عصر ایران- همیشه در جنگ بیش از کودکان، کودکی کُشته می شود، بیش از زنده ها، زندگی! این شاید جانمایه کتابی باشد که با واژگانی ساده اما لحنی تاثیرگذار این روزها در نمایشگاه بین المللی کتاب عرضه می شود با عنوان «جنگ بود».
هر چند در سینمای جنگ همیشه از «باشو غریبه کوچک» به کارگردانی بهرام بیضایی به عنوان یک نمونه موفق یاد می شود(فیلمی که به خوبی نشان می دهد آتشی که بزرگترها روشن می کنند چطور می تواند زندگی بچه ها را بسوزاند) و کتابهای بسیاری نیز با مضمون جنگ از زبان قهرمانان، شهدا، اسرا و جانبازان منتشر شده اما کمتر نمونهای دیدهایم که از چشم یک کودک به موضوع پیچیده، هیجانانگیز و البته ترسآوری مانند جنگ نگاه شده باشد.
«جنگ بود» تصاویر پراکنده و مستندی از روزهای زندگی کودکی است که در عین ترس از گلوله و «گوش بُرها» دلش میخواست زودتر بزرگ شود، لباس خاکی و پوتین سیاه بپوشد و برود جبهه ؛ کتابی به قلم احسان محمدی نویسنده وروزنامه نگاری که کاربران «عصر ایران» با نام و قلم او آشنایند.
او می گوید: این کتاب بُرش کوچکی از زندگی خود من است و همه تلاشم را کردهام که هر آنچه از روزهای جنگ یادم میآید بنویسم، مستند و به دور از هر گونه اغراق یا قهرمانپروری که گاهی دامن خاطرهنویسی را میگیرد و آدمی ناخودآگاه دست میبرد توی خاطرات قدیمی و آنها را آن طور که دوست دارد از نو «می سازد» و روایت میکند.
این روزنامه نگار و نویسنده درباره کتاب خود این گونه چنین توضیح می دهد: این یک کتاب داستان نیست، به همین خاطر هیچ تلاشی برای استفاده از شیوههای داستاننویسی در آن نشده است، تمام سعیام را کردهام تا مثل کودک هفت هشت سالهای که کُنج دنج یک روستا، در مرز ایران و عراق به دنیا آمده است و آنجا دارد بزرگ میشود فکر کنم، حرف بزنم، خوشحال بشوم، بترسم و روایت کنم.
او می گوید: «سپاس ویژه خود را نثار همه کسانی میکنم که آن روزهای دشوار را بی هیچ طمع نام و نانی در کنار هم زیستیم. به زنان و مردان آن دیار انگار تا همیشه محروم. مردمان روستای کاور توه طاق که معصوم و فقیر اما شریف و سخاوتمند بچههایشان را بزرگ کردند. مردمی که بعد از جنگ کسی برایشان یادواره ای نگرفته و هنوز بچه هایشان می روند روی مین های به جامانده از جنگ و کُشته می شوند...»
* صفحاتی از این کتاب خواندنی
«بابا پایش را گذاشته بود روی گاز و ما با هر دستاندازی مثل دانههای گندم بالا و پایین میپریدیم، به آسفالت که رسیدیم بوی باروت میآمد و صدای انفجارها و شلیکها بیشتر شده بود. روی آسفالت شانه زنانه بزرگ، پفک، لباس بچه و چیزهایی مثل این افتاده بود، معلوم بود که اینها از توی ماشینی که دکان شیخ حسن را بار زدهاند حین فرار روی جاده افتادهاند. از روی کوه دود بلند میشد، خمپارهها به کوه میخورد و صدای از هم پاشیدن سنگها و موجی که توی دل کوه میپیچید، ترسمان را صدچندان کرده بود.
