۰۷ دی ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۷ دی ۱۴۰۳ - ۰۵:۳۰
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۳۹۹۶۸۵
تاریخ انتشار: ۱۰:۱۴ - ۱۸-۰۳-۱۳۹۴
کد ۳۹۹۶۸۵
انتشار: ۱۰:۱۴ - ۱۸-۰۳-۱۳۹۴

نیت کن و فنجان قهوه را سر بکش!

مادام خانم مسنی است حدوداً 60 ساله. عینک بزرگی به چشم زده و یک لباس خانگی گشاد به تن دارد. می گویم چه خانه قشنگی دارید! بدون آنکه جوابم را بدهد فنجان را می گیرد و درست مثل پیرمرد که حالا فهمیدم همسر مادام بوده، با همان لهجه می گوید که خیلی فنجان را ناجور برگردانده ام!
روزنامه ایران نوشت: فال گرفتن و اعتقاد به انواع و اقسام فال هایی که این روزها خیلی هم تنوع شان بالا رفته، نه اتفاق جدیدی است و نه حرف جدیدی برای گفتن دارد. شاید بهانه نوشتن این گزارش موج جدیدی باشد که به این خرافه قدیمی روی آورده اند.

خیابانی فرعی و پرت بود. جایی در مرکز تهران. از ساختمان های اطراف بخوبی مشخص بود که سال هاست دیگر کسی برای زندگی سراغ اینجاها نمی آید و هر چه هست یا کارگاه صنعتی است و یا خانه های قدیمی ونیمه ویران که به حال خودش رها شده. اما قسمت عجیب ماجرا اینجا بود که همان کاسب ها و مغازه دارهای پایین خیابان هم انگار غریبه نبودند. اگر خانمی آن هم کاغذ به دست این وقت روز به آنها یک سلام ساده می کرد، بدون آنکه جواب سلام را بدهند با دست و سر به پایین خیابان و آن خانه قدیمی معروف اشاره می کردند. می گفتند در این راسته همه مادام را می شناسند. همان مادام و قهوه های معروفش!

بالاخره در فلزی زنگ زده و کوچکی که ظاهراً برای همین پلاک است. زنگ خراب است. در را می زنم. خبری نمی شود. بار دیگر محکم تر. صدایی مبهم از دور می آید. صدا نزدیک تر می شود اما هنوز بی معناست. پیرمرد لاغر اندامی در را باز می کند و تازه می فهمم هنوز دارد به زبان فارسی لهجه دار زیر لب غر غر می کند. چند بار سرش را تکان می دهد و می گوید: «چه خبره ؟ در خانه را شکستی که تو»! لبخندی می زنم و می گویم: «ببخشید پدر جان، زنگ خراب بود.»

بدون آنکه بخندد با همان لهجه فقط می گوید: «خودت پدر داری، من پدر شما نیستم....» و به پله های بالا اشاره می کند. از راهروی کوچک تاریکی رد می شویم و به حیاط می رسیم.یک خانه خیلی خیلی قدیمی حیاط دار با شیروانی حلبی و اتاق هایی که هیچ ربطی بهم ندارند.از همان خانه هایی که تا خودت به چشم نبینی باور نمی کنی هنوز هم از این خانه ها در تهران نفس می کشد! دیدن آن حیاط و خانه کلنگی کافی بود برای فهمیدن اینکه هیچ چیز این ماجرا شبیه چیز دیگرش نیست.نمی دانم چرا صدای خانم جوان و خوش صحبت پشت تلفن که اتفاقاً اصرار داشت تمام وقت های این ماه پر است، هیچ ربطی به خانه ای شبیه اینجا نداشت. تصورم ساختمانی مدرن بود با لابی شیشه ای و اتاق انتظار در روف گاردن یا همان طبقه نهایی برج و...

صدای پیرمرد دوباره بلند می شود که چرا این دست، اون دست می کنی؟ بفرما بالا دیگه ! پله ها تمام می شود و دیدن کفش های زیادی که بدون هیچ نظمی مقابل در انداخته شده خیالم را راحت می کند که دست کم در این خانه مخوف تنها نیستم.داخل می شوم.راهرویی باریک که انتهایش آشپزخانه ای کوچک است.

سرکی داخل آشپزخانه ساده می اندازم و پیرمرد با دست به اتاق بغل اشاره می کند.اتاقی نسبتاً بزرگ که علاوه بر میز ناهار خوری دوازده نفره ای که در گوشه ای چیده شده است نزدیک به پنجاه صندلی هم دور تا دور دیوارش چیده اند.صندلی های چوبی قدیمی که آنقدر استفاده شده که دیگر هیچ ابری در تشکش نمانده و با نشستن روی چهار پایه چوبی هیچ فرقی نمی کند.

