«زادروز تو برای خیلیها ستایش خرد است و اندیشه. تقدیر كوشایى و ممارست است. جشن پژوهش و جستجو است. تحسین بالندگى و شكوفایى است. زادروزت یادآور داستان آقاى حكمتىِ رگبار است و افسانه تارا. یادآور سفر دو پسربچه است براى یافتن پدر و مادرى نداشته و حقیقت و مرد دانا. یادآور مسافرانى است كه قرار است آینهاى را بیاورند براى عروسی و سرگذشت آیت در غریبه و مه. یادآور خاطرات هنرپیشه نقش دوم است و سهرابكشى...»
به گزارش شرق، بهرام بیضایی سالهاست سكوت كرده و بهندرت تن به گفتوگو داده است؛ در این سالها او فقط در آثارش با مخاطبانش سخن گفته. اغراق نیست اگر بگوییم بیضایی در این چند سال دوری از وطن كه هنوز به یك دهه نرسیده است، تقریبا بهاندازه تمام سالیانی كه در ایران زیست، نمایش روی صحنه برده است. بهار ٩١ كه كتاب «هزار افسان كجاست؟» در غیاب بیضایی درآمد، او از فرسنگها دورتر از وطن پیامی فرستاد برای جمعی كه در رونمایی این اثر پژوهشی گرد هم آمده بودند.
دو سالی میگذشت از زمانی كه بهرام بیضایی از ایران رفته بود و در همین سال بنا داشت «جانا و بلادور» را روی صحنه ببرد كه نمایشی بر اساس سایهبازی بود و بعد از «گزارش آرش» و «گزارش ارداویراف» و چندی پیش هم «طربنامه». بیضایی بهگواه كارنامه پربارش همواره به سنتهای نمایشی ایران نظر داشته و این سالها نیز در تمام این نمایشنامهها، بهطرز متمركز و مؤكد به فُرمهای نمایش سنتی پرداخته است.
طرفه آنكه بهرام بیضایی غالب این آثار را سالیان پیش در وطن خود نوشته بود؛ اما بهگفته خودش چون امكان اجرا فراهم نبود، آنها را از خاطر برده بود؛ اما بهانه نوشتن از این هنرمند بزرگ، پنجم دی، زادروز اوست كه بناست جمعی از هنرمندان از جمله ناصر تقوایی در تئاتر شهر با روخوانی نمایشنامه «شب هزارویكم» آن را به جشن بنشینند تا اگر امكان رویصحنهرفتن آثار او در تئاتر شهر فراهم نیست، دستكم گفتن از او ممكن شود، آنهم در زمانهای كه بهقول فرهاد مهندسپور «مطبعهی بیانصاف كیهان» به هنرمندی در این قدوقامت میتازد و بزرگشمردن هنرمندی چنین را توهم میخواند! در روزگاری كه حتی مسئولان فرهنگی مانند علی جنتی، وزیر سابق ارشاد، تردید دارند به اینكه بیضایی در این سنوسال بتواند كاری انجام دهد! به هر تقدیر بهرام بیضایی بیش از هفت سال است كه دور از وطن بیوقفه كار كرده و شاهدِ این مدعا هم نمایشهایی است كه به بركت فضای مجازی و تكنولوژیِ روز، همگان حتی ما، امكان دیدن دستكم تكهها و دقایقی از آن را داریم.
بهرام بیضایى چنان كه آیدین آغداشلو نوشت «آبروى نسل ما و نسلهاى بعدى» است و آثارش بهنوشته مهندسپور «فخر مملکت و ایرانیان»؛ اما اجرای نمایش جایی دور از مرزها تنها خبری نیست كه از بیضایی در دست است. بهتازگی ترجمه منوچهر انور از «فتحنامه كلات» به زبان انگلیسی درآمده و كتابِ تازهای نیز از او در راه است؛ «سفر شب» فیلمنامهای كه برای نخستینبار منتشر میشود و بیضایی آن را سالها قبل نوشته و داستان آن درباره سفری است در یك شب.