کنار جاده میشد تویوتاها، سربازهای زخمی، جیپهایی که خراب شده بود و سربازهایی که داشتند عقبنشینی میکردند را دید. فکر میکردم که حال بقیه دوستان و فامیلهایمان که ماشین نداشتند چطور است، آیا میتوانند فرار کنند یا اسیر میشوند؟ جاده کاور – پهله باریک و پیچ پیج بود، بابا پیچها را تیز میبرید و گاز میداد، یک پیچ را که رد کرد، روبرویمان کامیون بزرگی با تمام سرعت توی شیب پایین آمد، معلوم بود راننده نمیتواند توی آن سرعت کاری بکند، من که میلههای جلوی نیسان را گرفته بودم و داشتم جلو را نگاه میکردم، پوزه بزرگ و بدقواره کامیون را دیدم که داشت میخورد به ماشین، سمت چپ مان دره عمیقی بود که اگر توی آن میافتادیم، امکان نداشت یک نفرمان زنده بماند. بابا خیلی سریع ماشین را سمت راست پیچاند و توقف کرد!
کامیون با آنچنان فاصله نزدیکی از کنار ما رد شد که داغی بدنه آهنیاش را روی صورتمان حس کردیم. گازش را گرفت و رفت و حتی سرش را برنگرداند که ببیند چه بلایی سر ما آمده است.
بابا دوباره ماشین را روشن کرد و راه افتادیم، سر ظهر بود و انگار داشت از آسمان آتش میبارید، تشنهمان شده بود ولی کسی نمیتوانست زیر آن همه دست و پا مشکها را پیدا کند و اگر پیدا میکردیم لیوان هم نبود که آب بخوریم!
ماشین زوزه کنان خودش را توی جاده میکشاند که صدای سوت خمپارهای را نزدیک تر از هر وقت دیگری حس کردیم، بعد صدای انفجار بلند شد و خاک و سنگریزههایی که اطرافمان بود پاشید توی ماشین. همه سرفه کردند،بابا دوباره گاز داد و چند پیچ دیگر را بُرید اما ماشین کمی جلوتر از نفس افتاد، خاموش کرد. بابا پیاده شد، کاپوت ماشین را داد بالا و نگاهی کرد، هی سرش را برمیگرداند به سمت جادهای که دیگر ماشینی از آن تردد نمیکرد. ما صدایمان در نمیآمد، بچههای کوچک گریه میکردند.
بابا گفت:
- ماشین خرابشده! پیاده بشید آسفالت رو بگیرید برید! من می مونم شاید بشه درستش بکنم! شما اینجا نمونید! شاید عراقیها پشت سرمون باشن!
مادرم اسما را بغل کرده بود، از ماشین پیاده شد و گفت:
- بیاید پایین! زود باشین تور و خدا!
ما از نیسان پریدیم پایین، مادر جلوتر میرفت و ما دنبالش روی آسفالت راه افتادیم. خیلی از بچهها کفش نداشتند و همین که پا روی جاده آسفالتی که توی گرمای تابستان داغ تر از هر وقت دیگری شده بود میگذاشتند، جیغ شان گوش فلک را کر میکرد. بابا ماند که شاید بتواند ماشین را درست کند. سرم را برگرداندم، دلم میخواست او هم می میآمد اما داشت با ماشین ور میرفت.
- اختر! ابوذر! روله بدوید!
مادر هر چند دقیقه یکبار سرش را برمیگرداند و اینها را میگفت، صدایش در نمیآمد از بس داد زده بود، زنهای دیگر هم دست بچههایشان را گرفته بودند و کشان کشان روی آسفالت میبردند، صدای انفجارهای دور و نزدیک میآمد، جاده مثل مار سیاهی روی کوه لم داده بود و تا چشم کار میکرد پیچ در پیچ میرفت و آنجا پشت بلندترین کوه که اسمش «دنه» بود گم میشد...» ص 119 و 120
«جنگ بود» را کتاب آمه منتشر کرده است و به دو روش زیر می توانید آن را تهیه کنید:
- نمایشگاه بین المللی کتاب- کتاب های عمومی- راهرو 15 - غرفه 22- کتاب آمه
- تهران - بلوار كشاورز - نبش كارگر - جنب مدرسه مدرس- شماره ۳۰۸ - کتاب آمه