عصرایران - تقویم رسیده به 21 شهریور، روزی که گفتند سینما را ایرانی ها شناختند و می گویند این روز باشد برای سینما، بماند که همین روزِ نیمه جان را نیز در ایامی از تقویم حذف کردند. حال در 1395 خورشیدی، مردمی سرگرم هستند با جادویی که دهه ها از عمرش می گذرد. سینما و تصویر متحرک با آن روح فریبنده اش دیر یا زود به این سرزمین می آمد، حتی اگر سرگرمی اشراف و دربار را تامین نمی کرد.
قدم زدن در پیاده روهای تهران و سرک کشیدن به سالن های سینما سرگرمی بامزه ای است که خود کم از یک فیلم سینمایی ندارد. از آفریقایِ آقایان تا استقلالِ حوزه، از چارسویِ تازه نفس تا عصرجدیدِ خسته، از فلسطینِ جشنواره ها تا بهمنِ انقلاب، قدم زدن در این سینماها و نشستن روی صندلی هایش و گپ و گفت با مردمانی که آمده اند ساعتی سرگرم شوند و بروند پی کارشان، سوژه جذابی بود که نمی شد از آن به راحتی گذشت.
سینما، این جادویِ بی بدیل، این فریبِ خوشمزهیِ بی پایان، این معجونِ لعنتی، پیر و جوان نمی شناسد، مجرد و متاهل نمی شناسد، غمدار و بی غم نمی شناسد، همه و همه را می تواند به پای خویش بکشاند و لذتی بی مانند را هدیه دهد.
آقایِ نوجوان غرغر کنان از سالن می زند بیرون و زیر لب تمام آموخته هایش را نثار بیچاره کارگردانی می کند که خواسته به او بفهماند فلان کار زشت است، اما ظاهرا کمی زیاده روی کرده، از او می پرسم چرا انقدر بی تابی، صبر کن این فیلم زهرماری که دیده ای ته نشین شود بعد شروع کن به ایرادگیری؛ می گوید «بس که صورت زخمی اش را دیدم اعصابی برایم باقی نمانده»، طفلکی لابد حق دارد، شاید با این امید بلیت خریده و به سینما آمده که انگار می خواهد تا آخرِ فیلم، دخترِ شیرینِ "نفس عمیق" را تماشا کند.
کمی آنطرف تر دختر جوانی را دیدم که با دوستانش برای دیدن اثر پرهیاهوی این روزهای سینما، به صف شده بودند. می گوید: «دیروز رزرو اینترنتی کردم تا این فیلم را در سالن خوب و نقطه دید خوبی ببینم چون دوست ندارم پلانی از چشمام بیفته»؛ این هم برای خود اعجوبه ای است، دانشجوی ترم آخر معماری و لابد منتظر است شاهکاری اسکاری از فرهاد سینمای ایران ببیند. فقط نگران است وسط فیلم خوابش ببرد چون دوستانش گفته اند فیلم بیش از 2 ساعت است و او هم تا عصر درگیر کار بوده و فرصت استراحت نداشته است.
از سینما زدم بیرون و راهی فروشگاه های طبقه پایین مجتمع تجاری شدم که مردم در حال خرید بودند. زن و مردی به همراه دختر بچه تقریبا 6 ساله شان در حال قدم زدن بودند که با سوال جنون وار من مواجه شدند؛ «آقا ببخشید آخرین بار کی با همسرتان به سینما رفتید؟»، توضیح دادم خبرنگارم و الا کتک مفصلی خورده بودم؛ مرد با تعجب نگاه کرد و گفت:«به من بگو با این شیطان که کنارم ایستاده و مدام ورجه ورجه می کند می تونم سینما برم؟» دختر 6 ساله اش را می گفت!!! گفتم «خوب دخترتان را هم ببرید»، ثانیه ای صبر نکرد و گفت «لابد ببرم صورت اسیدپاشی شده ببینه بچه»، خواستم قانع شوم چون برایم مث روز روشن بود این سینمای بیچاره ما فیلمِ کودک ندارد و خودم از منتقدان آتشینش هستم، اما چه کنم که در کمال پررویی گفتم شما دنبالش نبودی وگرنه می تونستی حداقل هر 3 ماه یکبار براش فیلم مناسب پیدا کنی. دیگر حوصله بحث نداشتم و سریع به سینمای تک سالنه ای در حوالی مرکز شهر رفتم. خیلی شلوغ نبود، از مردی که به اتفاق همسرش در آنجا حضور داشت سوال کردم چرا این سینما را انتخاب کردی، گفت «نزدیک منزلمان است و انتخاب دیگری نداشتم البته دوست داشتم این فیلم را ببینم بخاطر بازیگر اولش». در نهایت و در عین ادب و احترام به من فهماند که تماشای فیلم در پردیس ها را به دلایل متعدد به سینماهای تک سالنه ترجیح می دهد.
