روزنامه شرق - قاسم منصور آل کثیر
انسانشناسي و قومشناسي، حوزه تخصصي ناصر فكوهي است و به جرات ميتوان گفت كمتر كسي به اندازه وي در چند سال اخير در اين زمينه توليد فرهنگي داشته است.
خوشبختانه به مدد فعاليت او و برخي ديگر، در سالهاي اخير، بحث در زمينه قومشناسي ديگر بهعنوان امري حاشيهاي، پيشپاافتاده و غيرواقعي تلقي نميشود. از اين گذشته، آثار او اين حسن بزرگ را داشته و دارد كه صرفا يك ديدگاه بومي را دنبال نكرده است.
ترجمه كتاب قومشناسي سياسي و همچنين تاليف همسازي و تعارض در هويت و قوميت و گفتوگوهاي ديگر فكوهي در اين زمينه گوياي عمق تخصص و دقت اوست.
ميتوان گفت با توجه به جهانيشدن، هويت حاشيهاي به فضايي قدرتمند بدل شده است مثلا در عرصه هنر معاصر ميتوان ادعا كرد كه هرگونه تلاشي براي درك عنصر خلاقه هنر مدرن، همواره ما را به نوعي در ارتباط با زبان هنري مناطق حاشيهاي قرار ميدهد و اين روند رو به رشد است. هويتهاي محلي در سرتاسر جهان كه تا ديروز امكان ابراز وجود نداشتند امروز با سرعتي خارقالعاده خود را مطرح ميكند.
اين هويتها تاريخ پنهان خودشان را باز مييابند و آن را از آخر به اول روايت ميكنند. آنها دريافتند كه تاريخي دارند و ميتوانند آن را بازگو كنند، هويتهاي حاشيهاي در تلاش براي پيدا كردن ريشههاي خود دنبال كسب جايگاهي از طريق تاريخ پنهانشان براي بيان خود ميگردند. در اين خصوص تعدادي سوال پيش ميآيد كه با ناصر فكوهي در ميان گذاشتيم.
آيا با توجه به پديده جهاني شدن، هويتها تمايل زيادي به نوزايي، تقويت و شكوفا ساختن خود دارند؟پيش از هر چيز آنچه اهميت دارد اين است كه تحليل جديد از جهانيشدن را كه در واقع به نوعي جايگزين تحليل بسيار قديمي مك لوهان در «دهكده جهاني» و «شبكه» مانوئل كاستلز ميشود و عمدتا در سالهاي اخير به وسيله آرجون آپادوراي مطرح شده است، درك كنيم:
جهاني شدن، بيش و پيش از هر چيز مجموعهاي درهمپيچيده از فرآيندهاست كه مكان و زمان نامشخص و نامطمئني به نام شبكه دارند، اين فرآيندها از افراد تا تصاوير، از پولها تا ذهنيتها و نمادها، از زبانها تا هويتها و غيره را در بر ميگيرند. ادگار مورن در آخرين كتابش كه در 2011 منتشر شده به نام «راه»، از پراكنشي بيپايان نام ميبرد كه چارهاي جز «تمركز» دايم ندارد؛ جهان امروز به قول او همچون سفينهاي فضايي است كه راه پيش روي خود را با سه مفهوم «جهاني شدن»، «غربي شدن» و «توسعه» تبيين و تعيين ميكند، اما در عين حال دايما و به صورتي روزافزون در حال تاثيرپذيري و افزايش پراكنشهاي قومي، قبيلهاي، ملي، جغرافيايي، سياسي، اقتصادي و... است.
