طرح ايدئولوژي يکسان سازي فرهنگي که گاه خود را در قالب جهاني شدن و دهکده جهاني مطرح مينمايد، زبانههاي نفوذ فرهنگي غرب را بر ساير فرهنگها، از جمله فرهنگ کشورهاي اسلامي گسترانيده است. تلاش غرب اين است که سلطه فرهنگ خود را بر ساير فرهنگها اثبات و تثبيت کند. اين تلاش مهمترين ضربه را بر هويت فرهنگ ملي و ديني جوامع شرقي، به ويژه جوامع اسلامي وارد آورده است.
جايگاه و اهميت فرهنگ
آدمي به واسطه برخورداري از گوهر عقل داراي دستاوردهايي است. دستاوردهاي آدمي به دو بخش قابل تقسيم است: يکي دستاوردهاي مادي، ديگري دستاوردهاي غير مادي. در گذشته به دستاوردهاي مادي انسان، تمدن (civilization) و به دستاوردهاي غيرمادي انسان فرهنگ (culture) گفته ميشود. اما امروزه چنين تفکيکي صحيح به نظر نميرسد زيرا جنبههاي غيرمادي دستاورهاي آدمي نيز، محصول تفکر و عقل انساني است.
فرهنگ واژهاي است ترکيب شده از «فرّ» و «هنگ».
1. پيشوند «فر» که خود يک واژه است، به معناي نيروي معنوي، شکوه و بزرگي و درخشندگي است.
2. «هنگ» از ريشه اوستايي «سنگ» (thanga)به معناي کشيدن، سنگيني و وقار است.
به طور کلي فرهنگ از لحاظ لغوي يعني بالا کشيدن و بيرون کشيدن است و البته به معناي تعليم و تربيت نيز آمده است:
فردوسي ميگويد: تو دادي مرا فر و فرهنگ و راي تو باشي به هر نيک و بد رهنماي
فرهنگ چيزي مترادف با هوش، رأي، عقل، تربيت صحيح، قوه تمييز خوب از بد، مجموعه صفات پسنديده، آرايش جان، مايه آراستگي روح، مايه نيکنامي، و آنچه موجب سروري و شادي و اقبال است نيز آمده است.
به زبان ديگر فرهنگ عبارتست از تراويدن و آشکار شدگي دانستنيها و نيروهاي نهفته و استعدادهاي دروني، از ژرفاي وجودي يک جامعه، که نتيجه آن منجر به شکفتگي و پر باري هرچه بيشتر انسان ميشود. درست مانند اينکه در هر سرزميني يکسري منابع شناخته شده و آشکار وجود دارد و يکسري منابع شناخته نشده و پنهان و فرهنگ که در زبان لاتين از آن به (culture) تعبير ميشود، به معناي پرورش گياهان و زمين عامل شناسايي و بيرون کشيدن منابع پنهان و افزودن به سرمايه هاي موجود است.
بنابراين، فرهنگ عبارتست از مجموعه امور مادي و غيرمادي که آدمي در طول تاريخ، آنها را آفريده است. فرهنگ راه و روش زندگي است که هر جامعهاي براي خود دارد.
مهمترين تجليات غير مادي فرهنگ عبارتست از علم، فلسفه، هنر، دين، آداب و رسوم و زبان ومهم ترين تجليات مادي فرهنگ که از آن به تمدن تعبير ميشود عبارتست از ساختمانها، صنايع و تکنولوژي.
بنابراين فرهنگ در همين آغاز، به دو بخش مادي و غيرمادي تقسيم پذير است.
1. فرهنگ مادي به مجموعه دستاوردهايي گفته ميشود که محسوس و ملموس بوده و جبنه کمّي دارند. در واقع همه دستاوردهاي مادي و تکنولوژيکي آدمي، فرهنگ مادي خوانده ميشود.
برخي از جامعه شناسان مانند «آلفرد وبر» جامعه شناس آلماني فرهنگ مادي را «تمدن» مينامد.
