقاد دارد که ما اغلب به مشکلاتمان میچسبیم و مهم هم نیست چقدر ازشان مینالیم و ادعا میکنیم که میخواهیم از بین ببریمشان. این کار را میکنیم چون لازمۀ غلبهکردن بر آنها مواجهه با ترس است. بهجای اینکه خطرات بین فردیای را بپذیریم که الان لازمۀ تلاش برای بهدستآوردن رضایت است، آسانتر است که رضایت -و مهمتر از همه رضایت در روابط صمیمانه- را به آینده موکول کنیم، یعنی به زمانی که هرگز مجبور نیستیم برای بهدستآوردن رضایت واقعاً کاری را که لازم است بکنیم.
همانطور که کیشیمی و کوگا روشن کردهاند، مسئله این است که این کار، با سوقدادن نظاممندِ شما به کنشهایی که بهجای ساختن زندگیِ معنادار آن را به تعویق میاندازد، فقط به رنج بیشتر در زمان حال میانجامد. تصورات دگرگونی خود به این شیوه فقط با شکست مواجه نمیشوند، بلکه مانع تغییرات کوچکتر -اما واقعی- میشوند.
در هر صورت، هرگز به نظر نمیآید که آینده فرابرسد: حقیقت این است که زمان حال یگانه زمانی است که در آن ایجاد تغییر ممکن است. دگرگونکردن خود به شیوهای متحولکننده ممکن است رؤیایی فراخوشبینانه باشد، اما ناامیدی از تغییر هم نوعی آسایش کاذب است: هر دوِ آنها شکلهایی از مطلقانگاریاند که انفعال را موجه جلوه میدهند. ما در دگرگونکردن خودمان این ژانویه یا ماه بعد یا ژانویۀ سال بعد یا هر زمان دیگری شکست خواهیم خورد. اما وقتی این واقعیت را درک کردیم، ممکن است دستکم قادر باشیم اندکی پیشرفت کنیم.
پینوشتها:
• این مطلب را الیور برکمن نوشته است و در تاریخ ۱۲ ژانویۀ ۲۰۱۹ با عنوان «Want to transform your life Stop chasing perfection» در وبسایت گاردین منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۴ بهمن ۱۳۹۷ با عنوان «اگر مدیر گوگل بشوی، لزوماً خوشبخت نخواهی شد» و ترجمۀ الهام آقاباباگلی منتشر کرده است.
•• الیور برکمن (Oliver Burkeman) نویسندهای ساکن نیویورک است که در گاردین مینویسد. پادزهر: خوشبختی برای کسانی که تحمل مثبتاندیشی را ندارند (The Antidote: Happiness for People Who Can't Stand Positive Thinking) از آثار اوست.