خبرآن لاین - معمولاً حال و حوصله مصاحبه ندارد. از دست خبرنگاران فراری است. گاهی هم هست که گیر میافتد و در رودربایستی چارهای جز پذیرفتن ندارد. این هم یکی از آن موارد بود. برای مصاحبه متفاوت با او- عکس و مصاحبه- سراغش رفتیم. پروژهاز مقابل در ورودی صدا و سیما در ولیعصر شروع شد. سپس برای شب در یک رستوران برنامهریزی کردیم که دوباره «خداداد عزیزی» کار داشت و باید میرفت اما سرانجام در یکی از شبهای سرد زمستان، در حالیکه از پیش عکسها را بهاو نشان داده بودیم موفق شدیم این بازیکن سابق تیم ملی را، به تور بیندازیم. خداداد مثل همیشه سرحال بود و در لابلای مصاحبه تیکههای ریز میآمد. مصاحبهای که مملو از نکات حاشیهای زندگی خداداد عزیزی است. با عکس، زندگی او را پله پله مرور کردهایم.
در لابلای عکسها، یک عکس را پیدا نکردیم.
کدام را؟ بگذارید حدس بزنم. به ابومسلم مربوط میشود؟
بله، عکسی که به فرهاد کاظمی «هیس» نشان دادی!
داستان دارد این قضیه هیس. من سال 80 رفتم مشهد با پاس. سال 73 با بهمن رفته بودم و بعد از 7 سال میخواستم با پاس جلوی ابومسلم بازی کنم. اول بازی هم استقبال عجیبی از من شد. دقیقه 80 بود که من به ابومسلم گل زدم. شادی همیشگیام این بود که برود در آغوش یداللهی تدارکاتچی تیم. بعد از گل هم این کار را کردم ولی انگار تماشاچیها گفته بودند چرا خداداد خوشحالی کرده است. بعد شروع کردند به فحش دادن. میدانستند من روی مادرم حساس هستم، فحش مادر دادند. بعد از بازی چند لیدر به من گفتند که فرهاد کاظمی باعث شده. او سرمربی ابومسلم بود. برای بازی برگشت من یک نقشه کشیدم. زیر لباسم نوشتم هیس. اتفاقاً گل اول را هم زدم و لباس را دادم بالا و رفتم سمت فرهاد کاظمی. او خیلی ناراحت شد. بعدها سر این قضیه با هم حرف زدیم. من گفتم به من گفتند که شما باعث شدی به مادرم توهین شود که جان دختر، مادر و همسرش را قسم خورد. فهمیدم که راست میگوید چون الکی جان خانوادهاش را قسم نمیخورد. همه چیز یک سوءتفاهم بود.
چند سؤال هم داشتیم که نمیشد عکسی برایش پیدا کرد. مثلاً اولین بار که دعوت شدی تیم ملی و آن ماجرای معروف تو و علی پروین.
این عین صحبت من با علی پروین بود. آقا من در حد و اندازه بازیکنان دیگر نیستم. مرفاوی، مدیرروستا، فرشاد پیوس، شاهمحمدی، کرمانی مقدم و بچههای دیگر فوقالعاده بودند و من اصلاً نمیتوانستم خودم را کنار آنها ببینم. این بود که به علی پروین گفتم اجازه بده من بروم. گفت نرو. گفتم باید خودم را بهتر کنم و یک روز برمیگردم. ولی رفتن همانا و 4 سال دعوت نشدن همانا. بحث هم این بود که من برای پیراهن تیم ملی ارزش قائل نشدم. واقعاً نمیفهمم اینکه بگویم خودم را در حد دیگران نمیبینم، یعنی برای پیراهن ارزش قائل نیستم؟ اتفاق در آن دوران در فتح و بهمن هم خوب بازی میکردم ولی دعوتم نمیکرد.
تا اینکه مایلیکهن رسید و جام ملتها 96... .
بله، مابقی داستان را که میدانید ولی من برای دومین بار، 18 ماه از تیم ملی دور شدم. بعد از جام جهانی 98 بود. آخرین بار مربی وقت تیم ملی (منصور پورحیدری) من را برای بازی دوستانه کویت دعوت کرد که رفتم.
و ماجرای دمپایی بود یا شلوارک؟!
وا... من هم یادم نیست. میگفتند خداداد در کویت با دمپایی آمده به لابی هتل! یا با دمپایی آمده سر تمرین! آقایان با شورت غیرورزشی در راهرو هتل میگشتند، چیزی نمیدیدند تا ما با دمپایی رفتیم به لابی، رئیس وقت و مربی وقت به ما گیر دادند. در واقع دنبال بهانه بودند.
