روزنامه اعتماد با این مقدمه، گفتوگوی خود با عبدالله جاسبی را منتشر کرده که گزیده آن در پی میآید:
* من در مرداد 58 از انگلستان به ایران بازگشتم و بلافاصله توسط شهید بهشتی به دلیل آشنایی بسیار قدیمی که از ایشان داشتم به حزب جمهوری اسلامی دعوت شدم. بنده شهید بهشتی را از سالها قبل به دلیل جلسات شرکت قائم میشناختم و همچنین در دوران دانشجویی بنده در انگلستان ایشان به انگلیس آمده بودند و در سفری که به انگلیس داشتند با بنده تماس تلفنی هم گرفته بودند و خلاصه آشنایی قبلی وجود داشت. همچنین برخی اعضای حزب همانند شهید آیت و دکتر شیبانی و شهید عباسپور که برادر همسر بنده هم بودند، از قبل من را میشناختند و همین شناخت دلیل آن شد که من را به حزب جمهوری اسلامی دعوت کنند که من هم قبول کردم و به حزب جمهوری اسلامی رفتم.
* درباره انتخابات ریاست جمهوری و مجلس شورای ملی که بعدها به مجلس شورای اسلامی تغییر نام داد باید عرض کنم که اختلافاتی پیش از اینها در بین حزب جمهوری اسلامی و جامعه روحانیت مبارز ایجاد شده بود که همین اختلاف نظر هم باعث شده بود حزب تضعیف شود و بنیصدر به تدریج قدرت بگیرد. به علاوه اینکه مساله رد صلاحیت جلالالدین فارسی نیز موضع حزب را ضعیف کرده بود و عملا حزب بعد از رد صلاحیت فارسی کاندیدای رسمی دیگر نداشت. هر چند مرحوم دکتر حبیبی تلویحا کاندیدای حزب بود اما این موضوع رسمی نبود و در اصل تنها حزب جمهوری اسلامی و جامعه مدرسین حوزه علمیه قم به طور تلویحی از کاندیداتوری حبیبی حمایت میکردند. با پیروزی بنیصدر در انتخابات عملا نیروهای انقلابی دچار شوکی شدند که همین شوک باعث شد بیشتر و جدیتر به فکر انتخابات مجلس شورای ملی باشند. امام هم چند باری به رهبران حزب تذکر داده و توصیه کرده بودند که تمرکز خود را روی انتخابات مجلس بگذارند و همین موضوع باعث شد که حزب و جامعه روحانیت مبارز به یک تفاهمی برسند و نیروهای انقلابی، ائتلافی را شکل دهند که به «ائتلاف بزرگ» مشهور شد. ائتلاف بزرگ در تهران شامل 30 نفر کاندیدا بود که اکثر آنها به مجلس راه یافتند و در شهرستان ها نیز به همینگونه بود و عملا حزب جمهوری اسلامی و ائتلاف بزرگ توانست اکثریت مجلس را در اختیار بگیرد و همین موضوع باعث شد که آیتالله هاشمی رفسنجانی نیز بتواند به ریاست مجلس دست پیدا کند.
* مجلس شورای اسلامی اول از اهمیت فوقالعادهای برخوردار بود چون بنیصدر قصد داشت مجلس را هم تصاحب کند و آن را همراه با خود داشته باشد اما اینگونه نشد و عملاطرفداران بنیصدر در مجلس در اقلیت قرار گرفتند. حتی نهضت آزادیها هم که نیروهای مستقلی بودند و دارای جریان سیاسی خاص خود بودند عملا بعدها در صف حامیان بنیصدر در مجلس قرار گرفتند. با شروع فعالیتهای ریاست جمهوری بنیصدر، بحث انتخاب نخستوزیر مطرح شد که در ابتدا مهندس میرسلیم قرار بود معرفی شوند که در نهایت شهید رجایی معرفی شدند و توانستند از مجلس شورای اسلامی رای اعتماد کسب کنند.
