عصر ايران – اگر تاريخ لااقل نيم قرن اخير در رابطه با نحوه رفتار دولت ايالات متحده با نظام هاي دموكراسي و ديكتاتوري مورد بررسي قرار گيرد اين نكته مكشوف مي شود كه واشنگتن در سياست خارجي نه بر مبناي اصول و" پرنسيب "بلكه بر مبناي منافع كوتاه يا دراز مدت رفتار مي كند.
براي اثبات اين مساله مي توان دهها و صدها مورد را ليست كرد ، اما بايد توجه داشت كه در روابط بين المللي همه دولت ها بر اساس منافع ملي خود عمل مي كنند و اين مساله تنها متوجه آمريكا نيست اما اشكال كار از آنجا ناشي مي شود كه واشنگتن با وجود اين كارنامه خود ، در حرف و ادعا خود را مدافع دموكراسي ، حقوق بشر و مسايلي از اين دست مي داند .
دولتمردان واشنگتن در دوره جنگ سرد و تا اوايل دهه 1990 سياست خارجي خود را بر مبناي فوبياي " شوروي " قرار داده بودند . در اين نوع سياست خارجي ، واشنگتن اصل " عدم در غلتيدن كشورها به دامان كمونيسم " را به عنوان اصل اساسي مورد توجه داشت و باقي مسايل در فرع و ذيل اين اصل تعريف مي شدند.
در اين دوره دولتمردان آمريكا در بسياري از كشورها با حاكمان مستبد و سركوبگر همكاري مي كردند و اين حاكمان سركوبگر ، با تضمين اين مساله كه كشور را از وجود جنبش هاي چپگرا و نفوذ شوروي به دور نگه مي دارند ، حمايت مستدام واشنگتن از خود را به همراه داشتند .
نمونه هاي زيادي از اين قبيل كشورها مي توان ذكر كرد :
ايران دوره پهلوي دوم ، كشورهاي محافظه كار عرب در منطقه خاورميانه ، بسياري از كشورهاي آفريقايي ، برخي كشورهاي آمريكاي لاتين از جمله شيلي ، هندوراس ، گواتمالا ، كوبا ، پاناما ، نيكاراگوئه و...كه ايالات متحده از ترس شوروي يا در اين كشورها از كودتاهاي نظامي حمايت كرده يا اينكه دست حاكم مستبد اين كشورها را به بهانه حفظ ثبات و جلوگيري از خطر نفوذ كمونيسم به گرمي فشرده است .
در اين دوره فوبياي شوروي فجايع زيادي را ايجاد كرد و سبب شد آمريكا از ترس نفوذ كمونيسم شوروي ، جنگ هاي زيان باري را به جهان تحميل كند كه جنگ هاي ويتنام و كره تنها دو نمونه از اين جنگ ها بودند كه به قيمت از دست رفتن جان ميليون ها انسان تمام شدند.
فوبياي كمونيسم با فروپاشي اين غول بزرگ ، از ميان رفت و ايالات متحده آمريكا دهه آخر قرن بيستم را در خلا نسبي مفاهيم و مصاديق جديد در سياست خارجي و جهاني خود گذرانيد . پرزيدنت "جورج هربرت بوش " يا همان جورج بوش پدر ، كه در زمان فروپاشي شوروي منصب رياست جمهوري آمريكا را در اختيار خود داشت ، در برابر حادثه فروپاشي بزرگ ترين رقيب جهاني آمريكا بسيار ذوق زده شده بود و از اين رو بلافاصله پس از اين حادثه از "نظم نوين جهاني " به رهبري آمريكا سخن گفت .
با اين حال اين نظم تنها در دهه آخر قرن بيستم نمودهايي هر چند ضعيف داشت و به نظر مي رسيد جهان پس از فروپاشي نظام دو قطبي نه به سوي نظم مورد نظر آمريكا بلكه به سوي يك نظم چند جانبه و متكثر در حال حركت است.
حمله ايالات متحده به عراق براي رفع اشغال كويت در سال 1991 نمود نظم نوين جهاني مورد ادعاي پرزيدنت بوش پدر بود و اين مساله با دخالت نظامي آمريكا در بحران صربستان (1999) تكميل شد.