همه چیز قدیمی و بشدت خاک گرفته است.پرده های کرم رنگ، قاب عکس ها و مجسمه ها در هاله ای از خاک و غبار.تصویری از مریم مقدس که با گل های مصنوعی تزئین شده درست روی دیوار مقابل جا خوش کرده و تا چشم کار می کند قاب عکس هایی که پر از بچه ها و آدم های مختلف هستند.با صدای آشنایی از دنیای قاب عکس ها بیرون می آیم. همان صدای پشت تلفن. خانم جوانی است.خوش تیپ وحدوداً 30 ساله. خودم را معرفی می کنم. فنجان کوچکی دستم می دهد و با لبخندی می پرسد: «گفتی از طرف کی اومدی؟» می گویم: «فرشته» و دل دل می کنم نپرسد کدام فرشته؟! به نقطه نامعلومی خیره می شود و می گوید: «آها فرشته.....» خوشحال می شوم که فرشته خیالی من حداقل برای او یک دوست قدیمی از آب در می آید !!!

زن جوان توضیح می دهد که اول نیت کنم و قهوه را سر بکشم و بعد دوباره با نیت به طرف چپ بدنم فنجان را داخل نعلبکی برگردانم و منتظر بمانم تا نوبتم شود.بعد به چیزی می گوید و از اتاق خارج می شود و به دنبالش دو سگ خانگی کوچک از زیر میز ناهار خوری بیرون می آیند و تازه می فهمم مخاطبش این سگ ها بودند! پول مشکل است یا نه، مسأله این است

داخل اتاق مثلاً انتظار، بجز من درست 15 نفر دیگر هم بودند.خانم های جوان، میانسال و حتی مسن.با تیپ ها و پوشش های مختلف....اما نکته مشترک همه، فال مادام است. اکثراً همدیگر را می شناسند. از حرف هایشان معلوم است مشتری های چندین و چند ساله مادام هستند. ساعت می گوید زمان انتظار یک ساعت را رد کرده.کم کم حوصله ام سر می رود.خانم جوانی که لباس فرم اداری به تن دارد با ملایمت می پرسد: «شما بار اول تان است ؟» بعد انگار که خودش جوابش را گرفته باشد، دوباره می گوید: «برای همین انقدر کم تحملید، من بعضی وقت ها بوده که بالای 6 ساعت اینجا نشستم.»

می گوید 6 ساعت و نمی دانم چرا یکدفعه یاد مطب آن دکتر قلب می افتم. همان روز که نوبتم بین مریض بود و سه ساعت نشستم و چه اعتراض هایی که نثار منشی بیچاره نشد. اما حالا همه با لبخند و رؤیا بافی، ساکت و آرام نشسته اند تا قرعه فنجان به نامشان بیفتد...

سر حرف باز می شود. رو به همان خانم جوان با لباس فرم اداری می گویم: «شما کارمند هستید؟ حتماً هم کارمند بانک.» لبخندی می زند و با علامت سر حرفم را تأیید می کند. می پرسم: «شما دیگر چرا؟ بانکی ها که کارشان سکه است؟»

ابروهایش را درهم می کشد و در حالی که سرش به گوشی تلفنش گرم است با بی تفاوتی می گوید: «چه ربطی دارد؟ مگه مشکل همه فقط پوله؟من خیلی ساله میام اینجا، واقعاً به فال مادام اعتقاد دارم.»

می گویم اینکه اعتقاد داری یعنی چی؟ او هم جواب می دهد: «مثلاً یه بار گفت کارت جور می شه می ری خارج، خب رفتم. بعد گفت تو مسیر آشنایی جدید قرار می گیری، دقیقاً همین جوری شد و... خلاصه هر چی می گه به یه ماه نشده همون جوری می شه.»

چشم هایم را مثل کسی که از تعجب نمی داند چه کند،گشاد می کنم و با همان لحن متعجب می پرسم یعنی واقعاً همان طوری شد ؟ خب پس چرا دوباره برگشتید ایران؟

«دقیقاً همونی شد که می گفت. مثلاً گفت، می ری خارج، منم خیلی اتفاقی کارام جور شد چند روز رفتم ترکیه و برگشتم. بعد هم مادام می دونه جدا شدم و درست در همون روزها بهم گفت آشنایی جدید دارم که داشتم.»

