محمّدِ مهدویاشرف در وبلاگ غم خاک نوشت:
میخواستم به رسمِ مکدّرانِ این روزگار، نه «بسمالله» داشته باشد نامهام نه «سلام»؛ امّا با خودم گفتم این هم دور از شعورِ مسلمانیست و هم دونِ شأنِ انسانی. پس: بسماللهالرّحمنالرّحیم، سلام...
چهارسالِ پیش بود؛ کارتُن «شکارچیانِ اژدها» [ِDragon Hunters] از شبکهی دو پخش میشد. اتفاقا بهار بود و در بعدازظهرِ یکی از روزها تصادفاً شبکهی دو را میدیدم و محتوای دیالوگهای آن کارتُن توجهم را به خودش جلب کرده بود. وحید یامینپور یادم داده بود که در اینجور مواقع (که چیزِ مشکوک یا عجیبی میبینم) قبل از هرچیز تاریخ و ساعت و شبکه را یادداشت کنم تا بشود از آرشیوِ سازمان یا سروشسیما آن برنامه را به عنوانِ مدرک تهیه کرد. 5 خردادِ 87 دیالوگهای کارتُنِ صهیونیستیِ زرسالارانهی شکارچیانِ اژدها را دیدم و کم از یک هفته بعد دیویدیِ برنامهکودکِ آن روز را از سروش تهیه کردم و دوروزِ بعدش من و مصطفی حوالیِ پاستور داشتیم دنبالِ ساختمانِ «شورای نظارت بر صداوسیما» میگشتیم و یک عالَم دردِدل بُرده بودیم تا بشنوند شاید. همآن روزها بودند دوستانی که میگفتند تلاشتان بیهودهست و این صداوسیما را دیگر نمیشود کاری کرد و صهیونیزم تا مغزِ استخوانش رسوخ کرده و دلتان خوش است و... امّا سفارشِ اسلام چیزِ دیگری بود. ما از بزرگترهایمان یاد گرفته بودیم از دور قضاوت نکنیم. ما پُر از امید بودیم.
گفتوگوی آنروزمان با یکی از کارشناسانِ آن شورا خیلی گرم نشد. نکاتمان را شنیده-نشنیده جوابهای آمادهاش را تحویلمان داد و گفت بررسی میکنند و برای تکمیلِ دلسردی اشاره کرد به کوهی از تخلّفاتِ صداوسیما که بارها تذکر دادهاند امّا عمل نشده. مثلاً راجعبه قانونِ منعِ تبلیغِ اجناسِ خارجی با ما صحبت کرد و پُشتِ گوش اندازیهای فراوانِ صداوسیما در این مسئله و مواردی دیگر از این دست.
هرچند که بخشی از امیدمان را آنروز از دست دادیم امّا باز هم ناامید نبودیم آنگونه که بعضی از دوستانمان بودند. گمانمان این بود که در چنان سازمانِ عریض و طویل و مُعظمی، حتماً یک چنین تخلفاتی رُخ میدهد و این را نباید به حسابِ همهی مجموعه گذاشت. فکر میکردیم آن کارشناسِ شورای نظارت حسبِ شغلش فقط کمی مأیوس بوده و نباید یأسِ شغلیِ یکنفر را به حسابِ یک سازمان نوشت و همچنان امید داشتیم این تذکراتِ کوچک و بعضاً بزرگمان شنیده شود.
این مقدّمه را نوشتم تا بگویم جنابِ آقای مهندس ضرغامی، ریاستِ محترمِ سازمانِ صداوسیمای جمهوریِ اسلامیِ ایران، اگر این بنده امروز نامهی سرگشوده میخواهد بنویسد خدمتتان، از سالها پیش نامهها و نکتهها و تذکر و اعتراضهای سربستهاش را به هرجایی که از دستش برمیآمده بُرده. اول از همه هم نزدِ خودتان و همکارانتان.
محمّدرضا شهیدیفرد را پیش از «مردمِ ایران سلام» با برنامههایی نظیرِ «تا هشت و نیم» میشناختم. مردمِ ایران سلام باعث شد که خیلی ملموستر و بیشتر با او و نگاه و دأبش آشنا شوم. طولی نکشید که برنامهی اولِ صبحش فضای برنامههای صبحانهی سیما را تغییر داد. مردمِ ایران سلام چیزی از جنسِ «صبح بهخیر ایران» و حرکاتِ موزونِ شبکهی سه -که نمیدانم اسمش چیست- نبود. شهیدیفرد با برنامهاش بهطورِ خیلیملموسی برای مخاطب ارزش قائل بود. چیزی که در اکثرِ قریب به اتفاقِ برنامههای آنزمانِ لااقل «سیما» وجود نداشت. شهیدی بلدِ کار بود. یعنی زیباییشناسی میدانست، اقتضائاتِ اولِ صبحی را رعایت میکرد. یک فهمِ پویایی در بخشهای مختلفِ برنامه و اجرای او بود که مخاطب را جذبِ تلویزیون میکرد.
