اعتماد: رنگ آسمان قرمز
شده. مثل رنگ چشمهاي مرتضي. آسمان قرمز يعني كه فردا برف ميآيد. اما
چشمهاي مرتضي از دود سوختن پلاستيك و كاغذ و زباله و خردههاي پارچه به
قرمزي نشسته است. مرتضي يك هفته است كه از شدت سرما و گرسنگي نخوابيده. فقط
به چرتهاي كوتاهي رفته كه آن هم با فرياد همسايههايش كه مثل مرتضي بي
خواب و سرمازده و گرسنه بودهاند شكسته است.
تهران، لحاف بيخبري را
روي سرش كشيده تا از سرماي غافلگيركننده نيمه بهمن ماه چيزي نفهمد. پلهاي
اتوبان چمران سينه آسمان را چند تكه كرده است. تابلوهاي تبليغاتي نصب شده
بر پل وعده ميليونر شدن در پايان سال را ميدهد. هر دانه برفي كه بر شيشه
خودرو مينشيند بلافاصله يخ ميزند. برف پاك كن، توان پاك كردن يخها را
ندارد. در طول مسير چند بار توقف ميكنيم تا يخ شيشهها را با دستمال پاك
كنيم.
زير پل درهم تنيده نيايش، ساختمانهاي قد بلند را پشت نگاهمان
ميگذاريم و به عرصهيي ميرسيم كه خط پايانياش، يكي از كارگاههاي
شهرداري است. همانجا كه سالها قبل فيلم «زير نور ماه» فيلمبرداري شد.
جايي كه آن طلبه سرگردان در ميان بايدها و نبايدهاي عرف و شرع و قانون،
ناظر چند ساعت از زندگي مردان رانده شدهيي بود كه آخرين كورسوي اميد به
زندگي را زير و رو ميكردند كه شعلهاش خاموش نشود...فاصله شيبداري پيش
روي خودرو است.
ديگر نميتوان جلوتر رفت. بايد از يك سربالايي با
شيب 45 درجه بالا برويم. شيبي كه برف آنقدر لغزندهاش كرده كه جز با آويزان
شدن به ميلههاي حفاظ كنار گذر براي آنكه خود را بالا بكشي نميتوان تعادل
داشت. زير پايمان، كنار حفاظ، كانال آب خشكيدهيي است به عرض يك و نيم متر
و ارتفاع دو متر. سقوط در اين كانال، مرگ يا حداقل، شكستگي استخوان است.
به موازات همين شيب سربالا، شيب سرازير آن سوي حفاظ هم همين وضع را دارد.
شيب 45 درجهيي كه بايد با آويزان شدن به نردههاي حفاظ خود را از سقوط روي
برفهاي كوبيده و يخ زده حفظ كني. شيبها را پشت سر ميگذاريم و وارد
فاصله سقف پل تا زمين ميشويم.
تاريكي ميشكند با نور كمسوي
شعلههاي در حال مرگ در اجتماع چهار و پنج نفره كارتنخوابها. پناهگاهي
براي 70 زن و مرد كارتنخواب. فاصله بين سقف پل تا زمين يك فضاي محدب است
كه بيشترين ارتفاع، كمي بلندتر از قامت يك انسان معمولي است. در دو گوشه
پل، بايد دولا و خميده حركت كرد.
بوي درآميخته از آتش زدن زباله و پلاستيك و
كنده چوب تمام حجم نفس را پر ميكند. تا مچ پوتينها در يك شلاب غليظ فرو
ميرود كه بيشتر حجمش را زباله تشكيل داده است. در آن تاريكي، نميدانيم و
نميبينيم روي چه چيزهاي پا ميگذاريم.
روي زمين، دور شعلهها، مرد و زني
نشستهاند. سياه. يخ زده . در سكوت. ويران و با نگاهي خالي از اميد به
زندگي و به شعلهها خيره ماندهاند. اين سكوت را گاهي دشنام ركيكي ميشكند.
زرورقها دست به دست ميشود و دود سيگار در آسمان كوتاه بالاي سرشان حلقه
ميزند و بخار سفيد شيشه را از سوراخ بطريهاي نوشابه به مشام ميكشند.