تازه وقتی خیلی اتفاقی چشمم به ساعت کوچک کنار پنجره می افتد، می فهمم نزدیک به نیم ساعت است که پای حرف هایش نشسته ام حرف هایی که با همراهی بقیه کامل می شود. یک نفر برای دخترش نیت کرده و سال بعد کنکور قبول شده، یک نفر مریضی بچه خواهرش خوب شده و یک نفر در دوراهی انتخاب به توصیه مادام گوش کرده و بعدها فهمیده چه انتخاب درستی کرده و یک نفر درست مثل چیزی که مادام پیش بینی کرده بود با یکی از اقوام ازدواج کرده و.... دلم نمی خواهد این حس اعتماد بین مان را خراب کنم.در دلم می گویم واقعاً اینکه آدم حدس بزند در این دنیای وانفسا یک نفر دانشگاه قبول می شود یا ازدواج می کند، آنقدر عجیب است که فال های مادام از آن خبر می دهد؟

نقش آرزوهای کف فنجان


خانم های منتظر در اتاق یکی یکی فنجان به دست می روند پیش مادام و بعد هم خوشحال و خندان از خانه خارج می شوند. بالاخره بعد از چیزی حدود دو ساعت نوبتم می شود. اتاق مادام دست چپ راهرو و کمی بالاتر است. اتاقی بسیار کوچک با یک تخت قدیمی و میز چوبی کوچک درست مقابل پنجره.

مادام خانم مسنی است حدوداً 60 ساله. عینک بزرگی به چشم زده و یک لباس خانگی گشاد به تن دارد. می گویم چه خانه قشنگی دارید! بدون آنکه جوابم را بدهد فنجان را می گیرد و درست مثل پیرمرد که حالا فهمیدم همسر مادام بوده، با همان لهجه می گوید که خیلی فنجان را ناجور برگردانده ام!

مادام با همان چشم های کم سو و دقتی عجیب زل می زند به کف فنجان و شروع می کند به حرف زدن. آنقدر به جمله ها تسلط دارد و پشت هم بدون هیچ مکثی حرف می زند که انگار از روی نوشته می خواند.البته خیلی عجیب نیست.وقتی قرار باشد همین حرف ها را روزی 30 بار برای آدم های مختلف تکرار کنی ناخود آگاه تسلطت بالا می رود!

مادام می گوید: «بخت و اقبالت بلند است، تا 4 وعده دیگر سکه شانس را پیدا می کنی و باید مواظب باشی چند نفر حسودی که دور و برت هستند آن را نقاپند. مسافری از راه دور می آید و خبرهای خیلی خیلی خوبی برات میاره، یک پول گنده که از مدت ها قبل براش برنامه ریزی کردی به دست میاری و ممکنه با همون پول یک سند به نامت بشه. بعد به زیارتی می ری و نذرت رو ادا می کنی. مواظب باش در این ماه چیزی گم نکنی. سال به نیمه نرسیده خبر بچه دار شدن کسی را می شنوی. در محل کار پست بهتری می گیری.مدل ماشینت تغییر می کند و تا دو وعده دیگر از بانگ خروس خبردار می شی که خبر خوبی در راهه و... حالا نیت کن و انگشت بزن کف فنجان.»!

انگشت می زنم. دوباره چند جمله از همان حرف هایی که حفظ شده می گوید.فال قهوه تمام می شود.می گویم که فال تاروت نمی خواهم. 55 هزار تومان روی میزش می گذارم.تشکر می کنم و از پله های آجری پایین می روم.....

درماندگی اجتماعی یا اعتقاد؟


فال گرفتن و اعتقاد به انواع و اقسام فال هایی که این روزها خیلی هم تنوع شان بالا رفته، نه اتفاق جدیدی است و نه حرف جدیدی برای گفتن دارد. شاید بهانه نوشتن این گزارش موج جدیدی باشد که به این خرافه قدیمی روی آورده اند.این روزها دیگر مثل قدیم فال قهوه فقط برای خانم های میانسالی که نگران باز شدن بخت دخترهایشان بودند، نیست.کافی است دو سه جا از این فال و فال بازی ها را امتحان کنید، تا ببینید چه تحصیل کرده ها و آدم های متشخصی مهمان این بساط ها هستند و حاضرند چه هزینه های باور نکردنی را برای آن بپردازند.همه اینها نشان می دهد ازاین موضوع با تمام کلیشه ای بودنش هنوز هم دردی دوا نشده، هنوز هم عده زیادی به جای پشتکار و تلاش و تحصیل و حتی کمک گرفتن از مشاور ترجیح می دهند سختی این راه های طولانی و ساعت های انتظار و قیمت های نجومی را به جان بخرند و در عوض با مشتی خیال و جمله های تکراری مسیر زندگی را در پیش بگیرند.

البته خیلی از این افراد فقط به فال آن هم در همین اندازه ساده اکتفا نمی کنند و دنبال جادو و جادوگری آن هم از نوع پیشرفته اش می گردند.جادو برای دخل و تصرف در واقعیت موجود.