2. فرهنگ غيرمادي به مجموعه دستاوردهايي گفته ميشود که غيرمحسوس بوده و جنبه کيفي دارند، که شامل علم، فلسفه، هنر، دين، آداب و رسوم اخلاقيات، باورها، آثار هنري، فکري و دانستنيهاي عامه (فولکور) است.
با اين توضيحات، اهميت و جايگاه فرهنگ از دل مفهوم فرهنگ آشکار ميشود. براستي همين فرهنگ است که وجه تمايز زندگاني انساني از زيست حيواني است، زيرا زيست حيواني کاملاً برمدار تأمين غرايز شکل ميگيرد. واکنش حيوانات به محيط پيراموني، صرفاً برمبناي غريزه است؛ اما زندگاني انساني، درست از همان لحظه شکل ميگيرد که آدمي، فراتر از غرايز حرکت کرده و واکنش او به محيط پيراموني، فراتر از تأمين غرايز باشد. اگر بنابر فرض روزي بتوان فرهنگ را از جامعه بشري حذف نمود، چه تفاوتي بين زندگي انساني با زيست حيواني باقي ميماند؟ بنابر اين در اهميت و جايگاه فرهنگ همين بس که فرهنگ هويت بخش به جوامع بشري است.
نقش فرهنگ در هدايت و تعالي جامعه
ديديم که انسان در طول تاريخ از دو جهت تلاشهاي فرهنگي داشته است، يکي ازجهت ذهني و فکري که منجر به دستاوردهاي علمي، فلسفي و هنري براي او شده است و ديگري از جهت مادي که منجر به گسترش و توسعه زندگي مادي و برخورداريهاي رفاهي شده است. همه اينها باعث برتر بودن آدمي بر ساير حيوانات و جانوران شده است.
فرهنگ، رابطي است که بين انسان و جهان، تعادل ايجاد ميکند. منظور از جهان، محيط پيراموني انسان است. اين محيط پيراموني ميتواند طبيعت باشد يا محيط زنده انساني، يعني ساير انسانها. لذا انسانها بواسطه فرهنگ است که بهم ميپيوندند و خود را به اشتراک ميگذارند و همين مشترکات است که يک فرهنگ را شکل ميدهد.
فرهنگ جامعه، علاوه بر آنکه هويت و موجوديت جامعه را رقم ميزند نقش بسزايي در هدايت و تعالي جامعه ميتواند داشته باشد. برهمين زمينه است که ميتوان از فرهنگ خوب يا فرهنگ بد سخن به ميان آورد.
نياز به فرهنگ امري ذاتي است يعني انسان موجودي ذاتاً فرهنگي است و در هميشه تاريخ داراي دستاوردهاي مادي و غيرمادي بيشماري بوده است. اما اين دستاوردها که زائيده چنين نيازي است مانند هر دستاورد و محصول ديگري ميتواند خوب، متوسط و يا بد باشد. خوب، متوسط و يا بد بودن دستاوردهاي آدمي نيز وابسته به تلاش و کوشش که او در ارضاي اين نياز و ايجاد اين دستاوردها از خود نشان ميدهد. اينجاست که مباني ارزشي فرهنگ مطرح ميشود. در همين زمينه هم ميتوان جوامع را به جوامع بافرهنگ يا کم فرهنگ تقسيم بندي کرد.
ارزش (value) عبارتست از تصور و ادراک يک فرد يا جامعه درباره مطلوب بودن چيزي. پس ارزش يعني مطلوب بودن. اين مطلوبيت بر نحوه انتخاب و تصميمگيري انسان تأثير ميگذارد. در دل مفهوم ارزش نوعي ارزيابي نهفته است. يعني ارزش نوعي طبقه بندي پديدهها به خوب و بد، يا مثبت و منفي است. فرهنگ خوب، فرهنگي است که جهت گيريهاي ارزشياش خوب باشد. بيترديد چنين فرهنگي است که مي تواند در هدايت و تعالي جامعه نقش آفرين باشد.
