سهم مسافر من در ساعت 2.5 بعد از نیمه شب در صف تاکسی های راه آهن، یه خانم شیک و پیک و زیباست: میانسال، با کت و شلوار خاکستری و پیراهن سفید، کمی چاق ولی قد بلند با موهای سیاه و چشم های آبی. با ساک دستی چرمی سیاه رنگش نزدیک میشه و کرایه تاکسی رو می پرسه تا فرودگاه فرانکفورت. میگم که میشه 250 یورو. بعدش می پرسه که آیا می تونم تا دو ساعت دیگه اونو به فرودگاه برسونم. بهش امیدواری میدم که این ساعتا، اتوبان خلوته و می شه تا دو ساعت دیگه به فرودگاه فرانکفورت رسید. تاکید می کنم که لازم نیست نگران باشه. سرشو که به علامت قبول پایین می آره، به سرعت ساک دستی رو توی صندوق عقب می گذارم و ازش می پرسم که دوست داره صندلی عقب بنشینه یا که صندلی جلو براش بهتره. می گه که براش فرقی نمی کنه ولی با این حال می شینه کنار دستم، رو صندلی جلو.
تا بیام سوار تاکسی بشم و راه بیفتم کلی از راننده ها متلک می شنوم: "آی ناقلا طلسم شب رو با یه خانم شیک و خوشگل شکستی." لبخندی می زنم و ماشین رو روشن می کنم و راه می افتم. چند لحظه ای سکوت کامل برقراره؛ نه اون چیزی می پرسه؛ نه من حرفی می زنم. حوصله ام که سر میره می پرسم که اگه خسته است، می تونه بره روی صندلی عقب بخوابه. با عصبانیت توضیح میده که اصلا به خواب فکر نمی کنه چون به خاطر خوابیدن، قطار کلن- فرانکفورت رو از دست داده و قطار بعدی چهار ساعت دیگه می اومده و اون به خاطر اینکه هواپیما رو از دست نده، مجبور شده سوار تاکسی بشه.
کمی بعد مقصدش رو به فرانکفورت می پرسم؛ میگه که به نیویورک پرواز می کنه. فکر می کنه که من خیلی خوشحالم از اینکه اون خواب مونده و من تونستم یه مسافر 250 یورویی سوار کنم.
بهش توضیح می دم که این اتفاق خوبی برای یه راننده تاکسی شب کاره ولی یه وقت هایی هم پیش میاد که راننده سه ساعت در ایستگاه تاکسی توی نوبت وایساده و بعد یه مسافری سوار میشه که کرایه اش چهار یورو می شه و ادامه می دم که شادی برای یه مسافر 250 یورویی، برای یه راننده تاکسی، همون قد طبیعیه که دلخوری برای یه مسافر چهار یورویی بعد از ساعت ها انتظار.
باز لحظه ای به سکوت می گذره. می پرسم که چه آهنگی رو دوست داره. می خنده و می پرسه که این دیگه چه جور سوالیه؛ مگه خودش قراره بخونه. منم می خندم و توضیح می دم که منظورم برنامه رادیویی مورد علاقه شه. بعد براش تعریف می کنم که در عمرم فقط یه بار هوس خوندن به سرم می زنه و بعد از اون تجربه، زنم یه هفته از گوش درد ناله می کنه و برای تجربه خوانندگی، منو سرزنش می کنه.
بعد از شنیدن ماجرای آواز خواندن من، زن با خنده ای از ته دل، انتخاب موزیک رو به من می سپاره و منم یه کانالی انتخاب می کنم که فقط موزیک ملایم پخش می کنه. چند دقیقه به موزیک گوش می کنه و می گه که خیلی اهل موسیقی نیست و من می تونم هر نوع موزیکی که خودم دوست دارم گوش کنم.