به واقع الگوي مداخلات نظامي آمريكا در دهه آخر قرن بيستم تا حدود زيادي متفاوت از الگوي مداخلات اين كشور در دهه هاي پس از جنگ دوم جهاني بود و آمريكا در دهه 1990 بيشتر در نقش يك كلانتر جهاني در مناقشاتي كه منافعي از آن براي خود مترتب مي ديد دخالت مي كرد ، در حالي كه در دهه هاي دوران جنگ سرد انگيزه مداخلات نظامي آمريكا در گوشه و كنار جهان رقابت با شوروي بود.
خوش خيالي هاي دهه آخر قرن بيستم با ورود به قرن بيست و يكم رنگ باخت و ايالات متحده در اين قرن با يك روسيه مدعي و در حال احيا ، با قطب اقتصادي بزرگ اتحاديه اروپا و با چين در حال ظهور مواجه شد.
همزمان بسياري از محافظه كاران در آمريكا زبان به انتقاد گشودند كه اگر ايالات متحده از شرايط كنوني خود براي بسط تسلط خود بر جهان استفاده نكند و از نيروي نظامي برتر و تعيين كننده اش براي ورود به برخي حوزه هاي مهم جهان ( آسياي جنوب غربي يا همان قلب جهان جديد )استفاده نكند ، با ادامه روند رو به رشد كشورهاي در حال ظهور ، به زودي بايد نه به عنوان يك ابرقدرت بلكه به عنوان يك قدرت بزرگ " كيك قدرت جهاني " را با ديگر قدرت هاي بزرگ جهان تقسيم كند و به سهمي كمتر از آنچه كه مي خواهد ، قانع شود.
با به قدرت رسيدن جورج دبليو بوش در ژانويه 2001 محافظه كاران آمريكايي كاخ سفيد را در كنترل گرفتند و حملات تروريستي 11 سپتامبر 2001 همان فرصت طلايي بود كه محافظه كاران انتظار آن را مي كشيدند.
حمله به برج هاي دوقلو در نيويورك و نيز ساختمان پنتاگون اين فرصت را در اختيار كاخ سفيد قرار داد تا به افغانستان حمله كند . اين جنگ با وجودي كه يك تجاوز نظامي به خاك يك كشور ديگر بود اما با توجه به اينكه واشنگتن توانست اين حمله را به حق قانوني " دفاع مشروع " در چارچوب ماده 51 منشور ملل متحد پيوند دهد ، تا حدود زيادي مشروعيت بين المللي حمله به افغانستان تامين شد.
آمريكا به بهانه دستگيري اسامه بن لادن رهبر گروه تروريستي القاعده دولت طالبان را در افغانستان سرنگون كرد و ديري نپاييد كه الگوي مداخله نظامي از دفاع مشروع به الگوي "جنگ پيشگيريانه " و "حمله پيشدستانه " در جنگ عراق تغيير يافت.
بر اساس اين الگوي جديد تهديدات پيش از آنكه از مرحله بالقوه به مرحله بالفعل درآيند ، مي توان براي مقابله با آنها دست به مداخلات نظامي زد . بر اساس اين الگو آمريكا و بريتانيا پيش از حمله به عراق با مطرح كردن اين مساله كه عراق تهديدي براي صلح و امنيت بين المللي است و سلاح هاي كشتار جمعي دارد ، تلاش كردند تا مشروعيت بين المللي حمله به اين كشور را كسب كنند .
اما با وجود اين تلاش ، حمله به عراق با توجه به مخالفت هاي 3 كشور فرانسه ، روسيه و آلمان و بسياري ديگر از كشورها بدون پشتوانه مشروعيت بين المللي آغاز شد و ائتلاف تحت رهبري آمريكا در 20 مارس 2003 حمله به عراق را آغاز و در 11 آوريل همان سال ( سه هفته پس از حمله ) جورج دبليو بوش در اين جنگ اعلام پيروزي كرد.
رژيم ديكتاتوري صدام حسين در عراق سقوط كرد و جاي آن را يك دولت انتقالي به رهبري " جي گارنر " ژنرال آمريكايي گرفت تا اين دولت زمينه را براي انتقال قدرت به يك دولت انتقالي فراهم كند.