بعد هم که جلال طالبی آمد و برگشتی.
بله، 20 ماهاز تیم ملی دور بودم که جلال طالبی آمد آلمان و گفت میخواهم دوباره دعوتت کنم.
برای بازی دوستانه با آمریکا؟
درست است. ولی بعداً فهمیدم که بیدلیل من را دعوت نکرده بودند. آمریکا دعوتنامه فرستاده بود برای بازی دوستانه و ذکر کرده بود که دایی و خداداد عزیزی حتماً باید باشند. قرار بود بهازای این بازی 800 هزار دلار هم بدهند که حالا نمیدانم آن پول چه شد. بعد هم که رفتیم جام ملتهای لبنان و بعد هم بلاژ آمد.
بلاژ آمد و داستان پیراهن و شماره پیش آمد.
خیلیها میگویند بهانه پیراهن بود ولی دلیلش را نمیدانند. من شماره 11 بودم دیگر. حالا نمیدانم بلاژ از کجا میدانست که شماره 11 تیم شر است. به او اینطور گفته بودند. روزی که پیراهن تقسیم کردند بلاژ شماره هر کی را به خودش داد. 2 را به مهدویکیا داد، 8 را به کریمی و... ولی نمیدانست شماره من 11 است؟ بالاخره مغز ایشان را شستشو داده بودند که شماره 11 غذا سرد باشد داد و بیداد میکند. اتاق کوچک باشد اعتراض میکند و... کلاً از من در ذهن بلاژ یک هیولا ساخته بودند. خلاصه که بلاژ به من نه شماره 11 را داد و نه لباس را. بازی داشتیم با علم و صنعت. قبل از بازی در لابی نشسته بودم که تدارکاتچی تیم به من گفت آقاخداداد چرا با تیم نمیروی گفتم لباس ندارم. بلاژ آمد و گفت لباس برای تو میدوزیم. گفتم لباس نمیخواهد بدوزید، لباس خودم را میخواهم. 11 را داده بودند به رحمان رضایی.
آن روز اتفاقاً بازی هم کردی.
بله، نیمه دوم در ارنج بودم که خوب هم بازی کردم. اما شام را که خوردیم تصمیم گرفتم بروم. به چلنگر گفتم 5 دقیقه میخواهم با بلاژ حرف بزنم. گفت باشه. به او گفتم میخواهم بروم. گفت نه تو پلیمیکر من هستی. گفتم نه نمیتوانم بمانم او هم بلند شد با من دست داد و گفت خداحافظ. مودبانه از هم خداحافظی کردیم. خیلیها بعدش آمدند تا مشکل را حل کنند. از صفایی فراهانی گرفته تا کتیرایی. خلاصه نشد. از من یک خونآشام ساخته بودند، یک هیولا برای او. ولی اگر من بودم، شاید از اولین بازی مقدماتی تا آخرین بازی، میتوانستم یک امتیاز برای تیم ملی بگیرم و به جام جهانی برویم.
به علی کریمی گفتم وقتی من با سر گل میزدم تو کجا بودی؟!
اولین بار با علی کریمی در جام ملتها لبنان همبازی شدم. بعد او با تیم ملی رفت جام ملتهای چین. بعد از این مسابقات یک بار رفته بودم ماشینی ببینم که دیدم دوستان دور هم جمع هستند. از دوستان من و علی بهاضافه خودش. در بازی با کره جنوبی یک هد قشنگ زده بود. همانجا برگشت گفت تا حالا با سرت گل زدهای؟! به شوخی گفت ها. من هم گفتم ببین وقتی من با سرم گل میزدم تو داشتی... اصلاً کجا بودی؟! رابطه من و علی خوب است. او هم جزو بزرگان فوتبال ماست. طبیعی است که بزرگانی مثل او، کریم، عابدزاده، دایی و... خیلی تحت فشار باشند و گاهی از کوره دربروند. باید جای آنها باشید تا بفهمید چه میگویم. علی هم اخلاق خاصی دارد ولی به نظر من بچه واقعاً خوبی است. همیشه دیدم که به پیشکسوتها احترام میگذارد.
شهرتطلبها با جیمبو آمدند فرانسه!