آنگاه که جهتگيري ارزشي يک فرهنگ به سمت ارزشهاي راستين و والا باشد، علاوه بر آنکه آن فرهنگ يک فرهنگ مترقي و پيشرفته است، خود موجب ترقي و تعالي جامعه نيز خواهد شد.
طبيعي است که فرهنگي که جهتگيري ارزشياش به سمت ارزشهاي والا چون صلح، قناعت، دوستي، مهرباني، اعتدال، صداقت، علم آموزي و نظاير آن باشد، نتيجه اش هدايت و تعالي جامعه خواهد بود و فرهنگي که جهت گيري ارزشياش به سمت ارزشهاي پست چون دشمني، پرخاشگري، ستيزه، جاه طلبي و ضديت با دانش و آگاهي باشد، نتيجهاش سقوط و انحطاط جامعه خواهد بود. فرد و جامعه آنگاه به سمت ارزشهاي والاي انساني روي آورند موجبات رشد و شکوفايي خود را فراهم ميآورند و آنگاه که از ارزشهاي والا روي گردانند طبيعتاً انحطاط و سقوط خود را رقم خواهند زد. اين از آن روست که جهتگيري ارزشي يک فرهنگ تأثير مستقيمي بر شيوه نگرش و همچنين نحوه رفتار اعضاي يک جامعه ميگذارد.
وقتي يک ارزش، در ذات يک فرهنگ قرار ميگيرد که ويژگيهاي يک هنجار اجتماعي را بيابد. يعني اکثريت يک جامعه آن را پذيرفته و عدم رعايت آن، مستوجب مجازات باشد. بنابر اين هر چند فرهنگ، تعيين کننده شرايط اجتماعي است اما در يک تأثير متقابل، شرايط اجتماعي نيز تعيين کننده اوضاع فرهنگي يک جامعه است.
فرهنگ جامعه در صورتي که واجد عناصر هدايت و تعالي باشد نقش مؤثري در هدايت و رشد جامعه خواهد داشت. در جهان بيني توحيدي مهمترين ارزش والا در فرد و جامعه، تقوا است. همين صفت است که موجب کرامت و برتري افراد و جوامع نسبت به سايرين نزد خدا ميشود.
بدينسان در صورتي که فرهنگ جامعه بر مبناي ارزشهاي معنوي و خوشتندارانه شکل گيرد طبيعي است که هدايت و تعالي جامعه را تضمين خواهد کرد.
فرهنگ ديني که بر شالوده وحي و مصالح الهي شکل گرفته است با کنترل غرايز پست، تجلي ويژگيهاي فطري و آرمانهاي اخلاقي و کمال روح آدمي و جامعه را تضمين ميکند.
ويژگي ها و کارکردهاي فرهنگ مطلوب
فرهنگ داراي اجزاء و عناصر واقعي و غيرقابل تقليل است. اين اجزاء و عناصر عبارتنداز: نظام شناختها و باورها؛ نظام ارزشها نظام رفتارها و هنجارها و نظام نمادها و تجليات بيروني فرهنگ.
نظام شناختها و باورها، به همراه نظام ارزشها تأثير بسزايي بر نظام رفتارها و هنجارها و نيز بر نظام نمادها ميگذارد. قاعده کلي در باب فرهنگ اين است که نظام رفتارها و هنجارها و نظام نمادها برآمده از نظام شناختها و باورها و نظام ارزشهاي جامعه است. بدينسان هرچه نظام شناختها و باورها و نظام ارزشهاي يک فرهنگ قويتر، منسجمتر و سرشارتر باشد، نظام رفتارها و هنجارها و نظام نمادها نيز قويتر، منسجمتر و سرشارتر خواهد بود.
اکنون ميخواهيم بدانيم که فرهنگ آرماني و مطلوب بايد داراي چه ويژگيهايي باشد؟
فرهنگ مطلوب فرهنگي است که در قلمرو نظام شناختها و باورها متعالي و پيشرو؛ و در قلمرو نظام ارزشها، متمايل به ارزشهاي والاي الهي ـ انساني باشد.
