صادق زیباکلام در روزنامه ایران نوشت: اگر قرار باشد برای بیش از نیم قرن زندگی سیاسی چهرهای تأثیرگذار چون مرحوم آیتالله هاشمی رفسنجانی یک ویژگی بارز و بیبدیل را جستوجو کنم؛ بیشک در کنار واقع بینی و واقعگرایی بهویژگی بزرگتری اشاره میکنم که نه تنها در جریان انقلاب و تشکیل نظام جمهوری اسلامی ایران، بلکه اساساً در روند مبارزاتی که از اوایل دهه 40 آغاز شد و در 4 دهه گذشته از عمر انقلاب رخ نمود، «اعتدال» و «میانه روی» این بزرگترین و اثرگذارترین ویژگی است. اگرچه ممکن است بسیاری با این جمعبندی از قریب به 6 دهه زندگی سیاسی آیتالله فقید هاشمی رفسنجانی مخالفت کنند؛ اما من با جدیت معتقدم که اعتدال، میانه روی، پرهیز از رادیکالیزم و افراطی گری برجستهترین نقش و ویژگی او بوده است.
بگذارید اثبات این اعتقاد را با مرور رویکرد سیاسی هاشمی رفسنجانی در سالهای پیش از انقلاب آغاز کنم. او 14 یا 15 ساله بود که در قامت یک طلبه نوجوان به قم رفت. دورانی که با مرجعیت آیتالله العظمی بروجردی و سالهای پایانی عمر ایشان همزمان بود و میدانیم که آیتالله بروجردی اعتقادی به مبارزه و فعالیت سیاسی نداشتند.
بنابر این هاشمی نیز تا پیش از وفات آیتالله بروجردی طلبه جوانی بود که به تبع بسیاری از روحانیان دیگر مبارزه سیاسی نداشت. اما بعد از فوت مرحوم آیتالله بروجرودی در سال 39 و بعد از آنکه امام خمینی(ره) در زمره مراجع قم قرار گرفت و تشخیص داد که باید از رژیم شاه انتقاد و با آن مبارزه کرد؛ هاشمی نیز مانند شمار دیگری از روحانیان قم به ایشان پیوست. اما در طول این دوران 17 ساله یعنی از سال 40-41 تا بهمن 57 کمتر موردی مبنی بر حمایت هاشمی از رادیکالیزم و تندروی مشاهده میشود.
نه تنها موردی که نشان دهد ایشان تندرو و رادیکال بودند دیده نمیشود؛ بلکه شاهد آن هستیم که در بحران عظیمی که در سال 1354 برای مبارزان اسلامگرا به وجود آمد و رهبری سازمان مجاهدین خلق ایدئولوژی این سازمان را از اسلام به مارکسیسم تغییر داد، هاشمی با همین اعتدال و میانه روی مواجه میشود. تغییر ایدئولوژیک سازمان برای نیروهای مبارز مسلمان درون و بیرون زندان مانند یک انفجار بود. در آن مقطع تقریباً تمام نیروهای مبارز مسلمان به نحوی با سازمان مجاهدین خلق ارتباط داشتند؛ روحانیون، بازاریها و کسر قابل توجهی از دانشجویان و سایر اقشاری که با پرچم اسلام علیه رژیم شاه مبارزه میکردند، حول محور سازمان مجاهدین تعریف میشدند.
بنابراین وقتی اعلام شد که ایدئولوژی سازمان از اسلام به مارکسیسم تغییر پیدا کرده، بحران عمیقی در میان مبارزان اسلامگرا به وجود آمد. بسیاری از عملکرد رهبری سازمان مجاهدین چنان آشفته و خشمگین شدند که حتی مبارزه با مجاهدین مارکسیست شده را مهمتر از مبارزه با رژیم شاه دانستند. زیرا معتقد بودند که مجاهدین مارکسیست شده از پشت به مسلمانان ضربه زدهاند. آنها معتقد بودند که هیچ رابطه و همزیستی با مارکسیستها نباید داشت و باید با آنان مانند رژیم شاه و حتی شدیدتر از آن مبارزه کرد. این دقیقاً همان خواست و نیتی بود که رژیم شاه داشت تا میان صفوف مبارزان شکاف بیندازد.
