سوپ جو را روی میز گذاشته بود. آقای رَت که به سوپخوری زل زدهبود رو به میز خم شد و گفت: «این همان چیزی است که من میخواستم. چندروزی است که اوضاع معدهام روبهراه نیست. سوپ جو، همان غذای سادهایاست که لازم دارم. من آشپزی سرم میشود.» و سرش را به طرف منچرخاند.
سعی کردم درست به اندازة لازم از خودم اشتیاق نشان بدم.
ـ چه جالب!
ـ بله. وقتی کسی ازدواج نکرده باشد لازم است. البته من همة چیزهایی راکه از زنها میخواستم بدون ازدواج هم به دست آوردهام.
دستمال سفره را به یقهاش آویزان کرد، سوپش را فوت کرد و ادامه داد:ساعت نه برای خودم یک صبحانة انگلیسی آماده میکنم، البته نه خیلیمفصل. چهار بُرش نان، دو تکه گوشت خوک، یک بشقاب سوپ و دو فنجانچای. برای شماها چیز دندانگیری نیست.
این جمله را با چنان اطمینانی گفت که جرأت نکردم با آن مخالفت کنم.ناگهان همة سرها به طرف من برگشت. احساس کردم که دارم بار سنگینمفصلبودن صبحانة ملیمان را تحمل میکنم. منی که صبحها در حین بستندکمههای پیراهنم فقط یک فنجان چای خشک و خالی سر میکشم.
آقای هافمن که اهل برلین بود گفت: اینکه چیزی نیست، من هم وقتیانگلستان بودم صبحها حسابی میلمباندم.
قطرههای سوپ را که روی کت و جلیقهاش ریخته بود پاک کرد و چشمهاو سبیلش را بالا داد.
خانم اشتیگلر پرسید: واقعاً اینقدر زیاد میخورند؟ سوپ و نان برشته وگوشت خوک، چای و قهوه، مربا و عسل و تخم مرغ، ماهی خام و قلوه، ماهیپخته و جگر؟ حتی خانمها هم اینقدر میخورند؟
آقای رت گفت: دقیقاً. من این را وقتی در هتل لیشتر اسکوئر بودمفهمیدم. هتل خوبی بود، اما بلد نبودند چای دم کنند.
من خندیدم و گفتم: این کاری است که من بلدم. میتوانم چای خیلیخوبی دم کنم. راز بزرگ آن این است که باید قوری را گرم کرد.
آقای رت بشقاب سوپش را کنار زد و حرفم را قطع کرد: قوری را باید گرمکرد؟ برای چی قوری را گرم میکنید؟ ها، ها، هاه! فکر نمیکنم کسی میلی بهخوردن قوری داشته باشد!
چشمهای آبی سردش را با حالتی که همهجور پیشداوری خصمانه در آنبود به من دوخت.
ـ پس راز بزرگ چای انگلیسی همین است؟ تنها کاری که میکنید ایناست که قوری را گرم میکنید؟
خواستم بگویم که این فقط نوعی مقدمهچینی است، اما نتوانستم آن راترجمه کنم و ساکت ماندم. پیشخدمت گوشت گوساله با ترشی کلم و سیبزمینی آورد. یکی از مسافرها که اهل شمال آلمان بود گفت: از ترشی کلمخیلی خوشم میآید. الان آنقدر خوردهام که جا ندارم. مجبورم که فوراً...
بهطرف خانم اشتیگلر برگشتم و گفت: روز قشنگی است. شما زود بیدارشدید؟
ـ ساعت پنج، دهدقیقه روی چمنهای خیس قدم زدم. دوباره تویرختخواب رفتم. پنج و نیم خوابم برد. هفت بیدار شدم و یک حمام کاملکردم. دوباره به رختخواب رفتم. ساعت هشت پاشویه کردم و ساعتهشت و نیم یک فنجان چای نعناع خوردم، ساعت نه قهوة مالت و بعدمعالجهام را شروع کردم. لطفاً ترشی کلم را بده. خودت از آن نمیخوری؟
ـ نه متشکرم. هنوز احساس میکنم برایم کمی سنگین است.
زن بیوهای که سنجاق سری را لای دندانهایش نگه داشته بود پرسید:راست است که تو گیاهخواری؟
ـ بله، الان سهسال است که گوشت نخوردهام.
ـ عجیب است! تو بچه نداری؟
ـ نه.
ـ ببین، نتیجهای که از اینکار میگیری همین است دیگر. کی تا حالا شنیدهکه با سبزیجات بشه بچهدار شد؟ شما در انگلستان هیچوقت خانوادهای پرزاد و ولد نداشتهاید. فکر میکنم همة وقتتان را صرف جنبش حق رأی برایزنان میکنید. من الان نُه تا بچه دارم و همه، خدا را شکر زنده هستند.بچههایی سالم و خوب. فکر کنم بعد از اینکه اولی به دنیا آمد من...
حرفش را قطع کردم: چه جالب!