این نظر محمد مهدی رادان، جامعه شناس و پژوهشگراجتماعی است.او که مدرس و عضو هیأت علمی دانشگاه است در این خصوص در گفت و گو با «ایران» می گوید: «در واقع پیش از شروع بحث باید این دو واژه را از هم تفکیک کرد.هدف فردی که فال می گیرد با هدف کسی که به دنبال جادو است، تفاوت بسیاری دارد. اولی به دنبال نوعی آگاهی از آینده دور، نزدیک یا حال است اما کسی که به دنبال جادو است به تصور خودش قصد نوعی دخل و تصرف در واقعیت را دارد.شاید در برگیری و استقبال از این عمل یعنی فال گرفتن در میان قشرهای مختلف جامعه به وضوح دیده شود اما هنوز هم نمی توان گفت اکثریت عمده ای را با خود همراه کرده است.اما شاید بتوان این تعمیم را از واقعیت داشت که فال به دلیل پشتوانه های فرهنگی و مذهبی زیادی که در جامعه ما دارد هم به نوعی عمل رایجی تصور می شود.مثل تفأل به دیوان حافظ که به مناسبت های مختلف صورت می گیرد و غیره.»

این پژوهشگر و مدرس جامعه شناسی دین در ادامه می افزاید:«اما اگر بخواهیم کمی ریشه ای تر این موضوع را بررسی کنیم، باید به بحران خلأ نهادهای حمایتی در جامعه اشاره کرد.باید این معضل به صورت عمیق بررسی شود که چرا فردی حاضر می شود با طی مسافتی طولانی و هزینه هایی بالا تا یک شهر دیگر برود که مثلاً یک فرمول یا راه حل یا همان جادو را بگیرد؟ این فرد به درجه بالایی از استیصال و آسیب رسیده است و چون هیچ نهاد یا محل دیگری برای حمایت و مدد از او وجود نداشته این راهکار را انتخاب می کند.واقعاً ما چه میزان نهاد های حمایتی داریم که به نوعی در این وضعیت ها پناه این دسته از افراد باشند و بتوانند به آن تکیه کنند. مثلاً وقتی اتومبیل گرانقیمت یک نفر سرقت می شود اگر سیستم های ردیابی و اطلاعاتی سرقت قوی باشد می توان ظرف مدت کوتاهی آن خودرو را پیدا کرد ولی زمانی که چنین امکانی وجود نداشته باشد،فرد راه حل جایگزین را انتخاب و تصور می کند اگر سراغ کسی برود که در این کار تبحر دارد می تواند مثلاً با جادو و سحر بفهمد اتومبیلش الآن کجاست.خب همه اینها نشان دهنده این موضوع است که خیلی ها از فال و سحر و جادو در واقع به عنوان یک روش جایگزین استفاده می کنند.»

رادان همچنین یادآور می شود:«به طور کلی رواج چنین رفتاری می تواند نمادی از بها نهادن به تعقل باشد که باز هم نباید متهم اصلی آن را خود آن فرد دانست.واقعاً این وضعیت اجتماعی و تعداد اندک نهادهای مدنی است که به دامن زدن این وضعیت می انجامد.ضمن اینکه دو نکته مهم دیگر که نباید از آن غافل شد این است که دسته اول کسانی هستند که این فال ها هنوز هم برایشان جنبه تفریحی دارد و با هزینه پایین قابل انجام است.اما دسته دوم افرادی هستند که با هزینه های بالا و با قصد جدی تری این اعتقاد را دارند که خود تعداد بالای این دسته دوم نشان دهنده افزایش سطح استیصال و درماندگی اجتماعی در جامعه است که به طور جدی باید چاره ای برای آن اندیشید وگرنه به صرف اینکه بگوییم فال و جادو خرافات است و بس یا راه حل های چکشی و موقتی،این معضل حل نخواهد شد.»

* * *

اینجور وقت ها نه بحث فلسفی جواب می دهد و نه شعار دینی ونه نصیحت های اخلاقی که این کارها خرافات است و چه و چه.... فقط همین قدر عجیب است که فنجان بی جان و عقل هم می فهمد دین و مذهب صاحب فال چیست و عجیب تر اینکه یادآوری می کند که به کدام امام زاده بروی و نذرت را ادا کنی....!!! واقعاً عجیب است و بیشتر از اینکه عجیب باشد خنده دار. اینکه فنجان می داند و ما نمی دانیم. نمی دانیم یا فراموش کرده ایم. فراموش کرده ایم که آیه های همان دین می گوید انسان اشرف مخلوقات است. مخلوقی که هر چه بخواهد با فکرخودش دقیقاً همان می شود.حالا خنده دار نیست که این اشرف برای ساده ترین و پیش پا افتاده ترین تصمیم هایش گوش به فرمان توصیه های یک فنجان بی جان نشسته؟ گاهی وقت ها به بی توجهی آدم ها باید شگفت زده ماند یا خندید، شاید هم گریست!
ارسال به دوستان