این عکس را میبینم، فقط یاد این چیزها میافتم. یک حسرت قدیمی. بازی ایران و آلمان را در جام جهانی 98، از پیش بازنده بودیم. بعد از بازی آمریکا بود که یکسری دوستان شهرتطلب از تهران به فرانسه سرازیر شدند. با جیمبو هم میآمدند اینقدر زود نمیرسیدند! این باعث شد که بچهها فکر کنند جام جهانی تمام شده است. ما واقعاً برای بازی آلمان اصلاً فکری نداشتیم و از پیش بازنده بودیم. دیدید که کلینزمن هم بعد از گل به ما چه کرد. چون با توجه به بازی ما مقابل یوگسلاوی و شکست آمریکا، فکر نمیکردند از پس من بهاین راحتی بربیایند ولی راحت ما را بردند.
یادش به خیر؛ بایرن را زدیم!
این عکس در ورزشگاه مونیخ است. همان ورزشگاه قدیمی بایرن. من در این بازی فیکس بودم. سال 1997؛ قبل از بازی با استرالیا. 16 سال بود کلن بایرن را نبرده بود، آن هم در مونیخ. بازی سختی بود. در آن بازی یک گل زدم و یک پنالتی هم گرفتم که تیم در نهایت بازی را 2 بر صفر برد. بعد از بازی هم یک جشنی گرفتیم. برای کلنیها نتیجه قابل باور نبود. دیگر چیزی بیشتر از این یادم نمیآید.
پدرم را روی هوا دیدم!
خیلیها درباره این عکس اشتباه میکنند؛ فکر میکنند مربوط به بعد از بازی استرالیاست ولی مال زمانی است که در جام ملتها 96 قهرمان شدیم. مادرم سال 69 فوت کرد. آن موقع تازه داشت فوتبالم شکل میگرفت. ماهی 5 هزار تومان میگرفتم و کمک خرج خانواده بودم. مادرم در سختیها فوت کرد. پدرم از بچگی مخالف بود که من بازی کنم چون فوتبال هزینه داشت. الان هم دارد. شرایط مالی ما بد بود. خودم با برادرم میرفتم گچکاری. وقتی به پول در فوتبال رسیدم، پدرم دیگر مخالفت نکرد. بعد از جام 96 که تیم قهرمان شد، نگو پدرم آمده بود فرودگاه کنار مردم. یک عده او را بلند کرده بودند. وقتی من رسیدم من را هم بلند کردند و ناگهان در هوا با پدرم رودررو شدم و گفتم بابا تو اینجا چه کار میکنی؟ گفت برای استقبال آمدهام. خلاصه که چه روزی بود و خیلی خوش گذشت.
سیبلهایم چقدر مسخره است!
این عکس را از کجا پیدا کردهاید؟ با آن سیبیلهای مسخرهام! انگار با مداد پشت لبم را سبز کردهاند! (خنده) جدا از شوخی من فوتبالم را مدیون ابومسلم هستم. از آنجا فوتبال حرفهای را شروع کرد. طرفداران خوب از من حمایت کردند. همیشه این تیم را دوست داشتهام ولی متأسفم که الان روزگار خوشی ندارد. یک عده در این تیم دنبال منافع شخصیشان هستند.
آمپول کشیدم بچهها بترسند!
عجب عکس جالبی پیدا کردهاید. این عکس داستان دارد. لباس تمرین پاس آن موقع خیلی بیکیفیت بود. یک شکل و شمایل درستی هم نداشت. این بود که خودم دست به کار شدم و گفتم با خط زیبایم، یک طرحی روی لباس ایجاد کنم. این بود که نوشتم خداداد عزیزی دوای هر مریضی. آن کلمه پایینی را هم هر کاری میکنم، نمیتوانم بخوانم. یادم هم نمیآید. فکر کنم نوشتم درود بر هی چی عشقیه. آن آمپول را هم کشیدم که بچهها بترسند و نزدیک نشوند!
وای که چقدر لایی زدم
یادش به خیر؛ این عکس برای بازی ایران و اروگوئه است در جام کالزبرگ در هنگکنگ. در این مسابقات من بهترین بازیکن جام شدم ولی جالب اینجاست که مسئولان نمیگذاشتند بروم جایزهام را بگیرم چون میگفتند جام در واقع تبلیغ فلان محصول غیرشرعی است. گفتم چطور اصلاً آمدیم شرکت کردیم؟! خلاصه که تیمهای دانمارک و هنگکنگ هم در این مسابقه بودند که ما در بازی آخر بهاروگوئه در پنالتی باختیم. این جام جام لاییها بود برای من؛ مخصوصاً در بازی دانمارک. بازیکنان قدشان بلند بود، من هم به جای دریبل زدن مدام لایی میانداختم.
با علی دایی پاچهخواری میکردیم!