* برخی نیروها و افراد نگران بودند که معرفی رجایی به عنوان نخستوزیر با توجه به اینکه شهید رجایی سابقه عضویت در نهضت آزادی را هم داشتند، نکند برای انقلاب خطرآفرین باشد و شهید رجایی هم دچار انحراف شده باشد که در حزب هم این موضوع مطرح شد و شهید بهشتی با قاطعیت از ایشان حمایت کردند و فرمودند رجایی در خط انقلاب و ولایت فقیه است و از این نظر اصلا جای نگرانی نیست. شهید رجایی به عنوان نخستوزیر انتخاب شدند و عملا بنیصدر هم دیگر نمیتوانست کاری انجام دهد تا نوبت به معرفی وزرا و تشکیل کابینه رسید که اختلافات بنیصدر و رجایی از همین جا آغاز شد. مثلا برخی از افراد بودند که شهید رجایی پیشنهاد میکردند اما بنیصدر نمیپذیرفت و مخالفت میکرد. مثلا ایشان بنده را به عنوان وزیر بازرگانی پیشنهاد کردند که بنیصدر مخالفت کرد. یا مثلا مرحوم نوربخش به عنوان وزیر اقتصاد پیشنهاد شدند که باز بنیصدر مخالفت کرد و همین طور این اختلافات ادامه داشت و کشور را دچار وضع نامطلوبی کرده بود. انتشار روزنامه بنیصدر به نام «انقلاب اسلامی» نیز این اختلافات را تشدید میکرد. پس از آن نیز روزنامه «میزان»، وابسته به نهضت آزادی منتشر شد که آن روزنامه هم سعی در تشدید اختلافات داشت و متاسفانه وضع بدی در کشور در حال شکلگیری بود.
* برخی افراد در حزب با بنیصدر اساسا حتی پیش از ریاست جمهوری او هم مشکل داشتند. مثلا من به خاطر دارم زمانی که بحث اختلافات آیت و بنیصدر هم مطرح شد، بنیصدر خیلی تلاش کرد تا آیت را به طرف خود جذب کند اما زمانی که دید موفق نمیشود سعی کرد تا آیت را حذف کند که کسی را فرستاد پیش آیت تا نواری از آیت ضبط کند و آن را منتشر کرد و به این نحو سعی کرد آیت را حذف کند. زمانی که کار به اینجا رسید برخی از دوستان سعی کردند مابین آیت و بنیصدر را آشتی دهند. مثلا من به خاطر دارم یکی از دوستان مشترک بین من و آیت و بنیصدر به نام آقای دکتر شایورد که سال گذشته مرحوم شدند، جلسهای را به صورت خصوصی مابین بنیصدر و آیت برگزار کردند. شایورد برای من نقل میکرد که آیت در آن جلسه به شدت با بنیصدر مخالفت میکرد و به او گفت خودت هم میدانی من از روز اول با تو مخالف بودم اما زمانی که به ریاست جمهوری رسیدی چون امام دستور داد من هم علیه تو صحبتی نکردم و سعی کردم با دولتت و خودت مدارا کنم اما اگر همین فردا باز انتخابات دیگری برگزار شود، من باز سعی میکنم تو رای نیاوری و انتخاب نشوی و به نفع تو کاری نخواهم کرد. خب این وضع شهید آیت بود در قبال بنیصدر. آیت هم مقام کمی در حزب نداشت. آیت دبیر سیاسی حزب بود و مواضع او میتوانست به نوعی مواضع حزب قلمداد شود.
* دیالمه هم از مخالفین سرسخت بنیصدر بود و او هم از اعضای شاخص حزب جمهوری اسلامی هم در جامعه محسوب میشد و هم در مجلس.