وقتي
اعضاي طلوع بينشانها ميگويند كه غذاي گرم و الوار و چوب براي آتشهاي
بيرمقشان آوردهاند، وقتي كيسههاي غذا و چوب را ميبينند، به سمت
كيسههاي غذا و دستهايي كه برايشان الوار و چوب آورده هجوم ميآورند.
زنها كنار ايستادهاند و مردها دستشان را دراز كردهاند تا بتوانند
اولينهايي باشند كه بعد از يك هفته، غذاي گرم و تازه و تميز ميخورند. يك
هفته از دل زبالههاي شهر، دنبال پس مانده غذا گشتهاند.
فقط شكم ساقي سير
است. آنكه با تحقير و تحكم كارتنخوابها را به فحش گرفته و در اثناي لقلقه
الفاظ ركيك، كلاه كابويش را روي سر جابهجا ميكند. ... علي پايش را گچ
گرفته و نميتواند از جا بلند شود. يك سطل خالي ماست را روي شعله در حال
مرگ انداخته و چشمش مانده به ظرفهاي يكبار مصرف غذا كه دست به دست بين
اعضاي انجمن طلوع بينشانها و كارتنخوابها ميچرخد.
ظرف غذا را كه برايش
ميآورند با همان دستي كه زبالههاي آتش گرفته را هم ميزند تا شعلهيي از
دلش بيرون بزند، ظرف را باز كرده و گوجه را توي دهانش هل ميدهد. چشمهايش
را ميبندد و در حاشيه شعلهيي كه حالا با سوختن سطل ماستگر گرفته،
ميشود نمناك شدن گوشه چشمش را ديد.
كوتاهترين ارتفاع زير پل در
گوشه جنوبياش، دستشويي است. ميگويند كه براي قضاي حاجت آنجا ميروند.
تنها قسمتي از پل كه كاملا تاريك است و هيچ ديدي ندارد. هيچ حفاظ
پوشانندهيي هم ندارد. همان جايي كه رودابه، فرزند مردهاش را به تنهايي به
دنيا آورد. فرزندي كه در سكوت از رحم رودابه بيرون زد و آنقدر جسمش كوچك
بود كه رودابه دردي هم احساس نكرد.
نوزاد مرده آنقدر به شعله آتش نزديك شده
بود كه آتش گرفت و ران چپ رودابه هم سوخت. يكي از مردها پتو را از روي پاي
رودابه بالا ميزند تا زخم عميق و باز سوختگي را ببينيم. دور گوشت صورتي
رنگ، پوست و زخم خشك شده، جزيرهيي تشكيل داده و قطر پاي رودابه از مچ دست
يك انسان هم بيشتر نيست.
كارتنخوابها ميگويند بارها از اورژانس
خواستهاند كه بيايد و اين زن مريض را به درمانگاهي ببرد و اورژانس گفته
وظيفه ما نيست و بايد آتش نشاني و پليس 110 هم بيايند تا ما بتوانيم اين زن
را تحويل بگيريم. رودابه ناله ميكند. حواس درستي ندارد و از سرما ميلرزد
و خود و پتوي نيمهكارهاش را هرچه بيشتر به شعله فرتوت آتش نزديك ميكند.
پتوي كهنه آتش گرفته و مردها آتش را زير پنجه پا له ميكنند.
رودابه
در حال هذيانگويي است. شهرام ميگويد چند شب قبل مردها تصميم داشتند
رودابه را ببرند آنطرف پل رها كنند تا ديگر صداي نالهاش را نشنوند. اعضاي
طلوع، رودابه را داخل يك پتوي نو ميپيچند. جسم رودابه توي پتو گم شده.
يكيشان پتو و رودابه در حال ناله را روي كولش مياندازد تا از همان شيب
بالا و پايين رفته و راهي بيمارستان اميراكرم شود. .. حجم اندوه و خشم و
افسردگي ملموس و جاري در فضا سنگين است.