بازگشت بیضایی به ایران هر روز كه میگذرد بیشتر به خواب میماند؛ اما خوابی از آندست كه او درباره طربنامه روایت كرد: «بیستوسه سال پس از نگارش طربنامه، با پیداشدن بختِ نمایش آزادانه آن بیشوکم همهی تکههای حذفشده را برگردانده و از نو به هم پیوند دادهام و امروز اجرای آن به نظرم خواب میرسد. من این خواب را تقدیم میکنم به همه مطربان گُمنام و توهینشدهی قرنها - که جهانیان را جز شادی نخواستند و خود جز اندوه نبردند!» آنطور که مژده شمسایی برای تولدِ بیضایی نوشت زادروزِ او بهانهای است برای شادی.
تولدت مبارك بهرامْ پسر
در ادامۀ مطلب روزنامه «شرق» برای زادروز بهرام بیضایی، یادداشتی از «مژده شمسایى» به چاپ رسیده است:
داستان بهدنیاآمدنت را بارها مادرت برایم تعریف كرده بود. شاید به بهانه من این خاطره خوش را با خودش مرور و انگار در زمان سفر مىكرد. برق چشمانش و شور و شعف كلامش نشان از رضایت و غرورِ داشتن فرزندى چون تو بود. مىگفت و مىگفت تا مىرسید به آنجا كه عموهایت از آران كاشان آمده بودند. اینجا كه مىرسید شادى در دلش غنج مىزد، مىخندید و صدایش مىلرزید وقتى مىگفت یكى از عموها با دیدن تو در گهواره درجا گفته بوده: «بهرامْ پسر كه زادۀ شیر استى» و دیگرى ادامه داده: «پیداست ز عارضش جهانگیر استى» و ناگهان سكوت مىكرد، بغض راه گلویش را مىبست، با پشت خمیده دو دسته صندلىاش را مىگرفت و جلو مىآمد و خَمتر مىشد تا دستمال سفیدش كه به دقت چهارلا شده بود را از روى میز بردارد و چشمانش را پاك كند.
قرار است این یادداشت به مناسبت تولدت در روزنامهاى چاپ شود كه هرگز نمىخوانى. سالهاست به سفارش پزشك روزنامه نمىخوانى و اخبار گوش نمىدهى. از آن زمان كه ناتوانى از تغییر اخبار ناگوار روحت را بیمار كرده بود. پس ناچارم یادداشت را خودم برایت بخوانم همچنانكه اخبار دیگر را گهگاه و جستهوگریخته برایت نقل مىكنم. یكى از ده خبر بدى را كه با همهى تلخى خیال مىكنم بهتر است بدانى. اغلب اخبار بد را تند مىگویم و مىگذرم و سعى مىكنم لابلاى حرفها و خبرهاى دیگر زهرش گرفته شود تا كمتر اذیت شوى. گرچه كوشش بیهودهاى است و بعد خودم را سرزنش مىكنم كه دیگر نمىگویم و این تكرار مىشود و تكرار مىشود چون انگار اخبار بد تمامى ندارد. ولى زادروز تو جزو اخبار خوش است. براى خیلىها كه تو را از نزدیك مىشناسند و آنها كه بهواسطهى كارهایت به تو نزدیك شده و دوستدارت شدهاند. آنها كه پیامها و تلفنهاى پرمهرِ تبریكشان از چند روز پیشتر تا چند روز پستر از پنج دى مىرسد. آنها كه وقتى زودتر زنگ مىزنند مىگویند مىدانیم ترافیكِ تلفن این روزها سنگین است براى همین زودتر زنگ زدیم. مثل تبریكهاى سال نو از راههاى دور كه اغلب پیش از تحویل سال گفته مىشود. و تو كه هرچه مىگذرد سختتر و كمتر از میز كارت جدا مىشوى و با مشغله كار زمان را گم مىكنى با اولین تلفن یا پیام مىپرسی «مگر دى شده است؟ چرا یادشان مانده؟»