* سال 1361 ما جلسهای با آیتالله خامنهای دبیر کل وقت حزب داشتیم. من همین طوری از ایشان سوال کردم آقای خامنهای حالا خودمانیم چطور شد که امام با عزل بنیصدر مخالفت کردند؟ چون بالاخره اگر امام موافقت نمیکردند حزب هم اقدامی نمیکرد علیه بنیصدر و در اصل این اجازه امام بود که حزب هم توانست علیه بنیصدر اقدامی انجام دهد. آقای خامنهای در آن جلسه نقل کردند که ما همان خرداد 60 جلسهای را با امام داشتیم. همین که امام وارد جلسه شدند، من بودم و شهید بهشتی و آقای هاشمی. امام بیمقدمه شروع کردند به اعتراض کردن به ما که شما از خدا نمیترسید؟ چرا آنقدر اختلاف ایجاد میکنید؟ چرا به فکر مردم نیستید؟ یک آن آقای هاشمی ناراحت شدند و شروع کردند به تند صحبت کردن به امام که ما خجالت بکشیم؟ آنقدر این بنیصدر علیه ما حرف میزند و آبروی ما را میبرد شما حرفی نمیزنید؟! و بعد آقای هاشمی ساکت شدند و زدند زیر گریه! امام جلسه را ترک کردند و ما هم همین طور سکوت کرده بودیم. فردای آن روز حاج احمد آقا به ما زنگ زدند و گفتند دیشب امام خوابشان نبرده است و حکم عزل بنیصدر را از فرماندهی کل قوا صادر کردهاند و چند روز بعد نیز حکم عدم کفایت سیاسی بنیصدر در مجلس مطرح شد و رای آورد. این داستان عزل بنیصدر بود که چطور به تایید حضرت امام رسید.
* برخی افراد در آن مقطع که عضو حزب و از اعضای جوان هم بودند به شهید بهشتی پرخاش میکردند که مثلا چرا شما علیه بنیصدر موضعگیری نمیکنید؟ او هر روز علیه شما سخنرانی میکند و شما علیه او حرفی نمیزنید. بنیصدر هم بالاخره پیمان بین امام و شما را نقض کرده است و شما هم که دائم سکوت میکنید. شهید بهشتی در مقابل این افراد یک پاسخی را دادند که خیلی جالب توجه بود. ایشان میفرمودند که خب شما میگویید بنیصدر که حرف امام را گوش نمیکند. اگر من هم حرف امام را گوش نکنم پس چه کسی حرف امام را گوش کند؟ ما باید به صحبتهای امام اهمیت بدهیم و اختلافات را بیشتر نکنیم تا در جامعه مشکلات دیگری بروز نکند. حتی ایشان در همان مقطع در مسجد بازار یک سخنرانی کردند و به همین موضوع پاسخ دادند که جواب من در مقابل بنیصدر یک حرف است: سکوت، سکوت، سکوت! یعنی ایشان آنقدر به سخنان امام اهمیت میدادند و تابع بودند.
* آقای بهشتی واقعا دیدگاه وسیعی داشتند و سعی داشتند از همه نیروها و تفکرات داخل انقلاب اسلامی در درون حزب نیز استفاده کنند اما متاسفانه این حضور همهجانبه افراد و تفکرات باعث ضعفهایی در حزب نیز شده بود. اما حقیقتا برخی از این اختلاف نظرها جدی نبود!
* اختلاف نظرها ریشه در دو موضوع اصلی داشت؛ یکی موضوع سیاسی و دیگری موضوع اقتصادی. اختلاف نظر در موضوع سیاسی ریشه در نظرات مرحوم آیتالله کاشانی و دکتر مصدق داشت که برخیها معتقد بودند مثلا آیتالله کاشانی دچار اشتباهات غیر قابل بخشایشی شده است و برخی درباره مصدق این نظر را داشتند. اما حقیقتا این بحث درباره اکثریت اعضای حزب صادق نبود و اکثریت حزب که شاید بتوانم بگویم بیش از 90 درصد اعضا را شامل میشد، دیدگاه بینابینی درباره آیتالله کاشانی و دکتر مصدق داشتند و معتقد بودند هر دو به کشور خدمت کردهاند و حالا مثلا یکی بیشتر از دیگری خدمت کرده و اشتباهاتی هم داشتهاند. درباره اختلافات اقتصادی هم به دو دیدگاه اقتصاد آزاد و اقتصاد دولتی برمیگشت که برخی افراد حامی دیدگاه اقتصاد آزاد بودند و برخی دیگر حامی دیدگاه اقتصاد دولتی بودند. مثلا ممکن بود فردی درباره اقتصاد، نظری نزدیک به طیف چپ حزب داشته باشد اما همان فرد درباره دیدگاههای سیاسی بیشتر به طیف راست حزب نزدیک بوده باشد و آن را تایید میکرد و در این موضوع با طیف چپ حزب اختلاف نظر داشت.
