۰۲ دی ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۲ دی ۱۴۰۳ - ۱۹:۲۳
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۲۹۸۵۷۲
تاریخ انتشار: ۱۰:۳۸ - ۱۳-۰۷-۱۳۹۲
کد ۲۹۸۵۷۲
انتشار: ۱۰:۳۸ - ۱۳-۰۷-۱۳۹۲

دوازدهمین سالمرگ فریدون فروغی

روزنامه شرق - اولین‌بار که صدای فریدون را شنیدم و حس کردم این یکی با بقیه فرق دارد، از گرامافون دایی‌ام بود. صفحه «آدمک» فریدون فروغی و «جمعه» فرهاد را از بقیه صفحه‌ها جدا کرده بود و به من پیشنهاد داد که آنها را گوش بدهم. من 12سالم بود و بلافاصله شیدای صلابت و عمق صدای این بزرگواران شدم که آغشته به خرخر گرامافون، درهای یک جهان تازه را به رویم می‌گشود. جهانی که تا هنوز هم درگیرش هستم و بی‌درنگ شنیدن همان صفحه کافی بود تا تک‌تک ترانه‌های این دو خواننده را با مشقت‌های فراوان پیدا کنم و اینطور بود که هم‌خانگی من با صدای آنها آغاز شد.

سال 80 بود و من جوانکی 18ساله و پشت کنکوری! طبق عادت آن روزهای مردم، صبح‌ها چندتایی روزنامه سیاسی زیر بغل می‌زدیم، با بچه‌ها دور هم جمع می‌شدیم و آنها را می‌خواندیم. یکی از همان صبح‌ها بود خبر مرگ فریدون فروغی روزمان را برای همیشه ساخت! هرکدام از بچه‌ها، چیزی می‌گفت؛ یکی می‌گفت دق کرد! یکی می‌گفت حتما خودکشی کرده! یکی می‌گفت از شدت ناراحتی مرده است چراکه نتوانسته در این سال‌ها مجوز کنسرت یا انتشار آلبوم بگیرد.

ساعت چهارونیم عصر همان روز بود که پیراهن مشکی پدرم را پوشیدم و خودم را به مسجد کوی دانشگاه امیرآباد رساندم. هوا تاریک شده بود و همهمه عجیبی به راه افتاده بود؛ راننده تاکسی‌ها از مردم که همه سیاه پوشیده بودند، می‌پرسیدند چه خبر شده؟ اما کسی به سوالشان جواب نمی‌داد. به هر ضرب‌وزوری که بود، وارد مسجد شدم. فضای موقر و جالبی حاکم بود و هر از گاهی هم صدای گریه خانم‌ها می‌آمد که می‌شد حدس زد، صدای «پروانه»، خواهر فریدون فروغی است. به هر دری می‌زدم تا در آن مجلس عزا، کاری به من محول شود تا به خیال خودم برای این مرد شریف و هنرمند یگانه‌ام، کاری انجام داده باشم اما نشد که نشد.

بعدها از یکی از دوستانم که از قضا با فریدون فروغی همکاری داشته، شنیدم که فروغی هرگز از محبوبیتش میان نسل نو جامعه ایران آگاهی نداشته و فکر می‌کرده که دوره‌اش تمام شده و اگر طرفداری برایش باقی‌مانده، همان بچه‌های سیبیلوی نسل خودش هستند که اتفاقا بدجوری هم توزرد از آب درآمدند. نشانه‌اش هم همین که در آن روز خداحافظی کسی از میان همنسلان دیروزش در میان‌هزاران مشایعت‌کننده‌اش نبود و جالب اینکه نه فرهاد، نه منفردزاده و نه حتی کوروش یغمایی هیچ‌کدام در آن روز خاص، همراهی‌اش نکردند. البته این از ضعف شناخت ما بود که نمی‌دانستیم، فریدون تنهاتر از این حرف‌هاست.

نیم‌ساعتی در مسجد ماندم و لحظه‌ای که بیرون آمدم پرشکوه‌ترین صحنه زندگی‌ام را در خیابان دیدم! در  اطراف مسجد تا چشم کار می‌کرد، دخترها و پسرهای جوان با لباس‌های سیاه و شمع به دست دیده می‌شدند که گروهی، آهنگ‌های فریدون فروغی را می‌خواندند. ماشین‌ها ایستاده بودند و از ضبط صوت‌هایشان صدای فروغی پخش می‌شد و انگاری گروه کری راه افتاده بود از جوان‌هایی که شاید در عمرشان حتی فروغی را ندیده بودند!

من هم به آنها پیوستم و این گروه سرود شروع کرد به خواندن «نیاز» و «یار دبستانی» و دیگر آهنگ‌های معروف فریدون فروغی. میانه‌های آهنگ «غم تنهایی» بود که کم‌کم اشک‌هایم راه افتادند و خیلی زود بدل به هق‌هقی شدند که نمی‌شد جلویش را گرفت. در ذهن مدام از خودم می‌پرسیدم که «فریدون چرا غم تنهایی اسیرت کرده بود؟»، «مگر نمی‌دانستی که این همه رفیق جوون داری؟»، «چرا کسی به تو نگفت تنها نیستی؟»، «کی تو‌رو از ما دزدید؟» و...

ارسال به دوستان