لحظاتی سرشو به پشتی صندلی تکیه می ده و چشم هاشو می بنده ولی انگار نمی تونه بخوابه که دوباره چشماشو باز می کنه سرشو از پشتی برمی داره. به شوخی بهش می گم که انگار نمی تونه بخوابه. بهتره که به مادرش زنگ بزنه تا براش یه قصه بگه، شاید خوابش ببره یا اضطرابش از بین بره. می خنده و می گه که خودش یه مادره ولی قصه و حکایت رو دوست داره.
حالا کم کم دارم به اون سوال مورد علاقه ام می رسم درباره کتاب خواندن. وقتی ازش می پرسم که اهل کتابه یا نه؛ جواب می ده که اهل کتابه ولی چون با عجله از خونه بیرون اومده، یادش رفته کتابشو بیاره.
وقتی کاملا بی حوصله میشه بهش پیشنهاد می کنم که اگه دوست داشته باشه می تونم برای مسافت 190 کیلومتری تا فرانکفورت یه قصه تعریف کنم و مسافر شیک پوشم موافقت خودشو با تکون دادن سرش اعلام می کنه.
می گم تصور کنه من که در حال رانندگی در اتوبان هستم، ناگهان کور بشم. و بعد ویروس بیماری من به اون که بغل دست من نشسته، سرایت بکنه و اونم کور بشه- سوار هواپیمای نیویورک که می شه، بفهمه خلبان هم نابینا شده. وارد نیویورک که می شه، ببینه میلیون ها آدم کور شدن و فقط اونه که می تونه ببینه و اونوقت چی کار می کنه!
کمی گیج و منگ نگاهم می کنه و می گه که وسط این اتوبان تاریک، این داستان کوری از کجا پیداش می شه. من از قول "ساراماگو" می گم که نیروی تخیل اگه رها بشه، پایانی نداره.
اسم ساراماگو رو نشنیده و من براش می گم که ساراماگو یه نویسنده پرتغالیه و اولین پرتغالی زبانی که جایزه نوبل گرفته.
بعد از معرفی کوتاه ساراماگو، قصه رو براش تعریف می کنم و همین طور می رونم و قصه تعریف می کنم تا می رسیم به ده کیلومتری فرودگاه فرانکفورت و من ساکت می شم.
زن منتظره که من قصه رو ادامه بدم. چند لحظه تحمل می کنه و می پرسه که نکنه خوابم برده که ساکت شدم. می گم که انسان وقتی با خودش حرف می زنه، خوابش نمی بره. از قول بزرگترا براش می گم که صحبت کردن، خواب رو خراب می کنه.
با بی حوصلگی ازم می خواد که بقیه قصه رو تعریف کنم و من می گم که دیگه نمی تونم ادامه بدم. علت رو می پرسه و می گم که من به خاطر تعهد اخلاقی به نویسنده، نمی تونم همه قصه رو تعریف کنم.
با عصبانیت فریاد می کشه که دیوونه اش نکنم و بقیه ماجرا رو تعریف کنم. به التماس افتاده که ترو خدا بگو بعد از بیرون آمدن از قرنطینه چه اتفاقی می افته و من همچنان اصرار می کنم که بقیه قصه رو نمی تونم تعریف کنم.
منو به بی انصافی متهم می کنه و باز از قول ساراماگو می گم که اتهام زدن کار خیلی ساده ایه و شاید به همین دلیله که کسی در باره خودش درست قضاوت نمی کنه و به سنگسار کردن خودش رای نمی ده.
می گه که این حرفا رو نمی فهمه و بهتره به جای این حرفا، بقیه قصه رو براش تعریف کنم. اصرار می کنه که دلش می خواد بدونه در شهری که همه نابینا شدن، چی به سر مردم می آد و من همچنان بحث تعهد اخلاقی به نویسنده رو پیش می کشم. فریاد می زنه که به من چه ربطی داره؟ مگه من از پرتغال می آم یا که فامیل نویسنده ام که هی از تعهد اخلاقی حرف می زنم. براش توضیح می دم که از ایران می آم ولی خواننده وفاداری هستم.
