پسر جوان انتهای اتوبوس ایستاده بود و مرتب با عناوین مختلف ذکر صلوات می گفت. جمعیت اتوبوس اکثرا از کسانی بودند که ساعتی قبل در مراسم هفتم شهیدان رجایی و باهنر شرکت داشتند. مراسم در دانشگاه تهران برگزار شده بود و «آذر یونسی» هم با تعدادی از خواهران در همان اتوبوس از مراسم به سمت خانه باز می گشت که صلوات های جوان نظرش را جلب می کند. با نگاهی به انتهای اتوبوس سعی میکند پسری که صلوات می فرستد را ببیند. همان لحظه نگاه پسر جوان با نگاه او گره میخورد و همین نگاه کوچک آغازی برای شروع زندگی پر ماجرای دو جوان میشود.
"خانم یکی از دوستان مشترک بین من و احمد هم کنار من ایستاده بود. احمد مرا میبیند و به دوستش اطلاع میدهد که به خانمش بگوید و با من صحبت کنند. مشخصات من را هم گرفته بود. دوست مشترک با من صحبت کرد. از آنجا که با دوستان برای انجام یکسری کارهای فرهنگی از طرف کمیته امداد به یاسوج رفته بودم، اولین قرار صحبت کمی طولانی شد. زمانی که از سفر برگشتم دوستم میگفت تو کجا بودی؟ این آقا ما را کشت از بس سراغت را گرفت!
قرار شد برای اولینبار، خانه دوست مشترکمان همدیگر را ببینیم و صحبت کنیم. مراسم رسمی نبود من با یکی از دوستانم که بعدها خانم برادرم شد، رفتیم. دوستانم در اتاق دیگری نشستند و من و احمد هم در یک اتاق نشستیم تا صحبت کنیم. نظرم را درباره ولایت فقیه و یک سری سوالات ایدئولوژیکی پرسید. چند جلسه دیگر صحبتها ادامه پیدا کرد. البته خانواده من در جریان موضوع بودند و از این رفت و آمدها خبر داشتند، اما مراسم رسمی برگزار نشد و دو باری هم در دانشگاه تهران یکدیگر را ملاقات کردیم."
در صحبتهای بعدی بود که پسر، مخالفت خانوادهاش با سرکار رفتن عروس خانواده را مطرح کرد. دختر هم که به تازگی در آموزش و پرورش مشغول به کار شده بود عنوان کرد به ادامه تحصیل و بهمخصوص کار در مدرسه علاقه دارد. همین اختلاف کوچک باعث شد که از طرف دختر همه چیز تمام شده باشد و بهتر دانست که صحبتهای بعدی هم ادامه پیدا نکند، چون حاضر نبود کارش را رها کند.
به ظاهر همه چیز تمام شده بود. خانواده پسر مخالف کار کردن عروس بودند و دختر هم عاشقانه کارش را دوست داشت. اما بعد از مدتی پسر پیغام میدهد که می خواهد دوباره صحبت کند و عنوان میکند که اگر امکان دارد چند روز اول زندگی عروس در خانه بماند تا کم کم ماجرای شاغل بودن همسرش را با خانواده درمیان بگذارد.
" گفته بودم بالاخره باید با خانواده مطرح کنی. شاید بتوانم برای یک هفته مرخصی بگیرم، ولی چون قرار است به کارم ادامه دهم باید خانواده اطلاع داشته باشند. یک جلسه خواستگاری رسمی مادر و خواهرش به خانه ما آمدند و مرا دیدند و در جلسه بعد مهریه یک سفر حج تعیین شد و قرار شد روز عید قربان عقد و روز عید غدیر هم عروسی باشد."
روز عید قربان عروسی به سادگی تمام برگزار می شود. در واقع عروسیای در کار نبود. مهمانیای بود با حضور خانوادهها و دوستان، در همان مسجدی که محل فعالیت داماد بود. مردها در قسمت مردانه کنار یکدیگر نشسته بودند و احمد با کت و شلوار دامادی بین دوستانش همچون ماه می درخشید. میوه و شیرینی و شربت تنها وسایل پذیرایی و میهمانانی که با صفا و صمیمیت شریک شادی پیوند معنوی دو جوان شدند.
"هر دوی ما مایل نبودیم جشن خاصی گرفته شود. یک عقد کنان ساده در منزل پدرم برگزار کردیم و عاقد آمد و عقد کرد و بعدازظهر هم در مسجد جشن کوچکی گرفتیم. چند روز بعد عروسی و روز عید قربان هم با خانوادهها به قم رفتیم و بعد از برگشت توی یکی از اتاقهای خانه ی پدر همسرم ساکن شدیم."
دختر تازه عروس هیچ گاه فکر نمیکرد خاطره سفر به قم، بهترین خاطره زندگیاش شود و حرفهایی که احمد آن روز توی صحن حرم زد واقعیت پیدا کند. حتی فکر این را هم نمی کرد که احمد به این زودیها زندگی شیرین و سادهشان را ترک کند. هردو در کنار هم خوشبخت بودند و عشق با همه زیبایی و اخلاصش در زندگی دو جوان جاری بود.
"دو ماشین ما را برای سفر به قم همراهی کردند؛ یکی ماشین داماد بزرگ خانواده همسرم بود و دیگری فکر میکنم ماشین برادرم بود. چند نفر از خانواده ما و چند نفر از خانواده همسرم جمع شدیم و رفتیم قم. این سفر برای من خیلی لذت بخش بود و البته فکر میکنم احمد هم همین حس را داشت. وقتی میخواستم توی حرم بروم پرسیدم که به نظرت چه دعایی بکنم؟ گفت دعا کن عاقبت به خیر بشیم. من رفتم و همین را از حضرت معصومه(س) خواستم و احمد هم خیلی زود به این آرزویش رسید و عاقبت بهخیر شد."
با تشویق آذر، احمد از همان اوایل آغاز جنگ به جبهه رفت. با توجه به اینکه در دانشگاه تهران در رشته نقاشی مشغول به تحصیل بود و استعداد خوبی هم در زمینه کارهای هنری داشت، بیشتر در ستاد فرهنگی تبلیغاتی جبهه فعالیت میکرد. تصاویر شهدا را میکشید و در تهیه سربند و ملزومات نیروها کمک میکرد.
آبانماه سال 62 محمود به دنیا آمد. ثمره عشق آذر و احمد یک سال و نیم بعد از ازدواج پا به دنیای خاکی نهاده بود. تا آن روز، احمد چند باری به جبهه رفته بود و برگشته بود. بار آخر قول داده بود که زود برمیگردد اما درد زایمان ناگهانی شروع شد و آذر مجبور شد به بیمارستان برود. صبح زود که احمد از منطقه به خانه برگشت خبر می دهند که همسرت را به بیمارستان بردهاند. با همان لباس خاکی جبهه، سراسیمه خودش را به بیمارستان رساند. هنوز بچه به دنیا نیامده و احمد نگران و دلواپس منتظر خبری از کودک تازه متولد شده ایستاده بود.
عشق احمد به بچههای فامیل و دوستان و حتی دوستان محله و مسجد اینبار در محمود کوچکش رنگ بیشتری گرفته بود. علاقه عجیبی به بچه ها داشت به خصوص خواهرزادههایش که هر وقت آنها را میدید، نصیحت میکرد که خوب درس بخوانند تا برای خودشان کسی شوند. مثل یک دوست، یک حامی، یک برادر بزرگتر و یک انسان کامل بهترین رفتار را با بچه ها داشت و خیلی علاقه مند بود تا همه جا محمود کوچک را همراه خود کند.
منبع: دفاع پرس