کاسب های آن منطقه نمونه جالب توجهی هستند برای پاسخ به این پرسش که سالی چند بار سینما می روید؟ یکی شان در جوابم گفت آخرین فیلمی که دیده "مرد عوضی" با بازی پرویز پرستویی بوده آن هم به اصرار خانواده اش؛ چشمانم از حدقه بیرون زد چون "مرد عوضی" را من در کودکی با پدرم در سینما دیده بودم و کلی هم در خاطرم مانده بود. آن مرد 19 سال بود که پایش به هیچ سینمایی باز نشده است. از او علت را جویا شدم که جواب دندان شکنی داد :«این فیلما دیگه فیلم نیست فعلا صبح تا شب درگیر کارم و بعدش هم در منزل پای ماهواره و گاهی هم فوتبال وقت رو تموم می کنیم». دیگر جای کل کل نبود و باید صحنه را خالی می کردم. مجدد به پردیسی رفتم در مرکز شهر که یکی از مهمترین پردیس های شهر است و مشتریان ثابتی دارد. گفت و گو با چند جوان شیفته ی سینما در آن محیط حسابی حالم را سر جا آورد. برایم باورکردنی نبود که این گروه هفته ای یک بار به سینما می روند. آن هم در سینمای ایران که فیلم های قابل اعتنایش شاید در سال زیاد نباشد. می گویند از وقتی گروه هنر و تجربه آمده تلاش می کنند فیلم های آن بخش را تماشا کنند چون غالبا آثار متفاوتی نمایش می دهند . از آن طرف هم حواسشان به خبرها و سایت ها هست که اگر فیلم قابل توجهی وارد سینماها شد به سرعت آن را ببینند. با خودم یک لحظه فکر کردم یحتمل آن عاشقانی که 6:30 صبح همزمان با کله پاچه خوران عده ای، مشتری فروشنده می شوند، بخشی شان از بین همین جوانان خوره ی سینما هستند آن هم از جنس وطنی اش.
کمی آنطرف تر به جوان نسبتا پرادعایی برخورد کردم که در جواب من گفت شاید هر 3 ماه یکبار به سینما برود آن هم به توصیه دوستانش، او می گوید تمام وقتش را با دیدن سریال های خارجی پر کرده است. یعنی شبکه نمایش خانگی آنور آبی ها هم مث «شهرزاد» خودمان حسابی رونق دارد با این حامیان سرسختی که ما می بینیم.
شب شده بود، تاریکِ تاریک، پرسه زنان در خیابان های شهریوری به این فکر می کردم که مردم نازنین مگر چه می خواهند جز یکی دو فقره سرگرمی سالم. حال که اینگونه در 95 خورشیدی حالِ سینمایمان به اندازه تمام سال های عجیبی که بر آن گذشته است، خوب جلوه می کند و سرحال است بیاییم باز هم فیلم خوب بسازیم، متنوع و باکیفیت بسازیم و مردم و سینماگر را توأمان حمایت کنیم تا این سالن ها را بار دیگر پر از تماشاچی ببینیم. این جادو بدجوری سرگرممان می کند و حتی درس زندگی می دهد؛ یادش بخیر کلاه قرمزی و دستهای گرم پدر در صفِ آن سینما که صندلی هایش دیگر نیست...آهای، سینما را در آغوش بگیر !
/ روایتِ یک شیفتهیِ سینما :)