صداي رضا؛ پيرمردي كه كنار ديوار
نشسته و روزها را به جمع كردن ضايعات پلاستيكي ميگذراند تا خرج شيشه و
هرويين شبانهاش را جور كند، تمام كلمات رضا رنگي از بغض دارد. بغضي كه
زاييده خشم است. بغضي كه ميتواند نماينده تمام آن 70 زن و مردي باشد كه
هيچ گناهي جز فراموش شدن نداشتند. ..
كارتنخوابها نميخواهند به
گرمخانه بروند. گرمخانه فرحزاد از همه نزديكتر است و كارتنخوابها
شنيدهاند كه آنجا «ميوه» هم ميدهند. كاش تمام حسرتشان در يك واحد ميوه
تمام ميشد. زندگي پوسيدهشان آنقدر وصله و سوراخ دارد كه بايد براي نو شدن
هر كدامشان يك بار ديگر تاريخ را به عقب بازگرداند.
صابر كه رنگ دستهايش
زير پوسته سياهي از چرك دفن شده، ميگويد كه او را با اين دستها به
گرمخانه راه نميدهند. نميداند و شايد نميتواند باور كند كه قرار نيست در
گرمخانه هويت آدمها از تميز و كثيفيشان محك زده شود.
گرمخانه
متعلق به او و مانند اوست. دندانهايش از سرما به هم ميخورد و ياد رودابه
ميافتد كه بايد برايش كاري كرد تا زنده بماند و ياد بچه سوخته و مردهاش
را فراموش كند. .. مهري كه به ديوار پل تكيه داده از شرايط ترك سوال
ميكند. همهشان سوال ميكنند. ترديدها دست به دست ميگردد تا در نقطهيي،
در لحظهيي به يقين تبديل شود.
مهري، خط پايان است. از جا برميخيزد تا
براي ترك به طلوع بيايد. صورت مهري پر از چروك است. مثل زني كه بايد 60
سالي از عمرش گذشته باشد. مهري 30 سال دارد و دو سال كارتنخواب بوده.
هرويين و شيشه مصرف ميكند كه فقط هرويين در اين سالها كمك بوده كه مهري
از سرما يخ نزند.
مردها ظرفهاي يكبار مصرف غذا را هم در آتش
ميسوزانند. بوي برنج سوخته با تعفن زباله و تلخي دود چوبهاي آتش گرفته به
هم ميپيچد و تمام ارتفاع فاصله پل و زمين را دود سفيد رنگ نمناك و متعفن
پر ميكند. اكسيژن را فقط بايد در همان سراشيبي جستوجو كرد كه سرماي هوا
فقط بعد از چند ثانيه دندانها را به رعشه مياندازد.
مهري روي
صندلي عقب خودرو نشسته است. كنار شيرالله. پسرك 15 سالهيي كه از هفت
سالگي گرفتار اعتياد شد و شب گذشته تولد پاكي سهماههاش را جشن گرفت.
پسركي كه ساعتهاي كودكياش را با طعم شيشه و كراك و هرويين آشنا كرده است.
مهري ميگويد كه بارها از كاسبهاي محل كتك خورده و جواب كاسبهايي كه او
را فاحشه و روسپي و ولگرد خطاب ميكردهاند فقط با سكوت و اشك داده است.
برف روي شيشه خودرو هنوز هم به محض نشستن يخ ميزند. صداي نفس آرام مهري را
ميشود شنيد. برميگردم و نگاه ميكنم. شيرالله به آرامي ميگويد
«خوابيده». شايد آرامترين خواب مهري همين امشب است...
ساعت سه
بامداد از خيابانهاي خالي شهر گذشتهايم و پايينتر از خزانه بخارايي به
«سراي اميد» رسيدهايم. جايي كه مردهاي رانده شده پناه گرفتهاند تا از
اعتياد و خيابانخوابي و رسومات مرسومش دور بمانند. روي صندليها، مرداني
نشستهاند كه چرت ميزنند يا خمارند. اين مردان، يا به خاطر گريز موقت از
سرما، يا خستگي از لگد خوردن از پيكره جامعه، يا حتي به دليلي بسيار
سادهتر، براي بازگشت به زندگي، تصميم به ترك گرفتهاند. مثل مهري. ..