۰۷ آذر ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۷ آذر ۱۴۰۳ - ۰۱:۳۰
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۶۰۹۸۱۶
تاریخ انتشار: ۱۳:۱۱ - ۲۷-۰۲-۱۳۹۷
کد ۶۰۹۸۱۶
انتشار: ۱۳:۱۱ - ۲۷-۰۲-۱۳۹۷

خاطرات از زندگی دانشجویی در لندن

آزاده شمس - روزنامه شرق

یکی از مسائل اخیرم در باب زندگی دانشجویی در لندن، نام‌دادن به جایی است که در آن زندگی می‌کنم؛ در انگلیسی اسمش «university housing» است، اما سخت است این مکان جدید را «خانه» بنامم، چون خانه نیست و با تصورم از خانه خیلی فاصله دارد. درواقع اینجا مجموعه‌ای از‎ چندین آپارتمان است که در هر طبقه‌اش هفت نفر زندگی می‌کنند و هرکدام از ما ساکن یک اتاق کوچک هستیم که یک تخت، میز تحریر، کمد و سرویس بهداشتی شخصی دارد و هفت‌نفری در یک آشپزخانه بزرگ و مجهز شریکیم، اما هرکدام زندگی خودمان را داریم و هر روز مسئولان خدمات آشغال‎ها را بیرون می‌برند و مشاعات را تمیز می‌کنند و مسئولان پذیرش مثل مسئولان پذیرش یک آپارتمان تنها کارشان با ما ردوبدل‌کردن لبخند یا تحویل بسته‌های پستی است.

برای همین نمی‌توانم به سکونتگاه دانشجویی عنوان خوابگاه بدهم، چون وقتی از خوابگاه حرف می‏زنم، چیزی که در ذهنم می‏آید تجربه زندگی‏ام در ساختمان 71 «خوابگاه شهید چمران» و «خوابگاه فاطمیه» یا همان «کوی دانشگاه تهران» است.

18ساله بودم که باروبندیلم را جمع کردم و از شهر محل زندگی و خانه مادری و پدری بیرون زدم و ساکن ناکجاآبادی وسط اتوبان چمران شدم. احتمالا حالا باید خیلی آباد شده باشد، اما سال 84 حقیقتا وسط برهوت بود و هیچ امنیتی نداشت و هر شب باید در ساختمان‎ از پشت قفل می‌شد، چون به‌راحتی هرکسی می‌توانست وارد محوطه خوابگاه و حتی ساختمان‌ها شود. رفت‌وآمد به دانشگاه هم فقط با سرویس ممکن بود، البته سرویس‌های دانشگاه تا ساعت مشخصی تا این ناکجاآباد می‌آمدند و ساعت که از حدود پنج یا شش عصر می‌گذشت، ما هیچ راهی برای رسیدن به شهر یا برعکس نداشتیم، چون خودرویی در این محدوده تردد نمی‌کرد، جز مینی‌بوس‌های خوابگاه که ما باید مدت‌ها در آنها می‌نشستیم تا ظرفیتشان پر شود تا مثلا بتوانیم برویم امیرآباد و گشتی بزنیم و خرید کوچکی کنیم و برگردیم. همین مینی‌بوس‌ها هم تا ساعت 11 کار می‌کردند و بعد از آن مسئولیت رفت‌وآمد با خودمان بود.

اتاق‌های خوابگاه هم چه در خوابگاه چمران و چه در کوی جای عجیبی بودند. جای خوابیدن ما دو تخت دوطبقه در دو سوی اتاق بود که در دیوار فرورفته بودند و مقابلشان پرده‌ای کشیده شده بود و لامپی هم بالای تخت بود تا یک فضای کوچک و شخصی برای ما که از خانه و خانواده دور بودیم، ایجاد شود. من روی تخت طبقه بالا می‌خوابیدم و خطر مرگ همیشه دوستم را که ساکن تخت پایین بود، تهدید می‌کرد، چون جز پتو، برسِ مو یا اشیای مشابه، چندین‌بار هم کتاب سنگین «جامعه‌شناسی» آنتونی گیدنزم را از آن بالا به پایین انداخته بودم که البته شانس آورده بود و کتاب با فاصله از کنار سرش عبور کرده بود.

هرکدام یک میز کوچک مطالعه، یک قفسه کوچک کتاب و یک کمد باریک هم داشتیم که باید همه زندگی‎مان را در آن جا می‌دادیم و به دخترانه‌ترین شکل ممکن به آن هویت می‌بخشیدیم تا جزئی از ما شود و باور کنیم اینجا خانه ماست. زندگی چهارنفره در اتاقی کوچک که حتی فضایی شخصی برای لباس عوض‌کردن هم نداشتیم، کار راحتی نبود و ما چهار دختر 18 ساله از چهار نقطه از ایران بودیم که با همه جذابیت‌های زندگی دانشجویی و همه شادی‌های دسته‌جمعی، کنارآمدن با هم برایمان راحت نبود. زندگی در آن اتاق هم آن‌قدر فشرده و متراکم بود که خواه‌ناخواه با هم برخورد می‌کردیم و هر روز ماجرایی در این اتاق‌ها رخ می‌داد.