در آن برهه یکی از کسانی که نگذاشت این نقشه رژیم شاه و مسئولان امنیتی آن یعنی ساواک تحقق یابد، مرحوم هاشمی رفسنجانی بود. او جلوی افراطی گری را که داشت به وجود میآمد و سبب رودر رویی نیروهای مبارز میشد گرفت و گفت درست است که ما مانند سابق دیگر با مارکسیستها همکاری نمیکنیم، ولی به هیچ وجه مارکسیستها را دشمن خودمان نمیدانیم و نباید کاری کنیم که شکاف در بین نیروهایی که دارند علیه رژیم شاه مبارزه میکنند، به وجود بیاید.
این اعتدال و میانه روی بعد از انقلاب هم در مشی هاشمی دیده میشود. او یکی از کسانی بود که تلاش کرد مرحوم مهندس بازرگان نخستوزیر منتخب امام شود. البته بسیاری با این نظر مخالفند و میگویند در سالهای نخست انقلاب هیچ اعتدال و میانهروی از هاشمی رفسنجانی ندیدهاند. آنها ممکن است به اعدامهایی که در ابتدای انقلاب صورت گرفت یا حرکتهای تند سالهای نخست پس از انقلاب اشاره کنند. اما سؤال اساسی که در مقابل این موضوع مطرح است، این است که جز مرحوم مهندس مهدی بازرگان نخستوزیر دولت موقت که با بسیاری از اعدامها، مصادرهها و تصمیمهای رادیکالی که در سالهای نخست انقلاب گرفته شد، مخالف بود؛ چه کس دیگری، کدام نیروی اصلاحطلب یا اعتدال گرای امروز که در آن سالها دستی بر آتش داشت به مخالفت برخاست؟ هیچ یک از کسانی که امروز ممکن است منتقد آن سالهای هاشمی باشند در سالهای نخست انقلاب به هیچ وجه از این رفتارهای رادیکال انتقاد نکردند. مقصودم این است که بگویم فضا و شرایط به گونهای بود که همه آن حرکتها را تأیید میکردند؛ از چریکهای فدایی خلق و سازمان مجاهدین خلق تا حزب توده، از گروههای ملی-مذهبی تا دانشجویان مسلمان پیرو خط امام و تا دانشجویان غیرمسلمان. همه اعدامها را تأیید میکردند. بنابراین هیچ کس دیگری هم نبود که انتقاد و اعتراض کند و با موج همراهی نکند. همه با آن موج همراهی میکردند.
در عین حال برهه دیگری که میتوانیم اعتدال و میانه روی آیتالله هاشمی رفسنجانی را ببینیم، در جریان جنگ تحمیلی بود. معتقدم بزرگترین خدمتی که مرحوم هاشمی نه فقط به انقلاب بلکه به ایران کرد، پایان بخشیدن به جنگ بود و همان طور که ما این روزها شاهدیم، کم نیستند عناصر تندرویی که همچنان به این نقش و تأثیر او اعتراض میکنند. آنها معتقدند هاشمی امام را به پذیرش قطعنامه 598 ترغیب کرد درحالی که ما میتوانستیم همچنان به جنگ ادامه دهیم. مرحوم هاشمی دو سال مانده به پذیرش قطعنامه در سال 64 یا 65 متوجه شد که ماشین نظامی ما عملاً دچار توقف شده است و اهداف و آرمانهایی نظیر تصرف بصره، تغییر رژیم بعثی و تأسیس رژیم اسلامی در عراق دست نیافتنی است. در مقابل او دریافت که جنگ صدمات مهلکی بر پیکر اقتصادی کشور وارد میکند. او زمانی که متوجه شد جنگ باید تمام شود، همه تلاش خود را ظرف یکی دو سال به کار گرفت تا جنگ تمام شود.
همچنین در خلال سالهای پایانی جنگ شاهد ماجرایی هستیم که به ماجرای «مک فارلین» معروف است و آیتالله هاشمی یکی از تصمیمگیرندگان درباره آن بوده است. در ماجرای مک فارلین که به معنای نزدیکی تاکتیکی به امریکاییها بود سلاح هایی بهدست آوردیم که سبب پیشروی زیادی برای ما در جبههها شد. به نظر میرسد مرحوم هاشمی اتفاقاً بنا داشت در همان دهه 60 به نحوی به سمت تنشزدایی برود؛ اما موفق نشد. جریانهای تندرو این ارتباطات را در لبنان برملا کردند. البته اطلاعات را از ایران گرفته بودند و در نهایت هاشمی نتوانست در این تنش زدایی موفق شود. من با توجه به مجموعه صحبتهایی که با ایشان داشتم، میتوانم محکم بگویم که ایشان در این فکر بودند که بعد از اتمام جنگ، به شکلی مسأله امریکا هم حل شود. او میدانست که اگر در زمان حیات امام مسأله جنگ و امریکا حل نشود، این هر دو مسأله باقی میماند. البته جنگ در زمان حیات امام تمام شد. اما امریکا ستیزی چنانکه شاهد هستیم با همه تلاشهایی که در 27 سال گذشته، انجام شده حل نشد.
