۰۶ دی ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۶ دی ۱۴۰۳ - ۱۶:۴۹
کد خبر ۵۴۷۶۶۶
تاریخ انتشار: ۱۱:۴۳ - ۱۷-۰۴-۱۳۹۶
کد ۵۴۷۶۶۶
انتشار: ۱۱:۴۳ - ۱۷-۰۴-۱۳۹۶
یادداشت های اختصاصی از کانادا/1

اولین تلنگر

چند کتاب از میان انبوه نخوانده ها، یک فرش دستباف، چند تکه صنایع دستی، چند طعم از طعم هایی که تا آن روز در زندگی چشیده ای و مابقی آنچه فکر می کنی کمکت خواهد کرد چند ماه اول غربت را با تکیه بر آنها تاب آوری.
عصرایران؛ امیر طلوعی -  اولین تلنگر را وقتی می خوری که به خانه می آیی و می بینی وسایل خانه سر جای خود نیستند. یک لحظه احساس می کنی محدوده امنی که در آن می زیستی دستخوش تغییر شده است. 

داستان از فلان گلدان یادگار اولین روزهای زندگی مشترک شروع می شود و به فرش و مبل و دست آخر به اتاق خوابت می رسد. روزهای اول وقتی به فکر ترک خانه و شهر و دیارت افتاده بودی روز رفتن در نظر مقصدی دوردست بود. حتی شاید مهر ویزای هجرت بر روی گذرنامه هم هنوز برایت حاوی مفهوم خاصی نبود. 

هنوز تا آخرین روز مشغول کارهای روزمره هستی، شاید پرفشارتر و سخت تر از همیشه. آنقدر خام نیستی که ندانی برای افق مه آلود پیش رو بیش از هر چیز به پول نیاز داری، شاید هم آنقدر خودت را در جزئیات غرق کرده ای تا از ابهت طرح تغییر بزرگ پیش رو در زندگی ات چیزی نبینی. در مقام نظر استدلال های زیادی برای توجیه درستی راه که برگزیده ای در ذهنت داری که بارها و بارها در گفتگوهای درونی و بیرونی آنها را تکرار می کنی، ولی در لایه ای درونی تر چو بید بر سر ایمان خویش می لرزی. 

تا روزهای آخر حتی به برخی از نزدیک ترین دوستانت چیزی نگفته ای. در چارچوب خانواده همه از تغییر بزرگ با خبرند، اما ته دلت دوست داری در دنیای بیرون از خانه تا روزهای آخر دست کم ظاهر زندگی قبلی را حفظ کنی گویی هیچ اتفاق و حادثه بزرگی در پیش نیست. هنوز هر روز صبح سر راه رسیدن به محل کار همکارت را سوار می کنی، نان بربری و پنیر تبریز و مجله ات را می خری و تا نیمه شب بی وقفه با نظمی خلل ناپذیر بار سنگین انبوه کارهایی را که باید تا روز موعود به انجام برسد بر دوش می کشی. 

حتی سعی می کنی برای سر و سامان دادن محل کارت برای روزهای بعد از خود در حد توان کارهای اساسی انجام دهی، جانشینت را که پیشاپیش از راه رسیده آموزش می دهی ولی پشت همه اینها ساعت شنی ذهنت لحظه به لحظه در حال خالی شدن از هر آن چیزی است که تا آن روز داشته ای و برای خود ساخته ای.

در ماه های آخر رنگ و روی اطراف با شیبی ملایم پیش چشمت تغییر می کند. برای جلسه ای کاری به بالای شهر رفته ای، ولی بعد از جلسه نمی توانی از میدان و بازار تجریش دل بکنی. برای گرفتن مدرک تحصیلی به دانشگاه رفته ای و مسیر هر روز جوانی از میدان انقلاب تا خیابان ولیعصر را چندی به پای می روی و چندی به سر می شوی. به محله کودکی ات سری می زنی که دیگر حتی شبیه جایی نیست که روزگاری در آن از صبح تا شب دنبال توپ پلاستیکی دولایه می دویدی و رود هزار زمزمۀ درد و انتظار ... 

بدترین زمان برای ترک ایران بهار است و خاصه بعد نوروز. وقتی شهر سیه چهره دیوصورت ناگهان پری رویی عشوه گر می شود. وقتی ذهنت به قاعده هر نوروز به شوق کودکانه در کار تپیدن است و هر چه جهان زیباتر می شود، صلای رفتن در گوشت دهشتناک تر می شود. چند سال قبل در مصاحبه ای از داریوش آشوری در پاسخ به اینکه بعد این همه سال دوری از ایران آیا دلتنگ نمی شود خوانده ای که ایران شخصی خودش را در چمدانی با خود برده است ولی در آخرین هفته ها از فهمیدن حجم کوچک چمدان غربت برای بردن همه آنچه به آن دل بسته ای شگفت  زده می شود. 

کم کم ناگزیر به انتخاب می شوی و سعی می کنی با شبیه سازی ذهنی آنچه فکر می کنی تسلایی برای روزهای غربت باشد راه نجاتی برای  فرار از آنچه غم غربتش خوانده اند تدارک ببینی. چند کتاب از میان انبوه نخوانده ها، یک فرش دستباف، چند تکه صنایع دستی، چند طعم از طعم هایی که تا آن روز در زندگی چشیده ای و مابقی آنچه فکر می کنی کمکت خواهد کرد چند ماه اول غربت را با تکیه بر آنها تاب آوری. بستن چمدان غربت به تو خواهد آموخت در برابر هر یکی که بر می گزینی چه بسیار که باید پشت سر رها کنی. هجرت تمرین مردن پیش از موعد است... موتو قبل ان تموتو!... 

ادامه دارد
ارسال به دوستان