البته سخت است اگر بخواهم بگویم ما چهار نفر تنها ساکنان این اتاق بودیم، گویی اتاق‌ها در کوی فضای شخصی محسوب نمی‌شدند و درها روی همه باز بودند. گویی ما مالک همه اتاق‌های راهروهای درازی بودیم که در یک طبقه بود و مرزهای شخصی برای اتاق‌ها وجود نداشت. بنابراین اتاق‌های شلوغ به وقت امتحان‌ها، میهمانی‌های شبانه و حتی بزن‌و بکوب‌های گروهی جزئی از این فضای عجیب بود.

آن روزها اینکه هر روز مسواک‌به‌دست به دستشویی بزرگ طبقه بروم یا وسایل حمامم را جمع کنم و بروم به حمام در زیرزمین و لباس‏هایم را با دست بشویم و روی بند کوچک بالکن آویزان کنم، چندان عجیب نبود. شام را هم در همان زیرزمین سرو می‌کردند و ما بشقاب یا قابلمه‌به‌دست با ژتون‌های ناهار می‌رفتیم و چیزی شبیه غذا را تحویل می‌گرفتیم و با اشتها می‌خوردیم، اما حالا که فکر می‌کنم، اینکه باید گاه ساعت‌ها در صف شستن ظرف‌ها می‌ماندیم یا در انتظار خالی‌شدن اجاق‌گاز برای نیمروپختن می‌شدیم برای ما که در یکی از بهترین دانشگاه‌های کشور درس می‌خواندیم و با سری بلندتر از خیلی‌ها از سد کنکور رد شده بودیم، خیلی هم طبیعی و معمول نبود. جدا از سختی‌هایی از جنس کمبود امکانات، یک‌جور همزیستی اجباری به ما تحمیل شده بود که در آن حوزه خصوصی هیچ معنایی نداشت، ما ناخواسته در همه‌چیز هم شریک بودیم؛ از خوراکی‌ها گرفته تا مسائل خانوادگی همدیگر، در دلتنگی‌ها، در عاشق‌شدن‌ها و فارغ‌شدن‌ها.

ما دخترها ساعت ورود و خروج مشخصی هم داشتیم؛ چیزی بین 8 و 9 شب که بعد از آن حق خروج از خوابگاه را نداشتیم، مگر اینکه بلیتی برای رفتن به خانه داشتیم یا یکی از اعضای خانواده می‌آمدند دنبال ما. اگر هم دیرتر از این ساعت به خوابگاه برمی‌گشتیم با پدر و مادرمان تماس گرفته می‌شد و تأخیر ما به آنها اعلام می‌شد. نیامدن به خوابگاه هم شامل همین قانون می‌شد. هر شب هم یکی از خانم‌ها که مسئول شب بود، با دفتری در دست می‌آمد و حضوروغیاب شبانه می‌کرد و ما باید در آن ساعت در اتاق می‌بودیم. حضور در حمام، دستشویی یا هرجای دیگری بهانه مناسبی نبود و تا آخر شب باید خودمان را به مسئول شب نشان می‌دادیم تا اسم ما جزء حاضران آن شب خوابگاه دختران رد شود. البته این قوانین سخت‌گیرانه برای پسران اجرا نمی‌شد و بارِ آن تنها بر دوش دختران دانشجو بود. می‌دانم که کوی یا خوابگاه فاطمیه جزء بهترین خوابگاه‌های دانشگاهی در کشور است و با وجود همه کمبودها، ما فروشگاه، خیاطی، آرایشگاه، باشگاه ورزشی، سالن تلویزیون، سالن تجمعات و زمین چمن مصنوعی، درمانگاه و حتی مرکز مشاوره داشتیم که به نظرم برای آن روزها خیلی متجددانه و محشر بود.

حالا که باز زندگی دانشجویی را در این‌سوی دنیا تجربه می‌کنم، حس‌وحالی متناقض به آن روزها دارم و با آنکه بهترین دوست‌هایم را از همان روزها دارم و بیشترین درس‌های زندگی‌ام را هم از همزیستی با آدم‌هایی از شهرها و فرهنگ‌های مختلف گرفته‌ام، دوست ندارم به آن روزها بازگردم و اتاق بی‌نام‌ونشانم را در این‌سوی دنیا و در غربت به آن زندگی اشتراکی غریب ترجیح می‌دهم.

ارسال به دوستان