اما شناخت و باور چه موقع متعالي و پيشرو است؟ مگر شناخت و باور بايد داراي چه ويژگيهايي باشد که بتوان صفت متعالي و پيشرو را به آن نسبت داد؟
در پاسخ بايد گفت مهمترين مؤلّفه و ويژگي که يک شناخت و باور را رنگ و بوي تعالي ميبخشد همانا حقيقي بودن است. آنگاه که متعلّق شناخت و متعلّق باور امري حقيقي باشد، خود شناخت و باور نيز حق خواهد بود.
چنانکه قرآن کريم «دغدغه حق داشتن» را عامل خروج انساني از خسران و زيان ميداند، اين در نظام فرهنگ جامعۀ آدمي نيز (يعني نظام شناختها و باورها و نظام ارزشها) صادق است يعني آنگاه که فرهنگ برمدار و محور حق شکل گيرد راه تعالي را پيش گرفته است.
در سوره عصر ميخوانيم: "بسم الله الرحمن الرحيم، والعَصرِ. اِنَّ الاِنسانَ لَفي خُسرٍ. اِلاَّالذينَ آمَنوُا وَ عَمِلوُالصّالِحاتِ وَ تَواصَوا بالحقّ وَ تَواصَوا بِالصَّبرِ. " "به نام خداوند رحمتگر مهربان. سوگند به عصر [برخي از مفسران، آن را عصر غلبه حق بر باطل دانستهاند]. همانا انسان، دستخوش زيان است. مگر کساني که ايمان آورده، کارهاي شايسته کرده، دغدغه حق داشته و همديگر را به حق و شکيبايي توصيه کردهاند."
بنابراين، فرهنگ نيز آنگاه راه رشد و تعالي را ميپيمايد که دغدغه حق داشته باشد. اين دغدغه، به ويژه در دو نظام شناختها و باورها و ارزشها، زيربناييتر و بنياديتر است. فرهنگ مطلوب، داراي انسجام، همگوني، ثبات، استواري، جاذبه و نفوذ و کنترل دروني است. همه اين ويژگيهاي فرهنگ مطلوب، آنگاه ايجاد ميشوند که محوريت عناصر و نظامهاي يک فرهنگ بر محور «حق» شکل بگيرد.
در سايه اين حق گرايي است که يک فرهنگ خوب و مطلوب که حاوي آرامش، کرامت انساني، پرورش استعدادها، پرورش حيا و رفتارهاي خوب، نظم و انضباط و گذشت و مهرباني است، شکل ميگيرد.
يک فرهنگ مطلوب، فرهنگي است که بر پايه ارزشهاي والا شکل گيرد. يعني در يک فرهنگ مطلوب، ميزان تعهّد به ارزشهاي والا و هنجارهاي درست، زياد است.
عموم دينداران بر اين باورند که فرهنگي که بر مبناي دين و ارزشها و باورهاي ديني شگل گيرد، مصداق عيني فرهنگ مطلوب است؛ زيرا دين به عنوان يک جريان با نفوذ، همه بخشهاي زندگي و همه اجزاي فرهنگي را جهت دهي ميکند. در چنين وضعيتي است که ميتوانيم سخن از فرهنگ ديني، به ميان آوريم. در روشنگري اين مطلب، از آنجا که دين نيز داراي - نظام شناختها و باورها - نظام ارزشها - نظام رفتارها و هنجارها - نظام نمادها و تجليات است، در صورتي که مورد پذيرش اکثريت قرار گيرد و تعليماتش دروني شود و دستوراتش در تمام شئون زندگاني اجتماعي دخالت و نفوذ داشته باشد، معادل فرهنگ شده و ميتوان از آن به فرهنگ ديني تعبير کرد. براي نمونه، فرهنگ اسلامي يعني فرهنگي که نظام شناختها، باورها، نظام ارزشها، نظام رفتارها و هنجارها و نظام نمادهاي آن از اصول دين اسلام نشأت گرفته و منطبق با قرآن و سنت پيامبر اسلام باشد.