در نهايت ما با دو فرآيند به شدت معكوس و متقابل سروكار داريم كه از رابطه ديالكتيك بين آنها، جهان كنوني هر بار از نو زاده شده يا امكان تخريب خود را افزايش ميدهد؛ از يك طرف تمايل به يكي شدن و جهانشموليتها در همه زمينهها براي كاهش انرژي لازم در هماهنگي ميان كنشهاي اجتماعي، سياسي، اقتصادي و... و از سوي ديگر تمايل به تنوع يافتن و دگرگون شدن و تكثر براي ايجاد موتوري هويتي كه انسانها را از طبيعت فرهنگي خودشان محروم نكند، باز هم جملهاي معروف از ادگار مورن را مثال بياورم كه ميگويد: «انسان موجودي است طبيعتا فرهنگي زيرا موجودي است كه فرهنگ، طبيعت او را ميسازد» اين ديالكتيك مفهومي كه نوعي پيچيدگي را در انسان ميسازد، سبب ميشود كه جهاني كه انسانها ساختهاند نيز ميان اين دو تمايل به طبيعي ماندن در مفهوم تكرارپذيري جهانشمول و فرهنگي بودن در معناي تكرارناپذيري خاصگرايانه معلق بماند. رابطهاي را هم كه شما ميان مركز و پيرامون مطرح ميكنيد به همين امر بر ميگردد.
هويت، يعني مجموعه مشخصههاي فرهنگي كه از يك انسان، انسان ميسازد. هر اندازه اين انسان و ديگر انسانها با تنوع بيشتري روبهرو باشند، تمايل بيشتري به تقويت خود دارند و هويت در حقيقت در اينجا به صورت يك سازوكار مصونيتدهنده براي جلوگيري از اضمحلال در تكثر به كار ميرود. براي آنكه فرد بتواند در برابر موج گسترده تكثر فرهنگي دوام بياورد، دايما نياز به ساختن هويتهاي جديد وجود دارد كه خود بر قدرت تكثر فرهنگي ميافزايند. مشخص است اين دوري باطل است كه به بحران ميكشد و كشيده است و اين بحران هويتي است كه ما امروز در جهان با آن سروكار داريم. هويتهايي كه دايما زاده ميشوند و نيازهاي جديدي را مطرح ميكنند كه ناممكن هستند و در نتيجه انرژي منفي ذخيره كرده و سر به شورش برميدارند و موقعيتهاي نامطلوب و غيرقابل مديريت و شرايط نامطمئن و شكننده را در سراسر جهان بدل به اصل ميكنند؛ اصلي كه بدون شك امكان خروج از بحران با اتكا بر آن وجود ندارد. به اين ترتيب موتور هويتي كه خود بايد انگيزه و عاملي براي برونرفت ما از بحران باشد ما را بيشتر درون بحران فرو ميبرد.
بنابراين شكوفاييهاي هويتي در عين حال عامل آنوميهاي بيهويتي نيز هستند. همانگونه كه افزايش اطلاعات در فرآيند جهاني شدن، عامل اصلي افزايش امكان دستكاري شدن اطلاعاتي يعني ناآگاهي است. اين دورهاي باطل در حال حاضر مهمترين دغده متفكران را تشكيل ميدهند يعني اينكه چگونه ميتوان بهطور نسبي و با كمترين هزينه از آنها خارج شد و اصولا آلترناتيو در برابر آنها چيست. به نظر من، تكثر هويتي همچون انسجام و وحدت هويتي هر دو بنابر فرهنگ و شرايط و موقعيتهاي خاصي كه ما بر آنها كار ميكنيم، هم ميتوانند عواملي براي بهبود روابط انساني و مناسبات انسان و طبيعت باشند و هم برعكس ميتوانند حامل گرايشهاي آسيبزايي باشند كه اين روابط را تضعيف و تخريب كنند. بنابراين اين بر عهده خود ما و كنشگران اجتماعي و همچنين نهادهاي مدني و ساير نهادهاي مديریتی يا فرهنگي است كه چگونه بتوانيم از اين هويتها به نحو احسن استفاده كنيم.