دیری نپایید که برنامهسازانِ گروههای اجتماعیِ شبکههای مختلف شروع کردند به دستبُردن در دکورهای برنامهشان و کمکم کلیپهای شبیهِ «مردمِ ایران سلام» ساختند و بعد هم کنداکتور را شبیهش کردند. چیزی که باعث شد شهیدی احساس کند به تکرار رسیده است و باید برنامهاش را تعطیل کند و دوسال برود در محاقِ رادیوگفتوگو و دفترش در حوالیِ سعادتآباد. شهیدی رفت و خسروی آمد، شهیدی رفت و ابراهیمپور آمد، شهیدی رفت و جوادزاده آمد، شهیدی رفت و محمّدی و شهرامِ شکیبا آمدند، امّا شبکهی دو، شبکهدوی مردمِ ایران نشد که نشد. و جالب یا ناجالب اینجاست که نفهمیدند دوستانتان که رازِ شهیدی در دکور و کنداکتور و فتوکلیپهایش نبود؛ رازِ شهیدی در شیوهی تهیهکنندهگیاش نبود، رازِ شهیدی در اجرایش نبود، رازِ شهیدی در قیافه و گفتمانش نبود، رازِ شهیدی «خود»ش بود. ما این «خود» را خیلی وقتها با ظواهر اشتباه میگیریم. شهیدی مثلِ هر آدمِ عاقل، خوب و باتخصصِ دیگری خودش رازِ خودش بود. مثلِ بهشتی، چمران، باقری و خیلی از دیگران که رفتند یا هستند و شاید روزی دیگر نباشند...
بیشهیدیبودنِ سیما و ما دوسالی طول کشید. یکهو در یک تابستانِ عزیز از سالِ 90 او برگشت. اینبار آخرِ شب و با «پارکِ ملت». برنامهای که شروعش خیلی ژلهوار بود به لحاظِ فُرم، دکور و اجرا، امّا کُلّی پیشتولید و مستند داشت. مستندهایی که شهیدی و دوستانش در هماین یکی-دوساله برایمان ضبط کرده بودند که بدانیم آن محاق، چندان هم محاق نبوده و سیمرغ را اگر یک سر بُرند، هزار سرِ دیگر در آستین دارد.
بههررو پارکِ ملت دلیلِ آشتیِ من و خیلیهای دیگر با تلویزیون شد. دوباره در دقایقِ نزدیک به شروعِ برنامه دلدل میکردم و روزهای تعطیل غصّه میخوردم و شبهایی که فرصتِ دیدنش را نداشتم گویی یک چیزی را از دست داده بودم. رازِ شهیدی این بود. چیزی را به مخاطب میداد که هیچجای دیگری نمیتوانست به دستش بیاورد. ذائقهشناسِ متبحّری بود این آقای شهیدیفرد.
از همآن روزهای اول که پارکِ ملت شروع شد شهیدی مخاطب را درگیرِ برنامهاش کرد. اولاً استدیو و دکورش جادار بود و هرازچندی یک عده از مردم را به بهانهای میآورد تنگِ بوم و دوربینها و مینشست به گفتوگو با آنها. ثانیاً از مردم خواسته بود با هر دوربینی که دمِ دستشان هست ویدئو ضبط کنند و برایشان بفرستند. هرچند که استقبالِ ماها از این ایدهی نو خیلی جدّی نشد امّا خیلی تر و تازه و جدید بود این کار. خودم دوبار انتقادهایم را عوضِ اس.ام.اس. و ایمیل ریکورد کردم و فرستادم برایشان.
شهیدی خواسته و صدای مخاطب را میشنید. وقتی از مردم تقاضای پیامک میکرد، پُز نمیداد که چندتا پیامک برایشان آمده و از چیِشان تعریف کردهاند؛ بلکه میایستاد خیلی مؤدب و چشم در چشمِ مردم انتقادهایشان را میخواند و اگر وارد بود متواضعانه اعلامِ پذیرش میکرد و یا اگر هم غیرِمنصفانه بود با صداقت توضیح میداد یا گاه پیامکی در تضادِ با آن میخواند برای تنظیمِ بادِ مخاطبانِ افراطی و تفریطی. رازِ شهیدی خودش بود. نه حتا شیوهی پیامکخواندنش!