از سوي ديگر، يک فرهنگ مطلوب، آنگاه کارآييهاي لازم را دارد که مهجور و منحرف نشده باشد. گاهي يک فرهنگ، فرهنگ سرشاري است، امّا مدعيان پيروي از آن فرهنگ، با درک نادرست و يا منحط خود آن فرهنگ را نيز به مهجوريت ميکشانند.
آسيب شناسي و آفات فرهنگ
ديديم که فرهنگ، يک سيستم است که داراي اجزاء و عناصري است. اين سيستم، سيستمي است زنده و پويا. بنابر اين هر عاملي که وارد اجزاء و عناصر فرهنگ شود و حيات فرهنگ را تهديد کند يا آن را از پويايي لازم باز دارد، آفت ناميده ميشود.
واژه آسيب به معناي گزند و لطمه ميباشد. رشتهاي به نام آسيب شناسي براي نخستين بار در پزشکي مطرح بود که طي آن، آسيب شناس به ماهيت و علت بيماريها ميپرداخت. بعدها دانشمندان علوم اجتماعي نيز از اين واژه براي بررسي ماهيت و علت آسيبها و آفتهاي اجتماعي و فرهنگي استفاده کردند.
اينکه در قلمرو فرهنگ چه چيزي آسيب قلمداد ميشود کاملاً بستگي دارد به نوع جهان شناسي (بيني) و انسان شناسي انسانها. به طور کلي يکي از مهمترين آسيبها و آفات فرهنگ، غفلت از عقلانيت و تفکّر است که بيشتر خود را در نظام شناختها و باورها متجلي ميکند امّا تأثير آن بر نظام ارزشها، نظام رفتارها و نظام نمادها نيز بسزا است.
در فرهنگي که استفاده از عقل و سنجش عقلاني به هيچ انگاشته شود، تفکّر خاموش ميماند. تفکّر محصول مستقيم کارخانه عقلانيت است. شناخت و باوري که برآمده از عقلانيت و تفکّر نباشد شناخت و باوري حقيقت طلبانه نخواهد بود.
در فرهنگي که عقلانيت رواج دارد، چراغ تفکّر همواره روشن ميماند. آنجا که تفکّر هست، انسانها بنا به تعريفي که از انسان دارند ميتوانند براي ارضاي نيازهاي متنوعشان، راههاي مختلف را بينديشند و ابزارهاي مناسب را بيابند. طبيعي است که آن فرهنگي پيشرفته تلقي ميشود که بتواند مجموعه نيازهاي مادي و معنوي آدمي را هرچه بيشتر و بهتر تعريف، تبيين، طبقه بندي، ارضاء و مديريت نمايد. چنين مديريتي تنها در سايه قدرت تفکّر حاصل ميآيد. لذا زوال انديشه، همانا زوال فرهنگ است. اگر بپذيريم که پيشرفت فرهنگ و فرهنگ پيشرفت محصول مستقيم قدرت تفکّر است، بنابر اين مهم ترين آفت گريبانگير يک فرهنگ، همانا زوال انديشه است.
قدرت و پويايي تفکّر، خود را به شيوههاي مختلف نمايان ميسازد. که مهمترين آن، زبان است. زبان، آئينه تمام نماي قدرت تفکر يک جامعه و فرهنگ است. به همين دليل است که يکي از مهمترين ضابطههاي ارزيابي پيشرفت فرهنگي يک جامعه، زبان است. زبان فاخر در محاورات اجتماعي و علمي و زباني که ظرفيت و قدرت واژگان سازي بسيار داشته باشد، بيترديد بيانگر قدرت و پويايي انديشه و سرشاري يک فرهنگ است.