حال چگونه ميتوان اين شكوفايي و نوزايي را به سوي تقويت هويت ملي هدايت كرد؟ آيا اصلا هدايت آن به سمت هويت ملي امكانپذير است؟درباره هويت ملي بايد گفت اين يكي از اشكال هويتي بوده است كه در قرن 19 ابداع شده است و مشخصات خودش را دارد، از جمله به وجود آوردن پهنههاي بزرگ خيالين و نمادين از خلال دستگاه زبانشناختي و شناختي در گذشته و در آينده، به قول بنديكت آندرسون، هويت ملي، يك جماعت خيالين را تبيين و تصوير ميكند كه شايد هرگز جز در اذهان مردم وجود نداشته باشد و بيشتر در اين هويت ما با يك برساخته ايدئولوژيك و با يك استفاده مشخص سياسي، ساختن دولت ملي، روبهرو بودهايم تا با واقعيتي تاريخي و به ويژه اجتماعي. اينكه در تمدنهاي بزرگ ما با «پديده»هايي شبيه دولت ملي روبهرو هستيم و حتي با «نام» دولتهاي ملي (مثل خود «ايران») به هيچوجه به معناي آن نيست كه اين پديدهها آن دولتهاي ملي مدرني هستند كه امروز با آنها سروكار داريم، مساله برعكس است، زماني به دنبال انقلابهاي سياسي قرن نوزدهم حوزه سياسي بر آن بود تا براي خود شناسنامهاي دست و پا كند، سراغ گذشتهها رفت و آنجايي هم كه گذشتهاي وجود نداشت يا دلخواهش نبود، آن را ابداع كرد تا بتواند دولت ملي خود را بر پايه يك «تاريخ» و يك «نام» تاريخي بسازد، بنابراين نامهايي چون «ايران» يا «فرانسه» در واقع نوعي برگرفتن مفاهيم گذشته و بيرون كشيدن آنها از چارچوبهاي اصليشان براي استفاده از آنها در ساختن مفاهيم جديد بوده است.
براي آنكه مصداقي بياورم، ميتوانيم به دو مفهوم «نام» دولت ملي و «مرز»هاي دولت ملي اشاره كنيم و آن دو را با هم مقايسه كنيم؛ در مورد اول كه ما با پديدهاي عام و مبهم سروكار داريم به سادگي ميتوان ادعا كرد كه يك دولت ملي مشروعيت دارد زير «نام» آن در گذشته وجود داشته است، اما وقتي به «مرز»ها كه مفهومي فيزيكي هستند، ميرسيم، ميبينيم كه تقريبا هيچ يك از دولتهاي ملي نميتوانند ادعا كنند كه مرزهايشان، هميشه همين بوده كه امروز هست، به عبارت ديگر «ساختگي» بودن مفهوم مرز كاملا ساختگي بودن مفهوم دولت ملي را نشان ميدهد.
اما بر خلاف هويت ملي كه يك هويت مدرن و كم عمر است به نظر من، هويتهاي زبان شناختي، شناختي، ديني و آييني، تمدني، فرهنگي و... هويتهاي كهن هستند و رويكرد آنها نيز به تبيين و تعريف خودشان شباهتي به رويكرد دولت ملي و هويت ملي ندارد، زيرا آنها خود را در يك گستره مبهم و انعطافپذير تعريف ميكنند و نه قطعي و غيرقابل تغيير. با وصف اين، واقعيت آن است كه 200سال است هويت مورد ارجاع و استناد و به رسميت شناخته شده هويت ملي است و در حال حاضر نيز اين تنها هويتي است كه براي زيستن در جهان، در چشمانداز ما وجود دارد. از اينرو بايد اين هويت را تداوم بخشيد و تقويت كرد بدون آنكه در نظر داشت كه عمر هويت ملي تا حد زيادي به عمر دولت ملي بستگي دارد.
از اينرو به نظر من بهترين راه ايجاد هماهنگي ميان هويتهاي كهن و هويت ملي، پذيرش اصل انسجام فرهنگي در قالب هويت ملي در عين پذيرش اصل نياز به هويتهاي محلي به مثابه اجزاي تركيبكننده و سازنده اين هويت است. بنابراين ما نبايد هويت ملي و هويتهاي محلي يا قومي را در رابطهاي سلسله مراتبي قرار دهيم، بلكه بايد هر چه بيشتر هويت ملي را مدنظر قرار داده و تقويت كنيم كه وحدت و انسجام خود را از هويتهاي حاشيهاي خويش و تمركز دادن آنها درون خود ميگيرد و با آنها رابطهاي چند سويه برقرار ميكند. در اين حالت، هويت ملي مشروعيت خود را از هويتهاي پيراموني و هويتهاي پيراموني مشروعيت خود را از هويت مركزي ميگيرند.
