همشهری/ رسول عوده زاده
43 سال داشت. تازه به مرز پختگی رسیده بود. عشقش «هور» بود و زمینهای کشاورزی و نخلستان. کارش گره خورده بود با هر چه که به این سه برمیگردد. با صیادی، برنج کاری، بوریابافی، حصیربافی و هزار کار ریز و درشت دیگر به همراه همسرش؛ «غازیه» و 8 دختر و پسر قد و نیم قد زندگی را میگذراند.
به گزارش همشهری؛ «جواد» زمستانهایش با گندمکاری و تابستانها با برنج کاری سپری میشد. هر وقت فرصتی دست میداد، به هورالعظیم میرفت یا به نخلستان پدری رسیدگی میکرد. در نخلستان روستای «رفیع» نخلی بود که بیش از همه دوستش میداشت. نخلی که یار و همدمش بود؛ یادگار دستان پدر. نخلی که نامش «شکّریه» بود.
رفتن از روستا
یک سالی از شروع جنگ تحمیلی گذشته است که روزی جواد به همراه گروهی از مردان روستا به شالی کاری در «گبان» و «الاعمیه» میرود؛ در نقطه صفر مرزی. پس از چند روز اقامت در زمینهای کشاورزی (عِزیب) و پایان فصل برداشت و بازگشت به رفیع، زن 31 ساله خود را تنها در خانه میبیند که با چماق از وسایل ساده خانه و چند رأس گاو و گوسفندشان نگهبانی میکند.
با نگرانی میپرسد: «افروخچ وین؟» (بچههات کجان؟) و غازیه سراسیمه جواب میدهد: «با داییها و عموها به همراه جنگزدهها به شوشتر و حمیدیه اعزام شدن.»
جواد نفس راحتی میکشد و همان روز همراه غازیه و دیگر بازماندگان روستا مسیر جنگ زدگان را از غرب استان به جنوب پیش میگیرد و میرود؛ یعنی از «لولیه»، سپس «کسر» در هویزه و بعد حمیدیه، سپس شهرک فجر و رود زرد رامهرمز طی میکند.
نخلی که از یاد نرفت
وقتی دو پسرش را که تازه پشت لبشان سبز شده، به جبهه میفرستد، نگرانی اش بیشتر میشود اما خم به ابرو نمیآورد. یک جمله میگوید و تمام: «انتم ابطال.» (شما قهرمانید.)
در طول این مدت، گمشده ای دنبالش میکند. گمشده ای مدام صدایش میکند. 50 نخل، 50 خاطره، 50 ریشه، 50 هزار بار عاشق شدن. او نخل هایش را، خاطراتش را و همه تعلقش را در میانههای مزارع درندشت، لحظه ای از یاد نمیبرد.
ملاقات با عشق
سال آخر جنگ خبر میرسد که جنگ زدهها میتوانند بروند و زمینها و نخلستانهای خود را ببینند. شاید برای آمارگیری و شاید برای پرداخت خسارت جنگی به کشاورزان. اما اینها مهم نیست. مهم این است که او قرار است به دیدار عشقش برود، بهانه هر چیزی که میخواهد، باشد.
نزدیک فصل برداشت رطب است. جواد که حالا ساکن «احصیوه» سوسنگرد است، خاوری کرایه میکند و عزم مرز میکند. در طول مسیر 45 کیلومتری، شکّریه از ذهنش دور نمیشود؛ همان نخلی که پدرش از کودکی به او داده بود. نخلی که به گفته او شیرین تر و آبدارتر از همه آن 50 نفر نخل است.
خاطرات جان میگیرند
وقتی دژبان ارتش در ورودی روستا را رد میکند، از خاور پیاده میشود و با پای برهنه تا نخلستان شان که در نزدیکی شط نیسان به جا مانده بود، میدود. ویرانه شدن روستایی که جمعیت آن تا 8 هزار نفر تخمین زده میشد، چشم جواد را نمیگیرد. تا اینکه به شکّریه میرسد. قلبش تندتر میزند. همه ظهرهای کودکی که بالای این نخل سپری شده، از جلوی چشمانش میگذرد. آن را در آغوش میگیرد و اشک میریزد.
توزیع خرما بین رزمندگان
به همراه «رحیم»؛ راننده خاور با داس، رسیده ترها را میچیند و بُودی خاور را کیپ تا کیپ پر میکند و به سمت احصیوه برمیگردد. در طول راه رحیم به او میگوید که قرار است بابت هر نخلی که از بین رفته، هزار تومان پرداخت کنند. جواد اما هیچ نمیگوید. هنوز در وادی خاطراتش سیر میکند و گذشته ای که دیگر نیست و نخلی که....
مسیر رفیع هویزه تا سوسنگرد، هر رزمنده ای را میبیند، به او یک طبق رطب میدهد.
نخلی که دیگر نیست
به خانه که میرسد، چیزی از خرماها نمانده است. شروع میکند به گریستن؛ به یاد شکّریه. این که چند قطره اشک برای نخلش ریخت را کسی نمیداند؛ شاید ۵۰ هزار. به یاد نخلی که دیگر نیست.