خیلیها آمدند «پارکِ ملّت»؛ مثلا سیّدمهدیِ شجاعی و دغدغههایش و موهای یکدست سپیدش؛ آقای قصّههای مجید -هوشنگِ مُرادیِکرمانی- آمد و صداقتش و لهجهاش؛ ابراهیم، ابراهیمِ حاتمیکیا آمد و بغضهایش، غصّههایش، کرخه و یوسف و آژانسش؛ سیّدرضای میرکریمی آمد و دردِدلهایش، رضا امیرخانی آمد و کتابهایش و خیلیهای دیگری هم آمدند. هرهفته حجةالإسلام شهابِ مُرادی میآمد و آدابِ اخلاقیزندهگیکردنِ خانوادهگی را یادمان میداد، دکتر یزدانی میآمد و دریای معلوماتِ اجتماعی و اقتصادیاش را قُلُپقُلُپ به خوردمان میداد. این میان دکترعمادِ افروغ هم آمد و یکسومِ انتقادهای همیشهگیاش -که ابایی هم ندارد از بیانشان در برنامههای تلویزیونی- را گفت. خوب یادم هست که چندروز قبل از برنامهی شهیدی، همآن انتقادها را ضربدر سه و شاید به توانِ سه در «زاویه»ی شبکهی چهار هم گفته بود و به هیچکس هم برنخورده بود!
یکجوری برخورد شد با آن برنامه و آن حرفها که انگار دکترافروغ از مریخ آمدهاند و اصولِ دین را بردهاند زیرِ سوال. حال اینکه کتابهای ایشان را سورهی مهرِ حوزههنریِ سازمانتبلیغاتی که رئیسش را رهبر انتخاب میکند منتشر کرده و چندسالِ قبلش رئیسِ کمیسیونِ فرهنگیِ مجلسِ اصولگرا بوده و دکترایش را هم از دانشگاهِ تربیتمدرسِ خودمان اخذ کرده بوده و همآنجاها هم تدریس میکرده. یک آدمِ محرمی آمد انتقادهایی از درونِ خانواده در شبکهی اولِ سیمای جمهوریِ اسلامیِ ایران و نه در بی.بی.سی.فارسی بیان کرد. انقلاب زیرِ سوال رفت؟ نظام تغییرِ ماهیت داد؟ چه شد؟ چه شد که موجِ اهانت و پیامک گسیل شد به سمتِ پارکِ ملت؟ این جریانی که از قم شروع شد مطمئنید که صلاح و صوابِ نظام را میخواست؟ شک دارم آقای ضرغامی، شک دارم...
بهانهی دومی که دلیلِ موجّهِ مسئولینِ صداوسیما برای به تعطیلیکشاندنِ پارکِ ملت بعد از کُلّی مهمانهای بهفرمودهی سیاسی در ایامِ انتخابات شد، صحبتهای جنابِ شهیدیفرد در جلسهی مجریان با معاونتِ سیما بود. صحبتهایی که شهیدی نمیخواست بگوید و دیر آمد که نگوید وبه اصرار خواستند برود پشتِ تریبون و بگوید. صحبتهایی که همراه شد با گوشه و کنایه و حمایتِ فرزاد حسنی (که ادبیاتش را همه میشناسیم و چیزِ عجیبی نیست) و یکی دو مجری و برنامهسازِ درجهدوی تلویزیون. واقعاً بهنظرتان محمّدرضای شهیدیفرد سناریو نوشته بود برای آن اتفاق و آیا در دینِ شما اگر دیگرانی از بسترِ حرفهای به اجبار و با بیمیلی زدهشدهی یکنفر استفاده یا سوءاستفاده کنند و انتقادهای غیرِمنصفانهشان را بیان کنند، آن شخص مقصّر است؟ اینجا نباید گفت بأیّ ذنبٍ قتلت؟!
آقای ضرغامی، دلِ ما برای پارکِ ملت تنگ شده. برای شهیدیفرد تنگ شده، برای خودِ خودِ خودِ شهیدیفرد که رازش «خود»ش است تنگ شده. اگر واقعاً دلسوزِ نظامید و میخواهید مردم بی.بی.سی. نبینند شهیدیفرد را با دلجویی برگردانید به صداوسیما. هیچکس جای او را نخواهد گرفت. هیچ برنامهای برنامهی او نخواهد شد. باور کنید.
والسّلام