نكتهاي كه باقي ميماند آن است كه در عين حال كه ما از سلسله مراتب سخن نميگوييم، نميتوانيم از نوعي اولويتبندي در منافع جمعي كه در حال حاضر در قالب منافع ملي تعريف ميشود، چيزي نگوييم. در اين اولويتبندي به نظر من، طبعا هويت ملي نسبت به هويتهاي پيراموني داراي برتري بايد باشد، زيرا هويتي است كه بر پايه آن نه تنها هويتهاي پيراموني از امكانات بسيار زيادي براي ارتباط با ساير هويتهاي محلي برخوردار ميشوند، بلكه امكاني نيز هست براي ورود هويتهاي محلي برای ارتباط با جهان.
البته اين نافي آن نيست كه هويتهاي محلي بتوانند به صورت افقي يعني از طريق هويتهاي محلي فرو ملي نيز با نظام جهاني رابطه بر قرار كنند، اما اصل بر رابطه از طريق نظام مركزي ملي است. باز هم تكرار ميكنم، هر چند نظام دولت مركز عملا از همين حالا نيز از دموكراسي نمايندگي در حال حركت به دموكراسي مشاركتي است كه خود قدمي نخستين براي تبديل حوزه سياسي حرفهاي به حوزه سياسي غيرحرفهاي و سرانجام تغيير رابطه اين حوزه با ساير حوزههاي اجتماعي است، اما تا چشماندازي كه ما ميتوانيم، ببينيم هنوز دولت ملي از اهميتي بسيار بالا در تمام فرآيندهاي فرهنگي، اجتماعي، اقتصادي، سياسي و غيره در هر سه سطح محلي، ملي و جهاني برخوردار است و از اين رو بحث اولويتبندي را بايد به صورتي در همه كنشگران هويتي دروني كرد.
با توجه به برخي نوشتههاي شما چنين استنتاج ميشود كه تلاش براي يكسانسازي ذایقهها و سلايق فرهنگي و معنايي، منجر به احياي سنتها و فرهنگهاي قومي شده است. دليل اين احيا شدن سنتها از جانب اقوام را در چه چيزي ميبينيد؟به نظر من اولا اين گرايش ولو آنكه ابعاد آن هنوز كاملا شناختهشده نيست اما ميتوان بنا بر قرائني آن را در حال رشد ديد، يك واقعيت آسيبزاست زيرا ميتواند به مليگراييهاي قومي، شووينيسمهاي قومي و در حداقل آسيب خود به جماعتگرايي (communautarisme) منجر شود كه در همه موارد ضربهاي است هم به وحدت ملي و هم بهخصوص به رشد و شكوفايي خود آن هويتهاي قومي و محلي. شووينيسمهاي محلي و حتي مليگراييهاي قومي بر خلاف آنچه ممكن است تصور شود، هيچ سودي براي هويتها در همان سطح ندارند و اغلب بازيچه و زير نفوذ گفتمانهاي دستكاريكننده ردههاي بالاتر قرار ميگيرند كه پس از سوءاستفاده از آنها، عموما آنها را در موقعيت بسيار بدتري از آنچه در ابتدا بودهاند رها ميكنند. نگاهي به تاريخچه شووينيسمها و مليگراييهاي قومي در كشور خود ما در طول يكصد سال اخير اين امر را به خوبي نشان ميدهد.
اين گفتمانها كه خود را عموما در قالب رويكردهاي ضدملي در سطحيترين شكل ممكن نشان ميدهند، اغلب شكل واكنشهايي را دارند به نوعي مليگرايي سطحي و شووينيستي كه در مركز ظاهر ميشود و در كشور ما اغلب شكل باستانگرايي يعني استناد به تمدن و فرهنگ پيش از اسلام را دارد. اين رويكرد، بدون شك رويكردي شووينيستي و در بهترين حالت نوعي مليگرايي متاخر و بازمانده از قافله انديشه فكري جهاني درباره مفهوم ملت و دولت ملي است. زيرا اگر در قرن نوزدهم ميلادي، نياز به آن وجود داشت كه كشورهايي مثل فرانسه و آلمان و انگلستان براي خود گذشتههايي تمدني در كشورها و فرهنگهايي چون يونان و رم باستان دست و پا كنند، امروز مشخص است كه اين كار رويكردي كاملا ساختگي بوده است آن هم از جانب مردمي كه اغلب به قبايل و اقوام شمال اروپا تعلق داشتند و خود از دشمنان و نابودكنندگان اصلي تمدن يونان و رم باستان به حساب ميآمدند.
