عصر ایران- درشامگاه 21 اردیبهشت 1394 و هنگامی که مردم تهران از هوای زیبای اردیبهشت لذت می بردند و پس از مدت ها تنفسی بهتر میسر شده بود، مردی از نفس افتاد که شاعر بود و روزنامه نگار و بیش از همه به این شهر،دل بستگی داشت.
مترجم بود و نویسنده. خوش سیما و خوش قد و بالا و البته مودب و خوش سخن. گاهی و تنها گاهی فیلم یا نمایشی هم بازی می کرد. (آرامش در حضور دیگران ساخته ناصر تقوایی - و فیلم «رخساره» را به یاد آورید). زاده و بالیده وشیفته تهران بود و در رویای خود در این شهرِ بی رودخانه سوار قایق هم شده بود. (مجموعه شعری با عنوان قایق سواری در تهران)
مردی که بیش و پیش از همه اینها اما انسانی بود دوست داشتنی؛ از آن دست آدم ها که صدایشان و سیمایشان، نمود و نمادی از ایران و ایرانی است؛ مردی که محمد علی سپانلو بود.
شهر دود زده و خسته با مردمانی از بام تا شام در تلاش معاش و گاه خشمگین، در هیچ یک از ماه های سال به اندازه اردیبهشت دل انگیز نمی شود و شامگاه 21 اردیبهشت 94 خورشیدی هر که بیرون از خانه بود یا سری از پنجره بیرون بُرد این حس خوب را با دیگری هم در میان گذاشت.
نم نم باران هم هوا را شاعرانه تر کرده بود. مردم تهران اما نمی دانستند که درست در همان لحظات، شاعر تهران در بیمارستانی در میدان دکتر فاطمی به سختی نفس می کشد و این روز زیبای بهاری به پایان نارسیده چشم از جهان فرومی بندد.
سپانلو می گفت:«من تهران را حالا هم به خاطر تناقض هایش دوست دارم. خیابان باریکی بود به موازات شمیران که ما به آن می گفتیم خیابان عشاق. حالا اتوبان صدر آمده و یک تکه از آن را بریده است. من اما این راه را دوست دارم. آینده و گذشته با هم است. از روی پل حافظ که رد می شوی روی پشت بام خانه ها لباس هایی است که انگار با بادِ دوره ناصر الدین شاه خشک می شود. من این همزمانی گذشته و آینده را دوست دارم.»
با این حال یادآور می شد: « من نوستالژی گذشته ندارم.اما صبح هر وقت بیدار می شوم با یک از روز گذشته بیدار می شوم. شاید دوست داشتم به زمانی بازگردم که دانشجوی حقوق بودم و از طریق شاملو به شاهین سرکیسیان معرفی شدم. او بالاخانه ای سر چهارراه تخت جمشید داشت که مثل خانه ارمنی های دیگر قشنگ بود و ما آنجا تئاتر مرغ دریایی چخوف را تمرین می کردیم.»
از تعابیر زیبای دیگر او این بود: « من شهر تهران را چون زنی زیبا و پرشکیب دیده ام که هر چه هم بر سرش می آورند باز هم طاقت می آورد». و این مثال را می آورد: «در کنار خانه ما ساختمانی ده یازده طبقه ساخته اند که در طراحی آن نورهای قرمز گذاشته اند و شب ها شبیه عشرتکده دراکولا می شود که هم زشت است وهم مبتذل. اما مثل زنی شکیبا این بلاها را طاقت می آورد و می ماند.»
مشهورترین سروده او را هر که سر و کاری با کتاب و شعر دارد شنیده است:
نام تمام مردگان یحیاست
نام تمام بچه های رفته
در دفترچه ی دریاست
بالای این ساحل فراز جنگل خوشگل
در چشم هر کوکب
گهواره ای برپاست
بی خود نترس ای بچه تنها
نام تمام مردگان یحیاست
محمد علی سپانلو شاعر بود اما تنها شاعر نبود و مانند شاملو مختلف الاضلاع بود و شعر تنها یک ضلع او به حساب می آمد. تعبیر «مختلف الاضلاع» را دکتر شفیعی کدکنی اول بار درباره شاملو به کار برد و سپانلوی سفر کرده را هم می توان چنین توصیف کرد زیرا حقوق خوانده بود، شعر می گفت، برنامه رادیویی می ساخت، فیلم بازی می کرد، داستان می نوشت، اهل کار اجتماعی بود و نیز روزنامه نگار. مدتی هم تصمیم گرفت همراه چند نفر دیگر دست در کار نشر شود تا برای انتشار آثار نحله موج نو منتظر نظر موافق ناشر نمانند.
با این همه در ادبیات محدود نماند و تنها در عرصه خیال سیر نمی کرد، مجموعه با ارزش و سه جلدی «سیاحت نامه ابراهیم بیگ» نوشته حاجی زین العابدین مراغه ای به کوشش او به شکل امروزین درآمد و استادان اقتصاد و نظریات توسعه مطالعه آن را توصیه می کنند.
گفتم مردم تهران که از هوای زیبای بهاری در 21 اردیبهشت لذت می بردند و با احساس بهتر تنفس می کردند نمی دانستند که شاعر و سراینده شهر به سختی نفس می کشد و 21 اردیبهشت به پایان نرسیده قایق خود را به سمت مقصدی دور پارو می زند. اما شماری ازهمین مردم که از نمایشگاه کتاب بازگشته و کتاب تازه یا رها شده از بند سانسور سال های گذشته او را خریده و به خانه آورده بودند شاید تا خبر مرگ شاعر را در رسانه های مجازی و فضای اجتماعی (و نه رسانه ملی که سالانه 1000 میلیارد تومان بودجه می بلعد اما به اخباری از این دست بها نمی دهد) شعری از او را با خود زمزمه کردند.
من اما در آن شب اردیبهشتی و تمام بهاری به یاد رباعی ایرج زیردست افتادم:
«لبخند زدی بهار با آن آمد
یک باغ پر از نرگس و ریحان آمد
ای دست بلند آسمان در دستت
من نام تو را خواندم و باران آمد...»
در شب بارانی تهران، شاعر دست در دست بلند آسمان گذاشت و رفت...
انشاالله جای این افراد بوسیله دیگران از نظر فرهنگی خالی نماند
دلم تنگ میشه هر وقت خبری از این دست میشنوم.
به قول دوستان گلچين روزگار عجب خوش سليقه است ميچيند آنگلي را كه بيشتر به چمن ميدهد صفا
وخدا رحمت كند ايشان را و ديگر آشنايان كه به ديدار حق رفتند.
اما رسانه ملی کی از خواب بر می خیزد ؟
خدا رحمتشون کنه
از شما آقای خدیر بخاطر قلم زیباتون سپاسگزارم که همیشه با خواندن مطالبتون احساس خوبی پیدا میکنم