بعد از جنگ هم میتوان اعتدال و میانه روی آیتالله هاشمی را در سیاستهای اصلاحات اقتصادی دید. او به جد معتقد بود که اقتصاد ناکارآمد دولتی ایران باید تبدیل به اقتصاد باز و آزاد شبیه اقتصاد ترکیه و مالزی شود. این است که یکی از اتهاماتی که تندروها به ایشان وارد میکنند این است که آقای هاشمی میخواستند ایران را تبدیل به ژاپن اسلامی یا مالزی بکنند. یعنی از نظر آنان جرم هاشمی بالاتر از این بود که میخواست ایران اسلامی را مانند ژاپن بکند.
همچنین بعد از دوران ریاست جمهوری شاهد بودیم که ایشان نقش مهمی در پیروزی آقای خاتمی در دوم خرداد 1376 داشتند که این باعث کدورت و بغض و کینه اصولگرایان از ایشان شد و باز در سالهایی که ایشان در مجمع تشخیص مصلحت نظام بودند، مقداری سعی کردند سیاستهای واقعبینانهای در اقتصاد و سیاست خارجی و برنامههای توسعه کشور از طریق مجمع تشخیص مصلحت نظام به جلو ببرند که سند چشم انداز حاصل آن بود سندی که مملو از اعتدال و میانه روی است و محصول فکری ایشان در طی آن سالها بوده است.
معتقدم، بعد از حوادث و رویدادهای 22 خرداد 88 دیگر حتی بدبینترین افراد هم نمیتوانند درباره اعتدال و میانه روی آیتالله هاشمی رفسنجانی شک و تردید داشته باشند. ایشان بعد از حوادث 88 بسیار جدی بر سر اصولی که معتقد بود ایستاد. آن اصول هم چیزی جز اعتدال و میانه روی نبود و عملاً خط ایشان با تندروها و جریانهای رادیکال، بعد از 22 خرداد 88 کاملاً جدا شد. البته به هیچ وجه نمیخواهم بگویم که انتقادی به ایشان وارد نیست. بارها در نوشتهها و مصاحبههای خود که با ایشان داشتم، گفتم بزرگترین انتقادی که به شما وارد میشود این است که در دهه شصت که قدرت داشتید یا در دوره نخست ریاست جمهوری خود که همچنان از قدرت زیادی برخوردار بودید، متأسفانه به انتخابات آزاد، حاکمیت قانون و آزادی مطبوعات یعنی آنچه ذیل دموکراسی میآید، متأسفانه خیلی بها ندادید.
اتفاقاً معتقدم خود آقای هاشمی رفسنجانی هم بهطریقی قربانی بها ندادن به دموکراسی شد و همیشه به ایشان میگفتم اگر آن روزی که در سال 58 مرگ بر بازرگان گفته شد، شما که بهعنوان خطیب نمازجمعه قدرت و نفوذ زیادی داشتید علاوه بر اینکه گفتید ایشان سزاوار شعار مرگ نیستند؛ کار دیگری نیز انجام میدادید؛ 30 سال بعد در همان نمازجمعه شعار مرگ بر هاشمی داده نمیشد. آنهم در حالی که خطیب نمازجمعه آن کاری را که شما سال 58 کردید هم نکرد و آن جمله را هم نگفت. به ایشان گفتم شما سکوت نکردید و دست کم گفتید که مهندس بازرگان سزاوار شعار مرگ نیست، ای بسا اگر شما محکمتر میایستادید برای دموکراسی و آزادی مطبوعات و عقیده و اندیشه که واقعاً دستاوردهای اصلی انقلاب میبودند، 30 سال بعد شعار مرگ بر هاشمی داده نمیشد.
اما همان طور که گفتم بزرگترین نقطه ضعف و ایرادی که میشود به هاشمی گرفت این است که آن طور که باید و شاید برای دموکراسی نایستاد. اما میشود این سؤال را کرد که طی قریب به 40 سالی که از انقلاب گذشته، چند نفر از انقلابیون را میتوان نام برد که در دهه شصت برای مفاهیم ذیل دموکراسی و جامعه مدنی یقه چاک کردند. تا آنجا که من میدانم، هیچ کس.