اما مطرح كردن چنين رويكردهايي در قرن بيست و يكم، براي ايجاد زمينههاي ملي در كشوري همچون ايران به واقع نوعي مضحكه است كه نيازي به آن وجود ندارد. اسطورهسازي از گذشتههاي پهنهاي كه امروز در آن زندگي ميكنيم، توهين به اقوام ايراني (بهويژه عربها)، تغيير هويت و ايجاد هويتهاي تاريخي بيمعنا براي گروهي از اقوام ديگر ايراني و غيره، اقداماتي است كه امروزه هيچ نوعشان علمي ندارند و همانگونه كه گفتم نيازي به آنها نيست زيرا در حال حاضر در جهان شكل ديگري جز دولت ملي نميتواند وجود داشته باشد. اگر هم اين كارها براي آن صورت ميگيرد كه از شووينيسمهاي قومي جلوگيري شود، بايد گفت كه دقيقا همين رويكردها هستند كه اين شووينيسمها را تحريك و به آنها دامن زده و ميدان ميدهند.
از همين دريچه ميتوان به پرسش شما پاسخ داد، اينكه ما شاهد هر چه بيشتر رشد جماعت گراييها و يكپارچگي در سلايق در جايي كه چنين روندهايي آسيبزا هستند، ميشويم، خود بيشتر از نوعي واكنش ريشه ميگيرد نسبت به شوونيسمهاي مركزي. اين دو گروه، همانگونه كه من بارها تاكيد كردهام در واقع دو روي يك سكه هستند: آنها در عين آنكه به يكديگر حمله ميكنند، به دليل وجودي به يكديگر مشروعيت ميبخشند. بنابراين بهترين روش به نظر من براي آنكه بتوانيم به تعادلي در اين زمينه برسيم آن است كه اين رويكردهاي تندروانه و سطحينگر را كنار بگذاريم و به سراغ رويكردهاي عقلاني و مدرني برويم كه ميدانند امروز شانس يك دولت بزرگ در سطح جهاني در همه زمينهها بيشتر از شانس دولتهاي كوچكي است كه در سطوح محلي تشكيل شوند. نگاه كنيم به فروپاشي كمونيسم در شرق اروپا، آيا امروز دولتي مثل لهستان يا مجارستان قويتر است يا دولتهايي در حقيقت شهرهايي مثل كوزوو، مونته نگرو، مقدونيه و...؟
همانگونه كه ميدانيد هويت زماني كه در بحران باشد، موضوعيت مييابد. حال آيا موقعيت اقوام كنوني را در بحراني فرهنگي يا غيرفرهنگي ميبينيد؟همانگونه كه بارها گفتهام، من موقعيت قومي در ايران را هر چند در حد بسيار بالايي مطلوب نميدانم، اما آن را بحراني و پر تنش هم نميبينم. بارها بر اين امر تاكيد كردهام كه به دلايل تاريخي و فرهنگي ما خوشبختانه در ايران مساله قومي نداريم، اما مشكلات قومي، چرا. اما به اين نكته توجه داشته باشيم كه وقتي ما در زمينههاي ديگر اعم از سياسي، فرهنگي، اجتماعي، اقتصادي و غيره مشكلات زياد و بحران داشته باشيم طبعا ممكن است دامنه آنها به قوميت نيز بكشد به ويژه كه اين حوزه است كه امكان دستكاري و سوءاستفاده در آن زياد است. و از آنجا كه در حال حاضر جامعه ما با مشكلات زيادي مواجه است بايد در حوزه قومي كه به مساله تماميت ارضي و فرهنگي كشور بر ميگردد بسيار حساس بود. اما معناي اين حساسيت اين نيست كه در اينباره صحبت يا تحقيق نكنيم، برعكس به گمان من هر اندازه در اين زمينه كار بيشتري شود و هر اندازه به اقوام ايراني براي رشد و شكوفايي دموكراتيك فضاي بيشتر و مسوولانهتري داده شود، انسجام ملي تقويت خواهد شد.