عجب دوران خوبی بود. آقایان محصص و اقبالی در کمپ مدرک A میدادند که ما هم رفتیم. اغلب بچههای سابق بودند. از علیآقا دایی گرفته تا گلمحمدی، استیلی، علی منصوریان. آقای کرمانیمقدم و ورمزیار هم بودند. کلاس، کلاس خوبی بود. برای من و علی هم که کرکر خنده بود! در این عکسی هم که میبینید من و علی داریم پاچهخواری همدیگر را میکنیم. من و او همیشه با هم ارتباطمان خوب بوده. درست است که در دوران بازیگری دوبار بهاختلاف خوردیم ولی کلاً ارتباط ما دو تا خوب است.
با علی دایی در تیم برانکو هم اتاق بودم
من و علی در تیم برانکو هماتاقی بودیم. همیشه هم ارتباط خوبی داشتیم ولی آقای برانکو مثل استادش بلاژ فکر خوبی درباره من نداشت. از من خوشش نمیآمد. به همین دلیل بود که دعوتم نمیکرد. یادم هست سال 82 با پاس قهرمان شدیم و من هم شدم بهترین بازیکن لیگ. کاپیتان هم بودم ولی برانکو من را نمیدید. انگار عینکش را بخار میگرفت یا تار میشد که نمیتوانست من را ببیند. البته انتخاب هم سلیقهای بود و از او خرده نمیگیرم.شرایط اینطور بود تا اینکه بعد از مدتها با فشار رسانهها و برنامه آن زمان شبکه پنج که همین علیآقا جوادی سردبیر شما مجریاش بود، به تیم ملی دعوت شدم. در آن برنامه من مهمان حضوری بودم و وحید هاشمیان مهمان تلفنی که به دلیل مسائل مطرح شده، وحید سرانجام پذیرفت بیاید و من هم دعوت شدم. روزنامهها و مردم هم فشار آوردند و برانکو بالاجبار دعوتم کرد. برانکو هم مثل بلاژ با من لجبازی کرد. جالب اینجاست که بعدها خیلی از آقایان مسئول از مسئولان سازمان گرفته تا فدراسیون و نماینده مجلس گفتند ما باعث شدیم دعوت شوی تیم ملی ولی اینطور نبود، فقط فشار مردم و رسانهها باعث شد. خلاصه که کار حضور ما هم گرهگشا بود. در همان بازی قطر در مرحلهاول مقدماتی جام جهانی 2006 داشتیم حذف میشدیم. دقیقه 86 برانکو من را فرستاد به زمین. 4 دقیقه وقت بود. مسی هم نمیتوانست کاری کند ولی من آن پاس را به مهدی دادم، او هم داد وحید و بردیم.
به فکر بازیکن سال آسیا نبودم
سال 96 من بهترین بازیکن آسیا شدم. در جام ملتها بهترین بازیکن شدم و طبیعی بود که در آسیا هم بهترین شوم. واقعاً باورم نمیشد، بین آنهمه ستاره من؟ فوتبال را تازه شروع کرده بودم و نه دنبال تیم ملی و نه دنبال این چیزها. من برای دلم فوتبال بازی میکردم. به خاطر همین بود که سعی کردم همیشه گذشت داشته باشم. مثلاً در موقعیت عالی بودم ولی پاس میدادم به بغلی چون در موقعیت بهتری بود. ولی خیلیها کنار من بودند کهاین کارها را نمیگردند. اگر موقعیت من بهتر بود، خودشان میزدند. در آن موفقیت آقای مایلیکهن صددرصد تأثیرگذار بود. در این موفقیت هم همتیمیهایم.
چقدر ناصرخان را خنداندیم
نمیدانم چرا وقتی یک نفر میمیبرد، همهاز او تعریف و تمجید میکنیم. وقتی حجازی بود بهاو تیم نمیدادیم. باید از هزارتا مانع رد میشد، از هفت خوان رستم. حالا که رفته همه میگویند چقدر مرد بزرگی بود. چقدر فرهیخته بود. چقدر انسان صادقی بود. ولی خیلیها با او مشکل داشتند. حجازی اسطوره ما بود. تا این آدمها هستند آنها را نمیبینیم و تا مردند یعنی بودهاند. اینهمه آدم به خاطر ناصرخان گریه کردند؛ این نشان میدهد چقدر بزرگ بود. ما هم یک روز میمیریم مثل بقیه. ولی فکر میکنم برای ناصرخان ارزشها درست حفظ نشد. درباره این عکس هم باید بگویم که یکی از دوستان به من زنگ زد و گفت حال ناصرخان خوب نیست؛ به هم ریخته است. بلند شو بیا برویم پیشش و دلقکبازی دربیاوریم! من و مهدی هاشمینسب رفتیم و اتفاقاً یک نفر سومی هم آنجا بود که شد سوژه ما و ریختیم سرش. اینقدر حرف خندهدار زدیم که ناصرخان هم خیلی خندید. خندههای او در آن روز برای من ارزش زیادی داشت و هیچوقت یادم نمیرود.