در اين زمينه آفت ديگري که ميتواند گريبان يک فرهنگ را بگيرد و او را از گردونه تاريخ ساقط نمايد اين است که اصالت عقل و قدرت تفکّر، به حوزه نظام ارزشها و نظام هنجارها و رفتارهاي يک جامعه وارد نشود و يا موانعي از ورود آن ممانعت نمايد. به عبارت ديگر در صورتي که افراد يک حوزه فرهنگي، براي عقل و قدرت تفکّر ارزشي قايل نشوند و قدرت تفکّر يک هنجار جاري و متداول نگردد، فرهنگ، رو به انحطاط و سقوط خواهد رفت. از همينجا اهميت نظام ارزشها و نظام هنجارها و رفتارها در فرهنگ معلوم ميشود. به عبارت ديگر گاه هنجارهاي غلط و نادرست که ممکن است از ساير فرهنگها رسوخ کرده باشد، رفته رفته تبديل به يک ارزش اجتماعي شده و نظام ارزشي را تغيير داده و از آن طريق آسيبهاي جدي به يک فرهنگ وارد ميآورد.
تشخيص مفيد و مضر يا درست و غلط ،کارآساني نيست و در هر فرهنگي چه بسا نتوان به طور مطلق همه ارزشها و هنجارها را درست و مفيد دانست زيرا حتي اگر هم ارزشها و هنجارهاي غلط در ذات يک فرهنگ نباشد، هميشه اين احتمال وجود دارد که عده اي با برداشت ها نادرست و خودخواهانه و منفعت طلبانه از يک فرهنگ، ارزشها و هنجارهاي آن را به انحراف بکشند.
پس يکي ديگر از آفتهايي که چه بسا گريبان يک فرهنگ را بگيرد اين است که فرهنگ، پويايي خود را از دست داده و بدينسان قدرت مقابله با ضد ارزشها و ضد هنجارهاي دروني و بيروني را از دست دهد.
در دورانهاي اخير به واسطه قدرت نفوذ فرهنگي بيگانگان، مسأله استقلال و هويت فرهنگي مهمترين مسايلي است که در باب آسيب شناسي فرهنگي بدانها پرداخته ميشود.
طرح ايدئولوژي يکسان سازي فرهنگي که گاه خود را در قالب جهاني شدن و دهکده جهاني مطرح مينمايد، زبانههاي نفوذ فرهنگي غرب را بر ساير فرهنگها، از جمله فرهنگ کشورهاي اسلامي گسترانيده است. تلاش غرب اين است که سلطه فرهنگ خود را بر ساير فرهنگها اثبات و تثبيت کند. اين تلاش مهمترين ضربه را بر هويت فرهنگ ملي و ديني جوامع شرقي، به ويژه جوامع اسلامي وارد آورده است.
انديشمندان بسياري در شرق اين آسيب فرهنگي را بخوبي شناخته و اين تهي شدگي و از خود بيگانگي فرهنگي را مهمترين آسيب فرهنگي تلقي مي کنند و انگشت اتهام را به غرب نشانه ميروند.
اصول و ابزار اصلاح فرهنگ عمومي
در بحثهاي گذشته ديديم که فرهنگ همان راه و رسم زندگي يک جامعه است که داراي جنبههاي مادي و غير مادي است و هر کدام از اين جنبهها بنا به شرايط برآمده از نيازهاي زندگي آدمي در جامعه انساني شکل گرفته است. تلاش انسان براي ارضاي نيازهاي خود و پاسخگويي به مسايل زندگي خود، منجر به ايجاد و اکتساب شيوهها و ابزار و تجربه هايي گرديده است که مجموعه آنها فرهنگ او را رقم زده است.
فرهنگ هر جامعه براي آنکه تداوم و بقا داشته باشد بايد توسط نسلهاي جديد جامعه فراگرفته شود که اين امر از طريق «انتقال فرهنگ» صورت ميپذيرد و در جامعه شناسي به آن «فرهنگ پذيري» گفته ميشود. بنابراين، فرهنگ پذيري جرياني است که طي آن نسل نوين خود را با راه و رسم زندگي سازگار کرده و تمام زمينههاي فرهنگي را ميشناسد و ميپذيرد.