چه چيزي باعث ايجاد بحران هويت ميشود و تعلقات خاطر قومي افراد را مخدوش ميكند؟بحران هويتي دلايل زيادي دارد و بحث زيادي را ميطلبد. اما به طور خلاصه بايد بگويم كه روشن نبودن مولفههاي فرهنگ هويت چه در يك هويت و چه در هويتهاي متعدد يك گروه، عاملي است اساسي براي لااقل شروع بحران هويتي. اين روشن نبودن و ابهام نيز خود ميتواند دلايل متعددي داشته باشد؛ براي مثال توهمي كه افراد يك قوميت از هويت خود دارند. مثلا بسياري از افرادي كه به شدت از هويت قومي يك قوم خاص طرفداري ميكنند، به اين نكته (كه اغلب به خوبي به آن واقفند) توجه نميكنند كه در بسياري موارد قوميتها در كشور ما داراي انسجام زباني نيستند، زيرا زبانهاي قومي اغلب شكل مكتوب نداشتهاند. بنابراين رابطه زباني براي بسياري از اقوام نميتواند از يك عمق بسيار كم، پيشتر رود. اغلب اقوام ما نميتوانند به زبان قومي خود كتابي بخوانند و اصولا كتاب يا رسانهاي وجود ندارد. بعد از انقلاب اطلاعاتي، به وجود آمدن وبلاگها امكاني ايجاد كرد كه سواد قومي افزايش يابد اما ما هنوز فاصله زيادي با موقعيت مطلوب داريم. بنابراين وقتي قومي با اينگونه واقعيتها روبهرو ميشود ممكن است دچار بحران هويتي شود.
البته اين صرفا به اقوام برنميگردد، هويت در هر سطحي ميتواند اين اشكال را پيدا كند، مثلا در ايران، هويت ملي ما اگر معلوم نباشد كه بر اساس چه مولفههايي ميخواهد شكل بگيرد ما نخواهيم توانست به آن حيات ببخشيم و از طرف ديگر با تحولي كه هويت به مثابه يك پديده زنده به دست ميآورد همواره اين خطر وجود دارد كه فرآيندهاي ناهمسازي ميان آن هويت و كنش كنشگران اجتماعي يا شرايط موجود ايجاد شود. تضاد ميان سطوح هويتي (محلي، ملي و جهاني) و هر كدام از زيربخشهاي آنها نيز ميتواند عامل ديگري در اين مخدوش شدن و بحران باشد. در همه حال بايد ابتدا وجود بحران را شناسايي كرد و براي اين كار اصولا مولفههایي داشت و سپس براي آن چارهاي انديشيد. رها كردن بحران به حال خود بدترين راهحل ممكن است كه بيشك آن را تقويت كرده و كار را به وضعيت بدتري خواهد رساند.
قطعا براي حل اين بحران راهكارهايي هست. چگونه و با چه ابزاري ميشود اين بحران را به پايينترين سطح خود رساند؟به همان روشي كه گفتم، يعني يك برنامه هوشمندانه براي تقويت همزمان هويت ملي و هويتهاي محلي و ايجاد رابطه هوشمندانه و مكملي ميان اين دو سطح و ميان خود هويتهاي محلي به صورت افقي. افزون بر اين، استفاده از فناوريهاي جديد و ايجاد رابطه بهتر با جهان و استفاده از امكانات جهاني از جمله براي ايجاد رابطه ميان سطوح هويتي مختلف ملي و جهاني نيز راهحل ديگري است كه ميتوان از آن استفاده كرد. اما نكته نهايي كه بايد اضافه كنم اين است كه چه در اين مورد و چه در همه موارد پيشگفته نياز به هوشمندي و توانايي علمي و مديريتي بسيار بالا، اراده و توانايي بسيار زياد به كار جمعي و علاقه به منافع عام و دوري از رويكردهاي آمرانه وجود دارد تا هر سياستي بتواند اميد به كوچكترين موفقيتي داشته باشد.
منبع: روزنامه شرق