۰۲ آذر ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۲ آذر ۱۴۰۳ - ۰۸:۰۰
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۱۷۴۰۵۷
تاریخ انتشار: ۱۸:۰۶ - ۰۱-۰۵-۱۳۹۰
کد ۱۷۴۰۵۷
انتشار: ۱۸:۰۶ - ۰۱-۰۵-۱۳۹۰

آقاي رييس جمهور راست مي گويد!

«بيا تا نشانت بدهم هزارتا مي‌شود چقدر.» هزار آجري كه گل جان براي جمع كردن آنها و چيدن‌شان روي هم فقط 600 تومان مي‌گيرد.

نسرين ظهيري؛روزنامه تهران امروز - كسي شب‌ها گرسنه سر بر بالين نمي‌گذارد. اين را گل جان مي‌گويد. «گل جان» دخترك كه نه،كارگر كوره‌پزخانه پاكدشت ورامين همان جا كه اسمش گره خورده به قاتل زنجيره‌اي بچه‌ها، بيجه. روزهاي تابستانه‌اش را به جاي لي لي‌هاي كودكانه توي هرم گرماي كوره پزخانه، آجرهاي سنگين پخته را روي هم تلنبار مي‌كند. گل جان و خانواده 8 نفره‌اش جعبه جادويي ندارند اما مي‌گويد اگر آقاي رئيس‌جمهور گفته «مي توانيم با افتخار اعلام کنيم که ما جزو معدود کشورهايي هستيم که کسي در آن به نان شب خود محتاج نيست و گرسنه نمي‌خوابد و حداقل‌ها را همه در جيب خود دارند» كه گفته، راست مي‌گويد، ما شب‌ها غذا مي‌خوريم و گرسنه سر بر بالين نمي‌گذاريم اما مي‌داني«هزارتا مي‌شود چقدر.»

لك‌هاي برآمده از خورشيد روي گونه هاي«گل جان»خط كشيده‌اند.گلهاي روسري اما از خجالت زردي گونه‌ها برآمده‌اند. چشم‌ها تازه‌اند و براق:«بيا تا نشانت بدهم هزارتا مي‌شود چقدر.» هزار آجري كه گل جان براي جمع كردن آنها و چيدن‌شان روي هم فقط 600 تومان مي‌گيرد.

-  ششصد هزار تومان؟

-«نه، خانوم 600 تا تك توماني»

 مي‌فهمد كه هاج و واجم، انگار،گوشه مانتويم را مي‌گيرد و مي‌برد پشت اتاقكي شش متري كه مي‌گويد، خانه‌شان است. از اين بالا ديواره بزرگي از خشت‌ها را كه قرار است آجرشوند، نشان مي‌دهد،دست« گل جان» توي هوا گرما زده هاشور مي‌زند: «نگاه كن هزارتا مي‌شوداينقدر» وهزار چقدر بالا بلند است. بلندتر از... ديواره بزرگ آجري كه با دست‌هاي زخمي گل جان وسط گودال‌هاي بزرگ قد كشيده هزار را تعريف مي‌كند؛«براي اين قدر آجر ششصد تومن مي‌دهند، به من كه نه به پدرم»

 مي‌گويد:«او هم مي‌زند به حساب خرج مدرسه‌ام.» ديوار بلند است آنقدر بلند كه نه گل جان از پشت آن شهر را مي‌بيند و نه شهر، گل جان را.

 ديواري كه انگار نمي‌گذارد مسئولان گل جان را ببينندو گل جان هم آمارهاي اميدوار كننده‌اي را كه مي‌گويند. نرخ رشد اقتصادي ايران به 5 /3رسيده است و به گفته رئيس بانك مركزي اگر درسالهاي گذشته سرعت تورم 120 كيلومتر در ساعت حركت مي‌كرده از سال گذشته سرعت آن به 100 كيلومتر كاهش يافته است و تازه براي يك ميليون و ششصد هزار نفر شغل ايجاد شده است و منحني‌هاي فربه‌اي كه اصلا ميانه‌اي با فقر ندارند.

 گل جان كلاس پنجمي آجر مي‌چيند والبته يادش نمي‌رود كه بازي كند. دوباره دستم را مي‌كشد پشت ديواره خشتي، خانه كوچك گلي را نشان مي‌دهد:«بعضي وقتها براي خودم بازي مي‌كنم. اين خانه و اين نرده‌ها را به كمك دوستم درست كرده‌ام. دور از چشم بابام و كارفرما كه از اين جور كارها خوشش نمي‌آيد مي‌گويد اينجا كار كنيد بازي را بگذاريد براي بچه‌ها. اينجا بچه بازي نيست.» خانه گلي زير آفتاب ترك برداشته و ديواره‌هايش ولو شده‌اند. خانه شيرواني دارد به سبك همه نقاشي بچه‌ها.مثل روياي در هم تنيده بچه‌هاي شهري.