مداخلات نظامي آمريكا در دهه اول قرن بيست و يكم منحصر به جنگ هاي افغانستان و عراق بود كه بهانه جنگ نخستين " حق دفاع مشروع در برابر حملات تروريستي 11 سپتامبر " و بهانه دومي " جنگ پيشگيرانه " براي رفع تهديد سلاح هاي كشتار جمعي عراق بود.
با افشاي اين مساله كه عراق فاقد سلاح هاي كشتار جمعي بوده است ، ايالات متحده آمريكا و بريتانيا در موضع تدافعي قرار گرفتند و مقامات دو كشور براي جبران اين افشاگري با مطرح كردن اين مساله كه سرنگوني دولت ديكتاتوري در عراق يك اقدام پيشگيرانه براي تامين امنيت منطقه و جهان بوده است ، از دادن پاسخ صريح طفره رفتند.
اما همزمان با اقامه دلايل آمريكا و بريتانيا درباره ديكتاتور بودن دولت صدام ايالات متحده نزديك ترين روابط را با برخي دولتهاي خودكامه منطقه داشت و اين همان تناقضي است كه از دهه هاي پيشين در سياست خارجي آمريكا وجود دارد.
تناقض موجود در سياست خارجي آمريكا از آنجا مايه مي گيرد كه كشورهاي عربي خاورميانه و شمال آفريقا و مستبدين حاكم بر اين كشورها گرم ترين روابط را با واشنگتن داشته و دارند و اين در حالي است كه آمريكا در برخي موارد كه به منافع خود نزديك مي داند عليه نظام هاي ديكتاتوري موضع مي گيرد و در ديگر موارد اين مساله را فداي منافع ملي خود مي كند و دم بر نمي آورد.
اتفاقات تونس و مصر اين تناقض در سياست خارجي آمريكا را عيان تر كرد . ظاهر اين انقلاب ها در كشورهاي عربي اين است كه ميليون ها شهروند به جان آمده از خفقان و استبداد و فساد دولتي و مشكلات اقتصادي به خيابان ها ريخته و خواهان بركناري دستگاه فاسد و حاكم مستبد و ايجاد تغيير در هيئت حاكمه و شرايط زندگي خود هستند.
واشنگتن در قبال وقايع تونس با وجودي كه نزديك ترين رابطه را با زين العابدين بن علي ديكتاتورمخلوع اين كشور داشت ، سريعا تغيير موضع داد و در جبهه مردم تونس قرار گرفت ، اما اوضاع درمصر و برخي ديگر از كشورهاي منطقه همچون يمن يا اردن به گونه ديگري است.
آمريكا به راحتي نمي تواند دوستي با ديكتاتورهاي حاكم بر اين كشورها را فداي پرستيژ " حمايت از جنبش هاي انقلابي و آزاديخواهانه " كند ، چرا كه مشخص نيست دوران پس از انتقال قدرت در اين كشورها چگونه خواهد بود ؟ از اين رو واشنگتن مي كوشد اين مرحله بحراني را با سياست كجدار ومريز " يكي به نعل و يكي به ميخ " از سر بگذراند.
واشنگتن در سياست اعلامي حمايت زباني و شعاري از مردم به خيابان آمده و نخبگان ناراضي را انجام مي دهد تا پرستيژ خود را به عنوان "رهبر جهان آزاد " حفظ كند و در همان حال و در سياست اعمالي با ديكتاتورها هم كار مي كند و اگر در جهت منافعش باشد تا جايي كه از دستش بر آيد از آنها حمايت مي كند و زماني كه ديكتاتور، مخلوع شد ديگرحتي " جواب سلام او را هم نمي دهد ". تجربه رفتار واشنگتن با حاكمان معزول و مخلوع در انقلاب ايران و تونس و موارد مشابه مويد اين ادعا است.
براي آمريكا چه فرقي ميكند چه كسي در ايران يا مصر حكومت ميكند او نگران منافع ملي خويش است و من اين اصل را ميپذيرم.
اگر مردم برنده بشن كه سياست چرخش به سمت درست رو داشته و اگر هم ديكتاتور موفق به كنترل اوضاع بشه براي تحكيم قدرت به امريكا نياز خواهد داشت پس ارتباط مجدد نيز قابل حصول خواهد بود. به اين ميگن وسط لحاف بودن كه از هر طرف كه كشيده شد ايشان از زير لحاف نميان بيرون !!