بزرگ طایفه ریگی در گفت وگو با روزنامه جام جم ، ناگفته هایی از عبدالمالک ریگی رهبر گروهک تروریستی جندالله را بیان کرد.
اهم اظهارات بشیر احمد بدین قرار است :
• طایفه ریگی از قدیمیترین طایفههای ایران است. در تاریخ بیهقی از زمان سلطان مسعود، از این طایفه اسم برده شده است که در آن تاکید شده زمانی که ابوالعسکر سر به شورش میزند، 20 هزار سوار ریگی، کیتی و مکرانی برای مقابله با شورشیان، به حکومت مرکزی ملحق میشوند.
• طایفه ریگی در واقع از 32 تیره تشکیل شده است. من خودم از تیره نتوزهای هستم. از دیگر تیرهها شهکرم زهی، بهادرزهی، ارباب زهی و... هستند. هر تیره یک سرتیره دارد که جریانات داخلی را خود سرتیرهها رتق و فتق میکنند.
• اگر من بخواهم عبدالمالک را کتمان کنم، در واقع بیانصافی کردهام. عبدالمالک، ریگی است و اتفاقا از تیره خود ما یعنی نتوزهای است. عبدالمالک در واقع پسر آزاد؛ آزاد پسر مندوس خان، مندوس خان فرزند نورمحمد خان و نوه غلامعلی خان است. بنده نیز فرزند مهرالله هستم. پدر بزرگم تاج محمد است و او نیز پسر محمدرضا و نوه غلامعلی خان است. یعنی نفر پنجم اجداد ما به یک نفر میرسد. ناگفته نماند که مادر مندوس خان از ریگیهای پاکستان است.
• پدر مالک آدم ساده زیست و نگهبان اداره کل تعاون روستایی استان بوده است. بنابراین یک خانواده فقیری داشته است.
• مالک بعد از اتمام درسش در حوزه، وارد جماعت تبلیغ میشود و شروع به تبلیغ میکند. این همزمان شد با درگیریای که طالبان در منطقه پیدا کردند و برخی مذهبیون درخواست میکردند که جوانها به طالبان بپیوندند. مالک هم به طالبان ملحق شده و بعد که با هزاره جات [طایفه شیعه] افغانستان درگیر میشوند، دستگیر میشود. بعدا احمد شاه مسعود، مالک و سایر اسیران را آزاد میکند که همه آنها به جز مالک به ایران برمیگردند. بنابه گفته خود ریگی، او از آن موقع به بعد بنابر دلایلی از طالبان جدا شده و به آمریکاییها میپیوندد.
• نیمه دوم سال 1384 آقایان مسوول از ما خواستند تا به دیدار مالک برویم. ما 22 نفر بودیم. آقای صادقی معاون امنیت استانداری پیش من آمد و از بنده خواست تا با ریگی صحبت کنیم و از او بخواهیم دست از کارهایش بردارد. آن موقع من مخالفت کردم و گفتم رفتن من به صلاح نیست.
• راستش من نگران خودم بودم. نه که از رفتن پیش مالک بترسم بلکه نگران واکنش خودیهایمان در اینجا بودم که مبادا بعدا هزار تا مارک و برچسب بچسبانند. در نهایت مرا راضی کردند لااقل تا سراوان بروم. فرماندار سراوان با من نسبت فامیلی داشت و گلایه داشت که جریان ریگی برای او و حوزه استحفاظیاش هزینهزا و دردسرزا بوده است. به همین خاطر من نیز از سردار ریگیها در پاکستان یعنی شاهسلیم خان، خواستم بیاید سراوان و بعد من به اتفاق او رفتم پاکستان.