بدجوری وسوسه شده که پایان داستان رو بدونه و منم همین رو می خوام. ازم می خواد که بی انصافی نکنم و پایان قصه رو تعریف کنم. با آرامش براش توضیح می دم که حالشو می فهمم ولی نمی تونم آخر قصه رو بگم.
در همین کش و قوس هاست که می رسیم به ترمینال فرودگاه. بهش می گم که رسیدیم و می تونه پیاده بشه ملی می گه اگه آخر قصه رو نگم، از تاکسی پیاده نمی شه. همین طور نشسته و با عصبانیت منو نگاه می کنه که مامور پارکینگ می آد و هشدار می ده که اجازه ندارم بیشتر از سه دقیقه اینجا بایستم. می گم که می دونم ولی مسافرم حاضر نیست از تاکسی پیاده بشه. مامور علت رو می پرسه و من می گم که از خود مسافر بپرسه.
مامور در تاکسی رو باز می کنه و از زن می پرسه که چرا پیاده نمی شه و اونم می گه که چون راننده تاکسی آخر قصه رو تعریف نمی کنه حاضر نیست پیاده بشه. مامور نگاه مخصوصی به من و زن می کنه، سرشو تکون می ده و میره.
به زن می گم که اگه پیاده نشه، هواپیمای نیویورک رو از دست میده و منم نمی تونم با تاکسی به نیویورک برم. ازش خواهش می کنم که پیاده شه و بره. زن همچنان اصرار داره پایان قصه رو بدونه. بهش می گم که من اسم نویسنده، اسم کتاب و هشتاد درصد داستان رو براش تعریف کردم، چرا نمی ره سوار هواپیما بشه؛ شاید خلبان هواپیما بتونه بیست درصد آخر داستان رو براش تعریف کنه.
زن به شوخی من نمی خنده و باز تکرار می کنه که من آدم بی انصافی ام و منم تکرار می کنم که اونم باید شنونده با انصافی باشه. آخرین نقل قول رو از ساراماگو براش تعریف می کنم که رمان باعث می شه انسان خودشو فراموش کنه؛ شایدم فراموشی انسان رو مجبور می کنه که رمان خلق کنه.
زن خیلی دیرش شده، به ساعتش نگاه می کنه و می گه که به جای این حرفا بهتره بقیه داستان رو سریع براش تعریف کنم.
به جای جواب، پیاده می شم و صندوق عقب رو باز می کنم. ساک دستی رو بیرون می آرم و کنار در باز تاکسی می ایستم. با عصبانیت پرشکوهی نگاهم می کنه. زیباییش دو چندان شده. ساک رو از دستم می کشه و سریع به سمت در ورودی حرکت می کنه. چند قدم نرفته برمی گرده و فریاد می کشه که من خیلی بی انصافم و تهدید آمیز ادامه میده که حیف وقت نداره و گرنه به تلافی، قصه نیمه کاره و پرفراز و نشیبی رو برای من تعریف می کرده که در هیچ کتابی نتونم آخرشو پیدا کنم.
نگاهش می کنم. به نظر می آد که اگه فرصت داشت قصه بی نظیری تعریف می کرد. با زیبایی شکوهمندش خداحافظی می کنم.
حالا در راه برگشتم. به زن فکر می کنم و به قصه نگفته اش. یه جور کنجکاوی پر از تشویش وجودمو گرفته؛ موسیقی آرومم نمی کنه. فکر کردن به ساراماگو تسکینم نمی ده. همه وجودم شده یه سوال پیچیده، شایدم ساده:
راستی اون زن چه قصه ای می خواست تعریف کنه؟! بعدشم فکر می کنم کدوممون بی انصاف تر بودیم. من، زن یا ساراماگو؟
نام کتاب: زن، من، ساراماگو
مولف: ارسلان عربلویی
نشر از: نیک آیین