روزنامه شهروند - از متروی شهرری تا شهرک علائین، با تاکسی ١٠ دقیقه راه است؛ محلهای که جزء محلههای محروم شهرری است و آدمهایش زخمهای خودشان را دارند؛ اما زخمهایشان هرچه باشد، شبیه بلوچهای مهاجر کورههای علیآباد نیست. حداقلش این است که آدمهای شهرری هرچقدر هم گره و مشکل داشته باشند و در محلههای محروم این منطقه هم زندگی کنند؛ اما بچههایشان شناسنامه دارند و زندگی و فقرشان شبیه «دیگران» شهرری نیست؛ «دیگران» شهرری همان بلوچها هستند... از اینجا مانده و از آنجا راندههایی که بعد از ٥٠ سال مهاجرت و زادوولد در ایران، هنوز ایرانی نیستند؛ اما پاکستانی هم نیستند.... بچههایی که همین محله پرزباله را دوست دارند، همینجا قد میکشند، بیشناسنامه، بدون حسابشدن، بدون دیدهشدن و پابرهنه میدوند و بچگی هم نمیکنند.
از همان لحظه تولد نامزد میشوند تا همه مطمئن شوند توی ١٠-١٢سالگی یک نانخور کمتر میشود. بچههایی که شغلشان فقیری و فالفروشی است و زنانی که فکر میکنند این دیدهنشدن به خاطر تقدیری است که زنبودن را برایشان انتخاب کرده؛ زنهایی که سوزندوزی میکنند، بساط تریاک و شیشه شوهرشان را فراهم میکنند، باز سوزندوزی میکنند، بعد برای فقیریکردن سر خیابان میروند، بچه میزایند و سوزندوزی میکنند روی لباسی که قرار است لباس عروس رنگی دخترانشان باشد؛ دخترانی با لباسهای رنگی بلوچ و بختی به کوتاهی یک آه.
قصه اما اینبار قصه دختران بلوچ نیست؛ قصه تکراری و غمگین بچههای کار است که دو روز در هفته را میتوانند در خانه ایرانی جمعیت امام علی در محله علائین بچگی کنند، نقاشی کنند، عکس بگیرند، کاردستی درست کنند و درس بخوانند. بچهها خانه ایرانی را شرط میکنند برای کارکردن؛ به خانوادههایشان میگویند باشد؛ ما باز هم سرچهارراه میرویم و پول میآوریم و در ازایش فرصت در خانه ایرانیماندن را از ما نگیرید... . این بچهها بچگی نمیکنند، از لحظه تولد بزرگ میشوند، آنها آنقدر بزرگ میشوند که توی هفت، هشتسالگی حسابوکتاب کنند و بدانند درآوردن روزی ٤٠ هزار تومان یعنی کمتر کتکخوردن و کمتر گرسنگیکشیدن؛ اما هنوز آنقدر بزرگ نشدهاند که بدانند این بیوطنبودنشان منشأ تمام دردسرهایشان است. خانه ایرانی شلوغ شلوغ است، درست مثل یک مدرسه. یک مدرسه خیلی کوچک با کلاسهای بههمچسبیده و بوی کاغذ و مدادی که با بوی عرق تن نشسته بچهها قاطی شده است؛ بچههایی با صورتهای سبزه تند و کیفهای بزرگتر از خودشان که با دیدن خاله ناآشنایی که توی دفتر خانه ایرانی نشسته، دیگر طاقت از کف میدهند و میخواهند وارد شوند و از خاله سؤال بپرسند. مدام در باز میشود و خاله زهرا در را میبندد و معذرتخواهی میکند. توی اتاق کوچک پر است از عکس بچهها، همان بچههای سیهچرده سر کلاس، اینبار یا در لباس فوتبال یا فیگورهای عالم بیخیالی... .
قرار است اینجا روبهروی بچههایی بنشینیم که وقت کار آزار و اذیت شدهاند. عکس خیلیهایشان روی دیوار است؛ اما از بینشان فقط یکی، دو نفر حاضر شدهاند حرف بزنند. زهرا پیمان، از مددکاران خانه ایرانی جمعیت امام علی، به «شرق» میگوید: «منطقه شهرری بیشتر منطقه مهاجرنشین است و آزار و اذیت هم بیشتر برای بچههای بلوچ و پاکستانی اتفاق افتاده. اینها به خاطر فقر و فرهنگشان مجبور به کار در خیابان هستند، بیشتر اسفند دود میکنند و بعضیهایشان هم در مترو کار میکنند. مسلما کار در چهارراه آسیبهای زیادی دارد. ما اینجا حتی پسرهایی داریم که برایشان این اتفاق افتاده، پسر را از سرچهارراه بردهاند و دزدیدهاند. این بچهها به دلیل کار در خیابان در معرض آسیب هستند. ما موردی داشتهایم که بچه را از سر چهارراه دزدیدهاند و بردهاند، بعد از دو روز بیحال پیدایشان کردهایم و معلوم نیست چه چیزی به او خوراندهاند و او هم هیچ توضیحی نمیدهد و برای توضیح دراینباره مقاومت میکند.