جانِ من چطور یادشان برود، كه زادروز تو براى خیلىها چون من ستایش خرد است و اندیشه. تقدیر كوشایى و ممارست است. جشن پژوهش و جستجو است. تحسین بالندگى و شكوفایى است. زادروزت یادآور داستان آقاى حكمتىِ رگبار است و افسانه تارا. یادآور سفر دو پسربچه است براى یافتن پدر و مادرى نداشته و حقیقت و مرد دانا. یادآور هشتمین سفر سندباد است و پهلواناكبر. یادآور طومار شیخ شرزین است و كارنامه بندار بیدخش. یادآور لیلا دختر ادریس است و افرا. یادآور مسافرانى است كه قرار است آینهاى را بیاورند براى عروسی و سرگذشت آیت در غریبه و مه. یادآور عیار تنهاست و دنیاى مطبوعاتى آقاى اسرارى. یادآور خاطرات هنرپیشه نقش دوم است و سهرابكشى. یادآور باشو است و وقتى همه خوابیم. یادآور مصائب استاد نوید ماكان است و همسرش مهندس رخشید فرزین. یادآور آینههاى روبرو است و اشغال. یادآور آرش است و مجلس قربانى سنمار. یادآور دیوان بلخ است و كلاغ. یادآور پرده خانه است و مرگ یزدگرد. یادآور شب هزارویكم است و سگكشى. یادآور فتحنامه كلات است و ندبه. مگر مىشود اینها را فراموش كرد؟ مگر مىشود ادبیات نمایشى و سینما و تئاتر ایران را بدون این آثار تصور كرد؟ مگر مىشود پژوهش نمایش در ایران را از یاد برد یا هزار افسان كجاست را؟
این یادداشت قرار بود شخصى باشد؛ از طرف من به تو اما مىخواهم چند تن را در این شادباشِ به تو شریك كنم. دختر جوان شیرازى كه هر سال پنج دیماه با پدرش به حافظیه شیراز مىرود با كتابى از تو و دیوان حافظ و با پدرش تولدت را اینچنین جشن مىگیرند. گروه جوانانى كه در خراسان گرد هم مىآیند و نمایشنامهاى از تو را مىخوانند و تحلیل مىكنند و پنج دى بر كیك تولد برایت شمع روشن مىكنند. جوانى كه هر سال از كهگیلویه پیام تبریك مىفرستد و آن دیگرى از اهواز كه دوستدار تئاتر است. آنكه از تبریز پیام مىفرستد و مىگوید بارهاوبارها آثار تو را خواندن، زندگىاش را زیرورو كرده، و آنها كه در كوه و در دیگر جاها نوشتههاى تو را مىخوانند. شاگردانى كه بخت شركت در كلاسهایت را داشتهاند و اكنون در گوشهوكنار جهان خودشان را مدیون آموزههاى تو مىدانند. و آنها كه بهواسطه آثارت در دلْ خود را شاگرد و وامدار تو مىدانند. آنها كه همكارى با تو را نقطه طلایى كارنامه هنرىشان مىدانند و آنها كه آرزو داشتند با تو كار كنند و نشد كه بشود. و همچنین البته شریك مىكنم نیلوفر و نگار و نیاسان فرزندانت را. نازنینم خوشا به حال تو كه در زمانه تلخىها و زشتىها، كینهها و نفرتها، خشمها و انتقامگرفتنها، زادروزت بهانهاى است براى شادى. خوشا به حال تو كه در دل بیشمارى از مردمان سرزمینت به نیكى جاى دارى و سربلندى كه همواره ارزشهاى انسانى را پاس داشتهاى و جز بزرگى و سرفرازى سرزمینت و مردمانش نخواستى و عمر در این راه گذاشتهاى. حالا مىتوانم خیال كنم كه مادرت در آن چنددقیقه سكوت به چه فكر مىكرد... تولدت مبارك بهرامْ پسر!