* آقای مسیح مهاجری مثلا درباره دیدگاههای اقتصادی به طیف چپ و دیدگاههای آقای موسوی نزدیک بود اما درباره مسائل سیاسی تا آنجا که من میدانم ایشان از علاقهمندان آیتالله کاشانی بوده است. پس میبینید این اختلافات خیلی هم خطکشیهای مشخص و معینی را نداشته است.
* حقیقتش این است که ما خیلی روی مسائل امنیتی حزب کار نکرده بودیم و در سطح بسیار محدودی به این نکته توجه داشتیم و تجربه خاصی هم در اینباره نداشتیم. من آن شب (7 تیر 60) در جلسه اول حزب که پیش از نماز مغرب و عشا برگزار شده بود، شرکت داشتم اما چون معاونت برنامهریزی نخستوزیر را بر عهده داشتم و گروهی از آقایان در سازمان برنامه و بودجه آن زمان، از شهید بهشتی درخواست کرده بودند برای بررسی مسائل اقتصادی با آنها جلساتی را داشته باشند به همین دلیل شهید بهشتی من را معرفی کرده بودند و من به جای ایشان در آن جلسات میرفتم و شرکت میکردم. آن شب هم من به همین جلسه رفته بودم و در جلسه دوم حزب که بعد از نماز مغرب برگزار شده بود و بمب هم در آن جلسه منفجر شده بود نرفته بودم. بعد از آن در سازمان برنامه بودجه هم جلسهای با شهید رجایی داشتم که وقتی جلسه تمام شد من به منزل رفتم که تا به منزل وارد شدم تلفن منزل ما زنگ خورد و وقتی من تلفن را جواب دادم متوجه انفجار بمب در حزب جمهوری اسلامی شدم که به سرعت با مادر شهید عباسپور که مادر همسر من هم میشدند به طرف دفتر حزب حرکت کردیم که ببینیم دقیقا چه اتفاقی افتاده است که با آن فاجعه مواجه شدیم و متوجه شدیم که دکتر عباسپور هم به شهادت رسیدهاند.
* حقیقتا چیزی خاطرم نیست درباره کلاهی چون بیشتر با مسئول تدارکات حزب که شهید حبیب مالکی بود در تماس بود و من اصلا کلاهی را به خاطر ندارم.
* بعد از شهادت آقای باهنر، آیتالله هاشمی به شدت اصرار داشتند که آقای خامنهای به دبیر کلی برسند و به ایشان اصرار هم میکردند اما چون آقای خامنهای چند ماهی بیشتر از ترورشان نمیگذشت و حال جسمی مساعدی نداشتند، خیلی تمایل نداشتند این سمت را قبول کنند اما با اصرار آقای هاشمی و اعضای حزب، بالاخره قبول کردند البته با این شرط که ما هم بسیار کمک ایشان بکنیم. من حتی خاطرم هست که ایشان گهگاه آنقدر درد ناشی از اثرات ترور داشتند که از آرامبخش استفاده میکردند و هنوز حال مزاجی ایشان خیلی مساعد نشده بود اما با این حال به خاطر اصرار دوستان دبیرکلی را پذیرفتند و به دلیل شناخت قبلی از بنده، من را به عنوان جانشین خود در حزب انتخاب کردند.