 آفتاب بعد از ظهر تند و تيز به گرده‌هاي لخت شلاق مي‌زند.گودال‌هاي خاك‌برداري شده در تمام پهنه دشت ورامين به چشم مي‌آيند. حالا زمين مسطح،‌بلندايي است كه از آ ن كارگرها كوچك ديده‌مي شوند.مي‌روند و مي‌آيند و قالبها پر و خالي مي‌شود وديواره‌هاي خشتي قد مي‌كشند. اتاقك‌هاي كارگران كه گل جان به آنها مي‌گويد خانه، رديف به رديف كنار گودال‌ها نشسته‌اند و دري بزرگ مجموعه‌اي از آنها را از بقيه جدا مي‌كند. در حياط كه باز شود مي‌توان چيزي حدود پانزده خانواده‌ راديد كه در خانه‌هايي در مايه‌ يك اتاق پرو، بچه بزرگ مي‌كنند تا كوره‌پزخانه‌هاي ورامين بدون كارگر نمانند.پرده‌هايي كه در باد پيچ وتاب مي‌خورند حريم‌ها را نگه مي‌دارد.
 
پيرزن‌ها خانه‌اند و بچه‌هاي چهار سال به پايين.فرار از جلوي دوربين. «اينجا خبرنگار زياد مي‌آيد. اگر عكس مان را چاپ كنيد بايد ببنديم و برويم. ما را از نان خوردن نيندازيد.گاهي مي‌آيند و مي‌روند و فيلم و عكس مي‌گيرند نه نوشته‌شان را مي‌بينيم نه لا اقل عكس‌ها را

  ماندم كه نوشتن از بدبختي روزگار ما چه به درد مي‌خورد براي مردم كه توي تهران راحت زندگي‌كنند.»فضه هنوز نتوانسته براي گرفتن يارانه‌ها ثبت نام كند. دست علي اصغرش را مي‌گيردو مي‌كشد طرف خودش:«تلويزيون در خانه نداشتيم توي همسايه‌ها هم كسي خبر نداشت از اين پول‌هايي كه مي‌گويند دولت ‌به همه داده، ما چيزي نگرفتيم.بعضي از همسايه‌ها مي‌گيرند. بعضي از كارفرماهاي اينجا بابت اين اتاقك‌ها چيزي نمي‌گيرند و پول آب و برق و گاز را هم مي‌دهند.به خاطر همين الان
 
به صرفه است كار كردن اينجا. نه اينكه خيلي راحت زندگي كنيم اما با گراني مي‌سازيم. زندگي ما همين هست كه هست.مردمان اگر مريض شود و خشت نزند براي نان روزانه‌هم مي‌مانيم.»
 
مي‌شود وسايل داخل اتاقك‌هاي شش متري را شمرد. چندتا بشقاب و قاشق و ليوان و رختخواب‌هاي مرتب چيده‌شده. كنار حياط هم شيرهاي آب جاي آشپزخانه،كار خانم‌هاي خانه را راه مي‌اندازد. مي‌ماند جاي خوابيدن كه حساب و كتاب هم كه بكني نمي‌شود تصور كرد كه پنج نفر آدم چطور در يك اتاقك شش متري مي‌خوابند و چند نفر مجبورند پاهايشان را تا صبح جمع كنند.
 
فضه مي‌گويد: «اگر زن و مرد اينجا باهم كاركنند،روزگارشان مي‌گذرد اما تعدادافراد خانواده كه كم باشد آدم به جايي نمي‌رسد و با دستمزدي كه مي‌دهند مي‌شودنان خريد و چايي و برنج و...همين.»
 
ولي الان خانواده‌ها كمتر دلشان مي‌خواهد كه بچه زياد داشته باشند؟
 
«اين هم هست. همين الان هم نمي‌شود بي‌حساب و كتاب بچه‌دار شد. بچه كه دختر بشود يك نان خور اضافه مي‌كني وحتي اگر هم كار كنند كارهاي سخت و اصلي را نمي‌شود به آنها داد. فقط آجر جمع مي‌كنند با دستمزد كم.»

 
كمي آن طرفتر زنها با كلاه‌هاي لبه دار خستگي در مي‌كنند و چاي مي‌خورند. استكان‌ها با يك حركت خالي مي‌شوند و گرما امان نمي‌دهد:«بفرما چايي. توي هواي داغ مي‌چسبد. طوطيه هفت دختر دارد و خوشحال نيست. عينك دارد و و شيشه‌هاي عينك مدام پر از خاك مي‌شود، هي با گوشه پيراهنش شيشه‌ها را پاك مي‌كند.»«اگر پسر شده بودند لازم نبود سر پيري خودم خشت بزنم و آجر بلند كنم.»

