عصرایران؛ حسین گنجی - فریدون رهنما، شاعر در یکی از آخرین دست نوشته هایش، حدود سال های ۵۰ از روی درماندگی آورده بود: «وضع مالی به آنسوی وخامت رسیده است. آنسوی آنسوی وخامت، دیگر هیچ نمی دانم. هیچ ِ هیچ.» آن سوی وخامت، درست ترین تیتر برای حال و روز قابل پیش بینی این روزهای همه ماست که هر چقدر از هم دوری بجویم و از هم فاصله بگیریم و گفت و گو نکنیم و دیگری را دیگر بدانیم و خود را مبرا و مبتلا، بی فایده است و همه به یک سرنوشت و به شکل غیر مستقیمی باعث و بانی و گرفتار آن هستیم.
« آن سوی وخامت» حال روز پر تکرار ماست و متاسفانه تازگی ندارد. گذشته کوتاه و بلند مدتمان را که ورق ورق کنیم، پر است از این جور دست نوشتهها، و در مواجهه نیز آن را برای خود نمیدانیم و فکر میکنیم چیزی بود و گذشت و نه چیزی که می تواند باز هم بیاید و باز هم ما را ... با خود ببرد.
مع الاسف بررسیها گواه بر این است که تاریخ ما تاریخ جز در مقاطعی کوتاه و مختصر، تاریخ فقر و اندوه و رفتن است. هیچ کس نیامده است که مانده باشد، منظور از ماندن اثر پایدار، بر فرهنگ و اندیشه و اقتصاد این مرز و بوم گذاشتن است.
با رفتن هر کسی که دورهی را از آن خود کرده، یا مقطعی کوتاه منشأ خیر بوده، همه چیز به دست باد سپرده شده و گویی انگار هرگز نبوده است. از همین باب هیچ رزق پایداری در این سرزمین ریشه نگرفته و اقتصاد ما اقتصاد جبران بدهی ها شده تا انباشت سرمایهها. و شادی و حس خوش فقط قسمت چند روزه و همواره جنبه غافل گیری برای جامعه ما داشته است. هرگز در هیچ فصلی از تاریخ شادی مستمری را تجربه نکرده و تکهی از زندگی روتین ما نبوده و نشده است.
و تلخ آنکه هر بار علاقه مندانه و کودکانه با رفتارمان به سمت تکرار دوباره تاریخ «رفتن، اندوهپروردن، فقر زاییدن» می رویم و دوست نداریم انگار باور کنیم، این تاریخ ما، تاریخ ما است و نمی خواهیم ایمان بیاوریم که وقتی سیل می آید دیگر نمی پرسد تو چه کسی هستی، همه را از روشنفکر تا کارگر، از مسئول تا شهروند عادی را با خود می برد.
بعد از چند هزار و اندی سال زندگی در کنار هم، بعد از بیش از صد سال مشروطه خواهی، نتوانسته ایم دیگران را حتی مشروط بخواهیم و بپذیریم، این خصلت تمامیت خواهی خصلت فردی نیست؛ خصلت جمعی ماست.
دیگر پذیری مان تنها به اجبار است و نه خواست. ما نه می خوانیم، نه به خوانده ها و نوشته ها حتی به ضرورت مراجعه می کنیم، چه رسد که بر سر مسائلمان بیایم حرف بزنیم. ما نه با حاکمیت که باید با خود حرف بزنیم، با همین آدم های دور و برمان. به داد رسیدن، از کسی بر می آید که به ما نزدیک است و صدای داد ما و درد ما را می شنود.
ما دچار استبداد درونی و استعاره و تلمیح کلامی طولانی مدت و نهادینه شده، شده ایم. چیزی که نمی گذارد حتی با دوست خود شفاف و روشن و بی استعاره و بی پس و پشت صحبت کنیم. از عشق بگیر تا نیاز به نان و آزادی ما برای رسیدن به هر کدام، بیش از هر چیز به گفت و گو بر سر مسائل اساسیمان، از نون شب محتاجتریم.
تکبر و خود محوری آفت جامعه ما شده است و دارد پنبه تمامی داشتهها و آرزوهایمان را می زند.