نکته اين است که نسلهاي جديد، همواره بيچون و چرا فرهنگ پذير نميشوند و در دل فرهنگ هر جامعهاي همواره گروههايي از نسلهاي جديد پيدا ميشوند که به نقد و بررسي و ارزيابي فرهنگ ميپردازند. اينجاست که مقوله و مفهوم اصلاح فرهنگ، از دل يک فرهنگ خود را نمايان ميسازد.
نکته ديگر اينکه در جوامع امروزي و با رشد و توسعه ارتباطات، فرهنگها ديگر يک واحد مستقل نيستند، بلکه خيلي بيشتر و سريع تر از قديم تحت تأثير ساير فرهنگ قرار گرفته و در اين تبادل و تأثير پذيري و تأثيرگذاري چه بسا عناصر ضد فرهنگ و ضد ارزشي زيادي، وارد يک فرهنگ شده و آهسته آهسته، تعارض خود را با ساير اجزاء فرهنگ نمايان سازد. اينجا هم مفهوم اصلاح فرهنگ ضروري مييابد.
اما اصلاح فرهنگ در يک فضاي تهي و بدون مقدمات روي نميدهد. اگر فرهنگ دستاورد انديشه و فعاليت جامعه بشري است و انسان موجودي است فرهنگي و فرهنگ ساز، ابقاء و استمرار يا عدم ابقاء و ريشهکني يک فرهنگ يا جزيي از يک فرهنگ نيز بستگي تام دارد به خود انسان و خواست او.
فرهنگ نظام فکري يک جامعه است که در گفتار و رفتار افراد جامعه متجلي ميشود. هر چه عناصر اين نظام فکري اجتماعي، منسجمتر، عقلانيتر، پاکتر و اخلاقيتر باشد، مسلماً گفتار و رفتار افراد جامعه نيز همانگونه خواهد شد.جوامع بشري بر اساس نظام فکري و شناختي و باورهاي خود، عناصري را از درون و برون فرهنگ، سودمند و صحيح يا مضر و ناصحيح ميپندارند. در چنين فضا و با چنين مقدماتي است که اصلاح فرهنگي مطرح ميشود. روش و ابزار اصلاح فرهنگ، بخودي خود موضوعي است که دانشمندان علوم اجتماعي به آن پرداختهاند.
اصلاح فرهنگ، امري سطحي، دفعي، فردي و ساده نيست. اصلاح فرهنگ کار انسانهاي سطحي نگر نيست، بلکه نياز به افرادي دارد که از تخصص و دانش لازم برخوردار باشند. انتظار تغيير دفعي و يک شبه در اصلاح فرهنگ، خود مانع اصلاح فرهنگ است. فرهنگ امري ديرپاست و تغيير حتي بخشهايي از آن نيز نياز به صبر و مداومت و حوصله دارد. از آنجا که فرهنگ، امري جمعي است و در جمع سرايت دارد، اصلاح و تغيير آن نيز کار يک فرد نيست، بلکه احساس تغيير و اصلاح آن بايد در عموم ايجاد شود. همچنين فرهنگ به دليل اينکه داراي عناصر و مؤلفه هاي متعدد و متنوعي است که هر کدام از مولفه ها و عناصر برهم مي تابند و از يکديگر تغذيه مي کنند، لذا تعيين نقطه آغاز اصلاح فرهنگ، بسيار پيچيده است.
از طرف ديگر دستيابي به توسعه فرهنگي، که امروزه به درستي، يکي از مهمترين شاخصهاي توسعه و پيشرفت محسوب ميشود جز با مديريت صحيح فرهنگي امکان پذير نيست. از ابزارهاي بس مهم و ضروري براي مديريت صحيح فرهنگي، ارزيابي مستمر عناصر و فعاليتهاي فرهنگي است. در ضمن ارزيابي فرهنگي است که ميتوان به اصلاح صحيح فرهنگي نايل شد. طبيعي است که ارزيابي فرهنگي، مستلزم صرف زمان، دقت و تخصص است.