سنجاق سر را در موهایش که بالای سرش جمع کرده بود فرو کرد و بابیاعتنایی گفت: جالب است؟ نه چندان. یکی از دوستانم چهارقلو زایید.شوهرش آنقدر خوشحال بود که یک مهمانی مفصل گرفت. بچهها راگذاشته بودند روی میز! دوستم حسابی به خودش افتخار میکرد.
مرد مسافر که داشت سر چاقو به برشی از سیب زمینی گاز میزد گفت:آلمان کشور خانوادههاست.
همه با سکوت تحسینآمیزی حرفش را تأیید کردند.
بشقابها را برای آوردن گوشت گوساله، کشمش قرمز و اسفناج عوضکردند. چنگالهاشان را با نان سیاه تمیز کردند و دوباره شروع به خوردنکردند.
آقای رَت پرسید: چهقدر اینجا میمانید؟
ـ دقیقاً نمیدانم. سپتامبر باید لندن باشم.
ـ حتماً سری به مونیخ هم میزنید.
ـ نه، متأسفانه وقت ندارم. میدانید، نباید در معالجاتم وقفه بیفتد.
ـ ولی شما باید مونیخ را ببینید. تا وقتی به مونیخ نرفتهاید یعنی آلمان راندیدهاید. تمام نمایشگاهها، همة هنر و روح زندگی آلمان در مونیخ است. درآگُست جشنوارة واگنر برگذار میشود، همینطور موتزارت و مجموعهایاز نقاشیهای ژاپنی. و آبجو! اگر به مونیخ نرفته باشید نمیتوانید بفهمیدآبجو خوب یعنی چه. اینجا من هر روز بعد از ظهر خانمهای متشخصی رامیبینم که لبی تر میکنند اما در مونیخ خانمهای متشخص لیوانهای آبجوبه این بزرگی میخورند.
و با دست اندازة یک پارچ را نشان داد.
آقای هافمن گفت: من وقتی زیاد آبجو مونیخی میخورم حسابی عرقمیکنم. اینجا که هستم، وقتی راه میروم، دایم عرق میریزم، هر چند لذتمیبرم، ولی توی شهر اینطور نیست. انگار عرق کرده باشد، چون حرفش رازده بود، گَل و گردنش را دستمال کشید و گوشهایش را هم به دقت تمیز کرد.
یک ظرف شیشهای مربای زردآلو روی میز گذاشتند.
خانم اشتیگلر گفت: میوه برای سلامتی آدم لازم است. امروز صبح دکتربهم گفت تا میتوانم میوه بخورم.
پیدا بود که او این دستور را دقیقاً اجرا میکرد.
مرد مسافر گفت: انگار شما هم نگران هستید که جنگ در بگیرد. قابلدرک است. من توی روزنامه مقالهای راجع به بازیای که شما انگلیسیهادرآوردهاید خواندهام. آن را دیدهاید؟
من صاف نشستم و گفت: بله، اما مطمئن باشید که جا نزدهایم.
آقای رَت گفت: خوب، پس حالا حساب کار خودتان را بکنید. شما ارتشندارید، مگر یک مشت پسربچه که کلهشان از سم نیکوتین پر شده است.
آقای هافمن گفت: نگران نباشید. ما نیازی به انگلستان نداریم. اگر لازمشداشتیم سالها پیش گرفته بودیمش. ما واقعاً چشمداشتی به شما نداریم.
قاشقش را با سر و صدا بهطرفم تکان داد. طوری به من نگاه میکرد کهانگار بچة کوچکی هستم که میتواند هرطور که خودش دلش خواست با منرفتار کند.
گفتم: مطمئناً. ما هم آلمان را لازم نداریم.
آقای رَت برای اینکه موضوع گفت و گو را عوض کند گفت: امروز صبحیک حمام نصفهنیمه کردم. بعد از ظهر باید زانوها و بازوهایم را بشویم. بعدباید یکساعت ورزش کنم. یک گیلاس شراب بزنم با کمی نان و ساردین...
کیکی خامهای که رویش گیلاس بود آوردند.
زن بیوه از من پرسید: شوهرت چه نوع گوشتی دوست دارد؟
ـ راستش درست نمیدانم.
ـ نمیدانی؟ چند سال است که ازدواج کردهای؟
ـ سه سال.
ـ باورم نمیشود. یک هفته هم نمیشود بدون دانستن این موضوعخانهداری کرد.
ـ هیچوقت ازش نپرسیدهام. راستش خیلی به غذا اهمیت نمیدهد.
همه در سکوت نگاهم میکردند و با دهانهای پر از هستة گیلاس سرتکان میدادند. زن بیوه دستمالش را تا کرد و گفت: انگار در انگلستانچیزهای خیلی بدی را از پاریسها تقلید میکنید. چهطور یک زن میتواندشوهرداری کند، آنوقت بعد از سه سال زندگی مشترک هنوز نداند غذایمورد علاقة شوهرش چیست؟