عصرایران؛ احسان محمدی- وقتی علی دایی را کنار زمین فوتبال می بینم که با تمام وجود حرص می خورد، رگ های گردنش بیرون می زند، چشم هایش در چشمخانه غضبناک می چرخند و با مشت های گره کره فریاد می زند، از زمین و زمان گله مند است و اعتقاد دارد جماعتی به صورت پیوسته علیه اش در حال توطئه هستند با خودم فکر می کنم چرا نمی رود گوشه ای تا فارغ از غوغای جهان آرام بگیرد و این همه زجر نکشد؟ هم پولش را دارد هم اعتباری که رویای بسیاری است و احترامی بین المللی که زمینه ساز حسادت برخی از فوتبالیست های همدوره اش است.
دیشب وقتی ابراهیم حاتمی کیا را نگاه می کردم که روی سن جشنواره فیلم فجر، سیمرغ را بغل کرده بود و با غیظ حرف می زد و با انگشت اشاره رضا رشیدپور (که خود فرزند شهید است) را نشانه رفت و به او تندی کرد و بعد به یکباره خم شد تا لوح تقدیر را از زمین بردارد (برخی حتی گمان کردند قصد دارد چیزی را به سوی رشیدپور پرتاب کند!) به این فکر کردم که چرا این همه خشمگین است؟ از چه کسی طلب دارد؟ واقعاً از تلویزیون شکایت دارد؟ اگر حاتمی کیا معتقد است که تلویزیون در حق او کم لطفی کرده امثال بیضایی و مهرجویی و پناهی و کیمیایی و ... چه باید بگویند؟
حاتمی کیا را دوست دارم. درست مثل علی دایی که نمی توان انکارش کرد که نامش بزرگتر از این خرده گلایه هاست. شاید به خاطر اینکه تمام کودکی ام در همجواری با جنگ گذشت و عزیزترین انسان های زندگی ام را از دست دادم(حتی 22 سال بعد از خاتمه جنگ) فیلم های حاتمی کیا در حوزه جنگ را دوست دارم و با آنها همدلی می کنم. با قهرمان هایی که ادای ترمیناتورها را در نمی آورند، زخم اگر می خورند گله و ناله و شکوه نمی کنند چون به باور بزرگتری یعنی وطن عشق می ورزند و ایمان دارند. که به قول محسن دربندی (مهدی فتحی) در فیلم سینمایی اعتراض: سلامتی سه تن؛ ناموس و رفیق و وطن/سلامتی سه کس؛ زندونی و سرباز و بی کس/ سلامتی باغبونی که زمستونشو از بهار بیشتر دوست داره/ سلامتی آزادی، سلامتی زندونیای بی ملاقاتی…
می گویند انسان اگر راضی می شد به داشته ها، هنوز ما در غار زندگی می کردیم. این جاه طلبی و ولع آدمی بود که او را در طول قرن ها به پیش کشید و وسایل آسایش را در جستجوی آرامش خلق کرد اما به نظر می رسد ما و به ویژه نخبگان جامعه ما گرفتار یک «نارضایتی ابدی» هستند. اینکه به هر صندلی و مقام و عنوانی دست پیدا می کنند باز هم دوست دارند رخت نارضایتی تن کنند و گله کنند. از زمین، زمان، حاکمیت، دنیا... همیشه کسی پیدا می شود که آنها معترض و متعرض به آن باشند. وقتی دایی و حاتمی کیا این همه ناراضی هستند چطور انتظار داریم جوان بیکار و مورد تبعیض قرار گرفته خشنود باشد و سجده شکر پهن کند به جان مسئولان زحمتکش شبانه روزی! دعا کند؟
انگشت شماتت شب گذشته حاتمی کیا دیشب به سوی تلویزیون بود. رسانه ای که با هر کس در طول این سالها نامهربان بوده با حاتمی کیا همدل و همراه بوده و حالا ارزشی ترین کارگردان سینمای ایران هم از آن چنان ناراضی است که «شکایت به خدا» می برد. این حرف را اگر تا دیروز منتقدین می زدند و متهم می شدند به سیاه نمایی و غش کردن به سمت رسانه های خارج از کشور، حالا مردی می زند که به گفته خودش فیلمساز نظام است و به این نظام وابسته.
ابراهیم حاتمی کیا کارگردان برجسته ای است اما لحن دیشب او بیش از حاتمی کیای محجوب به مسعود ده نمکی شبیه بود که چندسال پیش در جشنواره فیلم فجر فریاد زد «نه مرغ می خواهم نه سیمرغ»! اینکه حاتمی کیا هم ناراضی باشد باید پرسید پس چه کسی راضی است؟ چهارسال پیش به طعنه گفت «من از این شیشه های سیمرغی که به سینماگران می دهند زیاد دارم و حتی دیگر در طاقچه خانه خود جای یکی دیگر را ندارم» اما حالا روی سن فریاد می زند که چرا به فیلم او در تلویزیون نقد وارد کرده اند؟ بعد سیمرغش را می گیرد و به قهر از سالن بیرون می رود! قهر با چه کسی؟ اعتراض به چه چیزی؟
حاتمی کیا قطعاً بی مهری دیده، تلخی شنیده، اما چه کسی ندیده و نشنیده؟ دستکم اینکه او بارها تحسین و حمایت شده و سیمرغ ها دریافت کرده و حتی حاج قاسم سلیمانی بر پیشانی اش بوسه زده، اما مردم عادی چطور؟ آنها اگر اعتراضی داشته باشند به تلخی هایی که دیده اند و محرومیت هایی که کشیده اند روی کدام سن بروند و به چه کسی اعتراض کنند؟
نمی توانیم وانمود کنیم که از علی دایی بیشتر نگران علی دایی هستیم یا از ابراهیم حاتمی کیا، حاتمی کیا تریم! اما کاش این ریشه «نارضایتی ابدی» نخبگان در این کشور کشف می شد. موضوعی که به متن جامعه هم وارد شده و تقریباً یافتن کسی که «راضی» باشد از کیمیاگری دشوارتر است. انگار حق با گروس عبدالملکیان است:
دختران شهر
به روستا فکر می کنند
دختران روستا
در آرزوی شهر می میرند
مردان کوچک
به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند
مردان بزرگ
در آرزوی آرامش مردان کوچک
می میرند
کدام پل
در کجای جهان
شکسته است
که هیچکس به خانه اش نمی رسد.