این روزها تا اسم طبس میآید، ناخودآگاه ذهنها به سمت سقوط هواپیما
میرود؛ پروازی که شش روز قبل، ۳۹ نفر از سرنشینانش را به کام مرگ فرستاد و
خانوادههای زیادی را داغدار کرد.اما همیشه میشود در بدترین شکل اتفاقات
تلخ هم دنبال روزنه امید گشت و از آنها سخن گفت.
داستان مسافرت
مادری شصت و دو ساله به سرزمین تاریخی طبس هم از شکل همین روایتهاست. چند
روز قبل، به مادری شصت و دو ساله رسیدیم که اتفاقا قرار بود در همان روز
سانحه، به سمت طبس پرواز کند، اما اتفاقی خیلی ساده باعث میشود که او از
این سفر دل بکند و به خانهاش برگردد.
پوران بازدار به جامجم
میگوید: در همان روز حادثه سقوط هواپیما، در فرودگاه نشسته بودم و ماموران
قسمت فروش بلیت هم قول داده بودند که در صورت انصراف یکی از مسافران، من
بهجای او به سمت طبس پرواز کنم. در حالی که یکی از مسافران از پرواز جا
مانده بود و قاعدتا من باید به جای او سوار هواپیمای طبس میشدم، اما همان
لحظه متوجه شدم که تلفن همراهم نیست و بعد از کلی جستجو نتوانستم آن را
پیدا کنم، بعد از این اتفاق کلافه و عصبانی بودم و چون به شماره تلفنهای
گوشی هم خیلی احتیاج داشتم، در نهایت از سوار شدن به هواپیما منصرف شدم و
متوجه شدم تلفن همراهم را در طول مسیر دزدیده اند، چون بعد از آن هر کاری
کردم و هرچقدر زنگ زدم نتوانستم گوشیام را پیدا کنم.
خانم بازدار
میگوید وقتی شنیدم هواپیمایی در نزدیکی فرودگاه سقوط کرده است، بلافاصله
به فرودگاه زنگ زدم و متوجه شدم همان هواپیمایی که من برای سوار نشدن به
آن، غمگین و عصبی بودم، سقوط کرده است.
این مادر خوشاقبال اهل کرج،
خانهدار و صاحب چهار فرزند است که قرار بود در همان روز حادثه به دوستش
در طبس بپیوندد، از این شهر دیدن کند و پس از گشت و گذار در طبس، به دیدن
یکی از اقوام در شهر خاش برود.او میگوید بعد از این حادثه، بارها در ذهنش،
صحنه سوخته شدن در هواپیما و حتی صحنههای عزاداری خانوادهاش را مجسم
کرده و هر بار که به این حادثه فکر میکند، بارها از خدا برای نجات جانش
تشکر میکند.
برای مادری که به گفته خودش، عاشق سفرهای زیاد در فصل
تابستان است، میتوانست پرواز طبس، آخرین سفر عمرش باشد و شاید به قول
خودش، باید ممنون همان دزد گوشی باشد که واسطه نمردنش شده و زندگیاش را
نجات داده است؛ دزدی که مصداق بارز «عدو سبب خیر میشود» شده است.حالا
خانواده بازدار از اینکه مادرشان طعمه حریق هواپیمای مرگ نشده است،
خوشحالند و برای زنده ماندن مادرشان، جشن گرفتهاند.
بازدار
میگوید: از آن روز به بعد، حس عجیبی دارم، انگار دوباره به دنیا آمدهام.
وقتی میگویند انسان باید قدر کوچکترین لحظات زندگیاش را هم بداند،
داستان همین لحظه زندگی من است؛ لحظههایی که میتوانست برای من دیگر وجود
نداشته باشد.