محل زندگی اینها اطراف شهر ری است و در خانههای کپری زندگی میکنند؛ آلونکهایی بدون امکانات رفاهی. خانهها برق ندارند و اگر شما پنج بعدازظهر به این محلهها سر بزنید، آنجا تاریک تاریک است. وضعیت بهداشتیشان افتضاح است، مشکلات شپش بینشان رایج است، حتی مسئولان اجازه تعمیر خانهها را نمیدهند. زمستان امسال اکثر بچههای اینجا مریض بودند، ما کلی هزینه کردیم که این بچهها درمان بشوند. تصمیم گرفتیم این آلونکها را تعمیر کنند، متاسفانه از شهرداری آمدند و این آلونکها را خراب کردند. این بچهها و خانوادههایشان جزء هیچ جامعه آماریای حساب نمیشوند ولی به محض اینکه دستی به سر و روی خانه میکشند، مثلا در این حد که سقف آلونکشان را کاهگل بریزند، سریع پیدایشان میشود و سرپناهشان را خراب میکنند».
پیمان میگوید سیاست در پیش گرفتهشده برای این خانوادههای بلوچ، سیاست کتمان است؛ یعنی الان وجود افغانستانیها پذیرفته شده و صحبتهایی برای شناسنامهدارشدن آنها میشود و بچههایشان را در مدارس ثبتنام میکنند اما خانوادههای بلوچ که ٥٠ سال است به این مناطق آمدهاند، انکار میشوند و اصلا گفته میشود ما بچههای بلوچ نداریم. اسامی این بچهها و پروندههایشان را دارند اما سیاستشان سیاست کتمان است و فعلا هیچ برنامهای برایشان ندارند. حتی پدرومادرهایشان در ایران به دنیا آمدهاند ولی امکانات ندارند و این آسیبها نسلبهنسل منتقل میشوند.
به گفته این مددکار جمعیت امام علی، خانوادهها به دلیل نداشتن اوراق هویتی، کار رسمی ندارند و برای همین زنان و بچهها گدایی و کارهای کاذب میکنند و این آسیبهای زیادی را به دنبال دارند. ضمن اینکه بار روانی این بچهها چه از طرف خانواده و چه از طرف جامعه انکارناپذیر است. خیلی از بچههای ما به خانوادههای خود باج میدهند تا بتوانند اینجا بیایند و درس بخوانند؛ مثلا شرط میگذارند که دو روز سر کار میروم و دو روز بگذارید به خانه ایرانی بروم.
قدش بلند است و مقنعه سفید دور توری به سر دارد؛ مقنعهای که تمیز نیست و مانتویی که توی تنش زار میزند. کل صورتش خنده است، اسمش را گلنار میگذاریم... گلنار ١٢ساله است و حالا کلاس چهارم است و میخواهد بازیگر تئاتر بشود... از او سؤال میکنم سر کار میرود و او میگوید که دیگر کار نمیکند، فقط تابستانها با مادرش برای سبزیکاری میرود... .گلنار تا همین یک سال پیش کار میکرده و در محدوده ترمینال جنوب دستمال کاغذی میفروخته. او موظف بوده هر روز ٣٠ الی ٤٠هزارتومان به خانه ببرد... هر روز از شهرری تا ترمینال جنوب میرفته و دستمال کاغذیهایش را میفروخته. آنجا مغازه مکانیکی کوچکی است که صاحبش مردی است در آستانه ٥٠سالگی... . گلنار میگوید: همهاش متلک میگفت، هی حرفهای زشت میزد، اما توجه نمیکردم... بعد یک روز جنسهایم را گم کردم، میدانستم بروم خانه بدون پول تکه بزرگهام گوشم است. آمد و گفت چرا گریه میکنی؟ گفتم جنسهایم را در مترو جا گذاشتم... مرد میگوید اینکه گریه ندارد، بیا برویم مغازه پولت را بدهم... گلنار به امید پول به مغازه مکانیکی میرود و با ٥٠هزار تومان برمیگردد... با دکمههای باز و صورتی بهتزده... .وقتی میپرسم در مغازه چه شد، میگوید: «هیچی دیگه... اذیتم کرد... بعد به دستگاه ضبط صدا اشاره میکند و میگوید: این را بردار... .
دستگاه که خاموش میشود، میگوید: بعدش به خالههای اینجا گفتم و آنها به مامانم گفتند؛ مامانم دیگه نذاشت برم سرکار... .
گلنار نامزد ندارد، میگوید سفت ایستاده تا درس بخواند، برخلاف همسنوسالهایش که لباس عروسشان حاضر شده، گلنار میخواهد درس بخواند تا کسی بچههایش را سر چهارراهها اذیت نکند... .