 مژده كلاس پنجمي هر روز يك ساعت پياده مي‌رود تا به مدرسه برسد و يك ساعت هم پياده بر مي‌گردد. جواب قانع كننده‌اي داردبراي اينكه چرا اينجا مدرسه نيست:«اينجا خانواده‌هاي افغاني هم هستند كه بچه‌ها را مدرسه نمي‌فرستند. آموزش و پرورش هم مي‌گويد تعداد بچه‌ها آنقدرها نيست كه بشود مدرسه زد.»
 
او هم مثل بچه‌هاي ديگر هزارتا آجر جا به جا مي‌كند و ششصد تومان مي‌گيرد.

 پدر مژده هر روز چهار صبح از خانه مي‌زند بيرون و تا هوا تاريك شود خشت مي‌زند و جمع مي‌كند. خشتي دانه‌اي چهار ده تومان.

 حالا روزي چند تا خشت مي‌توانيد بزنيد:«تو بگو خانم چند تا مي‌شه زد. بايد اول خاك بكني از ديواره ها.بعد گل درست كني و بعد بزني توي قالبها. كار طول و تفصيل داره.»
 
مادر مريم از مشهد آمده و سر گرفتن يارانه‌ها دل پري دارد.مي گويد:« ما گرفتيم اما خيلي‌ها نمي‌دانستند، سواد درست حسابي ندارند كه.پسرم ازدواج كرده و خرجش جدا شده و به آنها نمي‌دهند. رفتيم اعتراض كرديم اما كارمان جور نشد.»

 دخترها دور مادرشان را گرفته‌اند: «اينها را زود شوهر مي‌دهم. دختر كمتر، نان خور كمتر. مي‌خندد ريز و شرمانه و نگاهش را از چشم دختران نابالغش مي‌دزدد.»
 
علي اكبر هفتاد سال از خدا عمر گرفته و حالا در بعداز ظهري كه آفتاب بي‌رحم روي ديواره بلند گل رس رقاصي مي‌كند رو به ديوار با تيشه دسته كوتاهي خاك‌ها را مي‌كند و هل مي‌دهد پايين تا سر شب نرسيده خاك‌ها را خشت كند.
 
علي اكبر با لهجه غليظ كرمانشاهي در پاسخ به سوال نيم‌خورده‌ام، دست سست مي‌كند و پشت مي‌دهد به ديوار گلي.گونه‌ها زير نورغليظ ْآفتاب كباب شده وآنقدر سوخته كه منتظري بوي پوست كباب شده در هوا بپيچد.

 «از كرمانشاه آمده‌ام. خيلي سال است. صاحب كار قبلي گفته بود كه بيمه‌ات را كامل رد كرده‌ام اما وقتي براي بازنشستگي رفتم ديدم كامل نيست. حالا اين شده روزگار من. توي هفتاد سالگي بايد پا مي‌گذاشتم روي هم و تلويزيون نگاه مي‌كردم اما حالا سرو كارم افتاده با اين تيشه و ديوارخاكي.»

 علي اكبر عرق مي‌ريزد و با پهناي دست خاك خورده عرق مي‌گيرد از پيشاني‌اي كه مي‌گويد از اقبال چيزي روي آن نوشته نشده.شوخي اما هنوزيادش نرفته«فرهاد كوهكن هفتاد ساله ديده‌اي، اون منم»
 
گرم صحبتيم كه صاحب كار و كوره، سوار بر اسب آهني مي‌تازد و پيش مي‌آيد. تنها كسي كه وسط گودال‌هاي خشتزني اثري از گرد و خاك و گل روي پيراهنش نيست. «بفرماييد برويد. اينجا چه‌مي‌خواهي؟»

 
آقاي كارفرما به پيرمرد هفتاد ساله نگاه هم حتي نمي‌كند و فقط دستش به عتاب بالا مي‌رود: «اينجا ملك خصوصي است حق نداري همين‌طور سرت را بيندازي بيايي اينجا با كارگرهاي من حرف بزني. ديدي زمين بزرگه، فكر كردي اينجا بي‌صاحب است. اينها حرفي ندارند بزنند. خودم به حرف‌هايشان گوش مي‌دهم. شما لازم نيست درددل كني.»

 توضيح به گوش صاحب كار نمي‌رود. دستش را روي گوشش مي‌گذارد و به زمين و زمان فحش مي‌دهد. پاسخي اما ندارد براي اين سوالم كه حرف‌هاي پيرمرد هفتاد ساله برايت چه نگراني به وجود مي‌آورد.از چه مي‌ترسي. در زميني كه ايستادن حتي با لباس‌هاي عادي كه هر روز با آن سر كار مي‌روي جلوي دختران كوره‌پزخانه باعث شرمندگي مي‌شود.شرمندگي كه تا عمر داري فراموش نمي‌كني. آقاي رئيس‌جمهور راست مي‌گويد.
برچسب ها: رئیس جمهور ، آجر
ارسال به دوستان