* کنگره اول حزب قرار بود در زمان خود شهید بهشتی برگزار شود اما این امر محقق نشد و عملا سال 62 این اتفاق افتاد. پس از فاجعه هفتم تیر حضرت امام بسیار تاکید داشتند که باید مراقب بود تا اتفاقی همانند 7 تیر 60 رخ ندهد و در اینباره بسیار به آقایان خامنهای و هاشمی رفسنجانی توصیه اکید میکردند. عملا هم اگر جلساتی درباره حزب برگزار میشد یا در دفتر آقای خامنهای در ریاست جمهوری برگزار میشد یا در در دفتر آقای هاشمی در مجلس شورای اسلامی. برای برگزاری کنگره اول حزب هم ما از مدتها قبل برنامهریزی کرده بودیم و اینکه چه مکانی را انتخاب کنیم و چه فردی در نظر گرفته شود که بتواند امنیت برگزاری حزب را تامین کند. چون عملا بسیاری از بزرگان کشور عضو حزب بودند و مساله تامین امنیت بسیار مهم بود. من چندین جلسه با دبیر کل حزب یعنی آیتالله خامنهای داشتم تا بالاخره به این نتیجه رسیدم بهترین فرد برای این کار حاج سید احمد آقای خمینی است. به این دلیل که هم مسئول دفتر حضرت امام بودند و هم با بسیاری از مسئولان کشور و افراد امنیتی و اطلاعاتی آشنا بودند و اشراف خوبی هم بر مسائل داشتند و میتوانستند در امر برگزاری کنگره حزب به ما کمک کنند. آقای خامنهای هم فرمودند خیلی خوب است به شرطی که ایشان قبول کنند. من به اتفاق آقای خامنهای به جماران رفتم و با حاج احمد آقا صحبت کردم و ایشان هم بالاخره پذیرفتند. انصافا هم کنگره اول بسیار باشکوه برگزار شد. به طوری که من میتوانم به جرات بگویم بهترین کنگرهای بود که در تاریخ ایران تا به امروز برگزار شده است. هم از لحاظ سطح برگزاری و هم از لحاظ تعداد نفرات شرکتکننده، حتی حزب توده نیز که به عنوان حزبی قوی در تاریخ کشور ما از آن اسم برده میشود نتوانسته بود چنین کنگره مفصل و باشکوهی را برگزار کند که از این نظر قابل توجه بود. درباره این هم که چرا اردوگاه شهید باهنر انتخاب شد به دلیل نزدیکی آن مکان به جماران بود و پدافند هوایی آن منطقه بسیار قوی و فعال بود و میتوانست از توطئه صدام برای بمباران هوایی جلوگیری کند و هم اینکه اردوگاه شهید باهنر فضای بسیار مناسبی را برای برگزاری داشت. چون بالاخره چندین هزار نفر از مسئولان دفاتر حزب در شهرستانها به تهران میآمدند و این افراد مکان مناسبی را برای اسکان چندروزه در تهران میخواستند که بهترین مکان همان اردوگاه شهید باهنر بود که از این حیث بهترین انتخاب برای ما بود.
* بسیاری از اعضای حزب بهویژه رهبران اصلی حزب در آن مقطع یعنی آیتالله خامنهای و آقای هاشمی علاوه بر حزب درگیریهای دیگری هم داشتند چون مسئولیت این افراد هم بسیار سنگین بود و خیلی فرصت نمیکردند به امور حزب رسیدگی کنند و همین یکی از عوامل کمرونقی حزب شده بود. یکی دیگر از عوامل هم مخالفت برخی عوامل بیرونی حزب با فعالیتهای حزب بود که روز به روز افزایش پیدا میکرد و نکته دیگر هم اختلاف نظراتی بود که حالا در حزب بیشتر و بیشتر هم شده بود و تبدیل به یک تهدید برای حزب شده بود. همه اینها دست به دست هم داد تا حزب در سال 66 عملا متوقف شود و به کار خود پایان دهد.
* بالاخره حزب جمهوری اسلامی توانست در روزهای ابتدایی انقلاب یک تشکیلاتی باشد برای سر و سامان دادن به انقلاب و اینکه نیروهای خط امامی را دور هم جمع کند که بتوانند با هم یک کار تشکیلاتی منسجمی را انجام دهند که این از اهمیت فوقالعادهای برخوردار بود. از این نظر هم که باعث شد کار تشکیلاتی در کشور ما شکل بگیرد که بعد از آن احزاب دیگری از دل آن خارج شوند بالاخره قابل توجه بود.