رقیه
آنقدر شیطان و بانمک است و خندههایش تمام نمیشود که میشود ساعتها قربان صدقهاش رفت... نقاشیهایش از همه بهتر است، یک نقش قشنگ را یادگاری میدهد. رقیه ١١ساله است و خواهر ١٥سالهاش یک دختر دو ساله دارد.
صغری که در خزانه دستمال میفروخته، میگوید: دستمالها را ٥٠٠ میخریم و هزارو ٥٠٠ میفروشیم، کلی سود دارد اما کار سختی است... تعریف میکند که خانمی همیشه برایشان غذای گرم و کاپشنهای نو میآورده؛ از همین فرشتههایی که بعدا معلوم میشود چهکاره هستند... یکبار میگوید میخواهم با شوهرم بیایم و به گردش برویم... رقیه و خواهرش سوار ماشین میشوند و میروند... توی ماشین از آنها میخواهند سرشان را زیر صندلی ببرند، رقیه اما زیرزیرکی که نگاه میکند، میبیند که حوالی خیابان شوش هستند... آنها را به خانه تیمی میبرند، هرچند اذیت و آزارشان نمیدهند اما تمام روابط جنسی را جلوی چشمشان انجام میدهند، مواد میزنند و آنها را کتک میزنند. بعد از دو روز بههرترتیب فرار میکنند... رقیه زیر بار قبول آزارواذیت نمیرود...
خانم پیمان میگوید آن خانه شناسایی و پلمب شده اما رقیه هیچوقت نگفت چه به سرش آمد...
کورهپزخانه
سخیداد آمده تا ما را به محلهشان ببرد. عکاس درجه یک خانه ایرانی است که بهترین شاگرد کلاس عکاسی است و همیشه گوشی موبایل خالهها را میگیرد تا عکاسی کند. آنها هم برای دادن موبایلشان به بچهها خسیس نیستند؛ در تمام مدت موبایل در دست بچهها جابهجا میشود. سخیداد پدر ندارد و مادرش هم شوهر کرده و او شبها جای مشخصی برای ماندن ندارد. میخواهد عکاس بشود و درس بخواند اما هیچ مدرسهای پذیرشش نمیکند. خانم پیمان میگوید: بچههای افغانستانی را حالا راحت پذیرش میکنند، اما با وجود طرح فرمان، بچههای پاکستانی کتمان میشوند؛ تا پارسال یاد گرفته بودند و خودشان را افغانستانی جا میزدند و از سفارت افغانستان نامه میگرفتند، اما حالا سفارت فهمیده است. البته بگویم که وزیرآموزشوپرورش هم خیلی تلاش کرد و امیدواریم حل بشود...
باران تند میبارد و تاکسی هم تا بخشی از راه را میتواند همراه ما باشد. از اینجا تا آلونکها حداقل ١٠ دقیقه راه است، سخیداد میگوید اینجا جان میدهد برای عکاسی... راست میگوید تا چشم کار میکند بیابان است و کورههایی که ٣٠ سال است خاموشاند... بچههایی که پابرهنه بین زبالهها میدوند و زنانی با لباسهای بلوچ که برایمان دست تکان میدهند.
پیمان توی راه تعریف میکند که بیشتر دخترهایی که در بازار شهرری اسفند دود میکنند، قربانی آزارواذیت شدهاند. او میگوید: «بعضیها یاد گرفتهاند که در ازای ملاعبه مبلغی را از فروشندهها بگیرند و زودتر به خانه برگردند. اما مسئله فقط دخترها نیستند...».
پیمان کسی را نشان میدهد که ١٥ ساله به نظر میرسد...؛ پسری آرام و خونسرد که در میان زبالههاست و آنها را تفکیک میکند، او قربانی تجاوز در زمان فالفروشی در خیابان خراسان است...
خانههایشان اتاقهای گلی کوچک است کنار هم؛ شبیه همه آلونکهای حاشیه تهران. انگار وارد محلههای فقیرنشین سیستانوبلوچستان شدهای، اما همین دم گوش تهران، بچههای بیشناسنامه بلوچ بچگینکرده بزرگ میشوند و طعم تلخ اعتیاد و تجاوز و ازدواج زودرس را تجربه میکنند.
وقت خداحافظی دستهای کوچکشان را جلو میآورند تا دست بدهیم. سخیداد موبایل خالهزهرا را میگیرد که عکسش را که در مسابقه عکاسی اول شده، نشانم بدهد؛ عکس از روزهای برفی همین محله است و مردی را سوار موتور نشان میدهد که در حال راندن است... . میگوید: «خاله برف خیلی قشنگه، همهچیز سفید و تمیز میشه...». بعد چشمانش برق میزند و میگوید: «به من گفتهاند اگر عکاس بینالمللی بشوم شناسنامه هم میگیرم... میگیرم خاله؟». خاله زهرا همانطور که میخندد میگوید: «حتما میگیری... حتما سخیداد».