عجب گلی زدم در آن بازی!
من و دایی را میبینید قبل از شروع بازی پرسپولیس و پاس. چه تیمی بود پرسپولیس. خوب میبرد. ما در تا دقیقه 75، سه بر یک جلو بودیم که یکدفعه ورق برگشت و سه بر سه مساوی کردیم. گل دوم را ترائوره برای آنها زد و گل سوم را علی دایی. سر گل سوم، مهدی هاشمینسب و دایی روی هوا بلند شدند که علی به هر جوری بود با دست و شکم و پا توانست توپ را گل کند! بازی میرفت که مساوی تمام شود من دقیقه 88 گل چهارم را زدم. چه گلی بود. ورزشگاه آرام شد... .
به یاد فیلم تایتانیک!
شاید بد نباشد زمان این عکس را بدانید. این عکس متعلق به قبل از جام جهانی فرانسهاست. به ما یکدست لباس سبز و یکدست هم سفید داده بودند که سبز را من پوشیدم و سفید را دایی تا یکجورهایی پیراهن را تبلیغ کنیم. یک عکاس شیطون هم پیدا شد و این عکس زیبا و تاریخی را از من و دایی گرفت. آدم یاد فیلم تایتانیک میافتد!
دل مهدی کوچک است
من و مهدی هاشمی نسب مثل در و تختهایم. اولین بار با مهدی در جام ملتها 2000 همبازی شدم. بعد سال 82 هم در پاس. مثل دو بازیکن و دو دوست بودیم، نه چیزی بیشتر. سال 84 مهدی رفت عقاب و من هم دیدم او هست، رفتم آن تیم. سال 85 من رفتم ابومسلم مربی شدم که مهدی هم آمد. سال 88 هم رفتم سرمربی استقلال اهواز شدم که مهدی کنارم بود. دیگر یک دوست خانوادگی شدیم. الان مهدی برای من بیشتر از یک دوست و فامیل است. مهدی برادرم است. آدم رفیقبازی است. میگویند کبوتر با کبوتر، باز با باز. من و مهدی اخلاقمان واقعاً به هم میخورد. رفتارش را میپسندم چون درستکردار است و به شکل عجیبی به پدر و مادرش میرسد، برخلاف بعضی از بازیکنان. او دل کوچکی دارد. با یک حرف واقعاً ممکن است ناراحت شود. من از دل گندهها اتفاقاً زیاد خوشم نمیآید. مهدی با ناراحتی یک بچه ناراحت میشود و با خوشحالی یک بچه خوشحال.
بازی با آمریکا جنگ بود نه فوتبال
عجب مسابقهای بود، یک دیدار تاریخی. 13 سال میگذرد، از من نخواه که بگویم قبل و بعد از بازی چه گذشت. پسرجان یادم رفته! عجب تیمی داشتیم. در دقیقه 10 آن مسابقه انصافاً داور باید یک پنالتی به نفع ما میگرفت و گلر آمریکا را اخراج میکرد. خیلی خوب بازی کردیم. طبیعی هم بود بعد از دو گلی که زدیم، آمریکا فشار بیاورد. همه قبول دارند آن مسابقه فراتر از فوتبال بود. بازی فوتبال نبود، یک جنگ بود. اگر آمریکا میبرد شاید هزاران سوءاستفاده تبلیغاتی میکرد ولی چون ما بردیم سعی کرد بازی را کوچک جلوه بدهد. تا آنجا که من فهمیدم یکی از پرببیندهترین بازیهای تاریخ بوده.
جکی چان شبیه من است نه من شبیه او!
بابا چه میگویید؟ کجا من شبیه جکی چان هستم؟ اتفاقاً او شبیه من است. من بهاین زیبایی کجا جکی چان کجا! (خنده) جدا از شوخی به فیلمهایش علاقه دارم و اغلب کارهایش را دیدهام. بالاخره جزو هنرپیشههای اکشن و رزمی درجه یک دنیاست. من در زمین چطور بودم؟ او یک چیز در همان مایهها، اما در سینماست! (خنده) من خودم را زیاد شبیه او نمیدانم ولی خیلیها میگویند بابا شما مثل یک سیب هستید کهاز وسط نصف شدهاید.