اصلاح فرهنگي به معناي پويايي فرهنگ است. فرهنگي که پوياست هاضمه قوي دارد لذا در يک مسير دائمي، همواره عناصر مضر دروني و بيروني را دفع کرده، به جذب عناصر سودمند دروني و بيروني ميپردازد.
به عبارت ديگر فرهنگ پويا، اهل هجرت و حرکت است، هجرت از فرهنگ موجود به سمت فرهنگ مطلوب و لازمه چنين هجرتي جرح و تعديل و اصلاح است. عدهاي به اسم تجدد خواهي و نوگرايي به نفي مطلق گذشته پرداخته و اقدام خود را اصلاح مينامند در حالي که اصلاح فرهنگي به معناي نفي و حذف همه عناصر فرهنگ موجود نيست.
نقش مراکز آموزشي در ارتقاء فرهنگ
فرهنگ دستاورد انسان است. توسعه انساني که از ارکان توسعه همه جانبه و پايدار است همانا توسعه فرهنگ است. لذا توسعه و ارتقاء فرهنگ و انسان جز با تعليم و آموزش ميسّر و ممکن نخواهد بود. در اين ميان نقش مراکز آموزشي بيبديل است.
مراکز آموزشي، مهمترين گذرگاه انتقال فرهنگ از نسلي به نسلي هستند يعني جريان فرهنگ پذيري و جامعه پذيري از طريق مراکز و نهادهاي آموزشي انجام ميپذيرد.
همچنين مراکز آموزشي ميتوانند با ارتقاء و پرورش حوزههاي شناختي، ارزشي، و گرايشي انسانها موجبات رشد فرهنگ و نظامهاي درون فرهنگ را ميسّر سازند. لذا توسعه فرهنگي، ارتباطي تام و دو سويه با آموزش و نظام هاي آموزشي دارد.
مفهوم توسعه فرهنگي در دهههاي 60 و 70 قرن بيستم توسط يونسکو شکل گرفت. براساس تعريف يونسکو توسعه فرهنگي فرايندي است که طي آن با ايجاد تغييراتي در حوزه هاي ادراکي، شناختي، ارزشي و گرايشي انسانها، قابليتها، رفتارها و کنشهاي مناسب در افراد پرورش مييابد.
ميبينيم که پيشرفت و ارتقاء فرهنگي به معناي پيشرفت و توسعه انديشه آدمي و ارتقاء نظام فکري اوست تا بتواند هرچه بيشتر خود و جامعه خود را براي تأمين و ارضاي نيازهاي مادي و معنوي آماده سازد. آنگاه ميتوان واجد فرهنگي مترقي و توسعه يافته بود که افراد جامعه از لحاظ فرهنگي خودباور باشند و از رهيافت پالايش و اصلاح فرهنگي بر عناصر مثبت و مفيد فرهنگ خود آگاه و مؤمن باشند.
جامعه در چنين وضعي است که در ارتباطي آگاهانه و محققانه با ساير فرهنگها ميتواند واجد فرهنگي توسعه يافته و پايدار باشد. ملاحظه ميشود که در تمامي اين مراحل يعني مراحل خودباوري فرهنگي، اصلاح فرهنگي و ارتباط فرهنگي، نقش آموزش و مراکز آموزشي، بي بديل است.
چنانچه نظام آموزشي يک جامعه به روز باشد و از انسجام و برنامه ريزي مناسب در حوزه محتواي آموزشي و شکل صحيح برخوردار باشد طبيعتاً ميتواند اين وظيفه مهم را بدرستي انجام دهد. هر اندازه که اين نقش به فراموشي و غفلت سپرده شود يا نظام آموزشي يک جامعه از انسجام و برنامهريزي لازم براي تأمين اين هدف برنيايد، به همان ميزان منجر به خسارت فرهنگي خواهد شد.
دكتر عليرضا عباسي
عضو هيات علمي دانشگاه آزاد اسلامي