• ما از طریق پاکستان به سمت افغانستان و نقطه صفر مرزی به نام برابچاه رفتیم که محل استقرار مالک بود. نصف خانه در پاکستان بود و نیم دیگرش در افغانستان و آنجا با مالک درباره 11 سرباز که آنها را از تنگه ناهوک به همراه سرهنگ کاوه از زاهدان به گروگان گرفته بود، صحبت کردیم. از او خواستیم اجازه دهد گروگانها را با خودمان به ایران برگردانیم که قبول نکرد. خلاصه پس از آنکه مطالبات مالک توسط مسوولان پذیرفته نشد، او هم درخواست ما را نپذیرفت و گفت گروگانها را آزاد نمیکند. حتی مادرش هم مصر میشود که فلانی تا اینجا آمده بگذار گروگانها با او بروند که مالک نمیپذیرد و میگوید ایشان خبر ندارد. من اگر این دفعه این کار را کنم، برایش دردسر میشود و برای جریانات بعدی دائم باید بیاید و برود. البته من بعدا شنیدم که این افراد با وساطت یکی از یاغیان دیگر به نام ملا کمال آزاد میشوند.
• قبل از اینکه ما به دیدن ریگی برویم سردار ریگیها در پاکستان به درخواست من درخصوص آزادی گروگانها با مالک دیدار میکند. مالک هم میگوید حاضر است در ازای 400 میلیون تومان و آزادی 4 نفر از همدستانش، سربازان را آزاد کند.
• من تا قبل از آن ریگی را فقط یک بار آنهم در عروسی دیده بودم. به این شکل که در یک عروسی مربوط به طایفه ریگیها، 2 روحانی جوان و معمم را دیدم که نشسته بودند. از یکی پرسیدم اینها کی هستند؟ گفت پسرهای آزادند؛ یکی مولوی عبدالرئوف و دیگری مالک برادر کوچکتر است که من هم اتفاقا گفتم خدا رو شکر که از نسل ما یکی دو تا روحانی و مولوی هم در آمد.
• ما وقتی وارد محل اقامت ریگی شدیم، بعد از ورود ما مالک داخل اتاق شد که مینی پالتویی تنش بود و چکمههای خیلی نرمی به پا داشت. ما سر سفره بودیم که او وارد شد. رسم ما هم این است که وقتی کسی سر سفره وارد میشود با هیچ کس سلام و علیک نمیکند و میرود کناری مینشیند تا سفره جمع شود بعد احوالپرسی میکند. خلاصه مالک هم که دستکش به دست داشت، بعد از شام آمد جلو و شروع کرد به دست دادن. ما بسیار بد میدانیم که کسی با دستکش با مهمانانش دست بدهد. نوعی بیاحترامی میدانیم. لذا از این رفتارش بسیار ناراحت شدم و وقتی به من رسید، دست ندادم و گفتم مالک تو خیلی آدم مزخرفی هستی. گفت: من؟ چرا؟ گفتم: بله تو، برای اینکه این آدمها از راه دور برای دیدن تو آمدهاند اما تو آنقدر بیمعرفتی که با دستکش با آنان دست میدهی. نمیدانی که این بیمعرفتی است؟ همه در آن جلسه به نوبت با مالک حرف زدند و جمعا تا ساعت 4 صبح طول کشید. هر چی ما گفتیم او حرفمان را نپذیرفت. من حتی کمی تند شدم و گفتم تلنگری به او بزنم ببینم چه کار میکند، اما جواب مرا نداد و فقط لبخند میزد.
• یادم هست که مالک به من گفت: حالا که تو رک حرف زدی من هم رک میگویم که من به هیچ کس در ایران رحم نخواهم کرد. دستم به هر کسی از فرماندار تا استاندار و نیروی انتظامی و مردم عادی برسد به گروگان میگیرم
• یادم هست شاه سلیم خان به مالک گفت کارهای تو هم خیانت به ریگیهای ایران است و هم ریگیهای پاکستان. مالک گفت: چطور؟ جواب داد: به این دلیل که از روزی که شما این سربازها را به گروگان گرفتی، جمهوری اسلامی از درون ایران تا جایی که ما زندگی میکنیم، قدم به قدم سرباز گذاشته. خودت خوب میدانی که کلیه مایحتاج زندگی ما از ایران تامین میشود؛ از مواد سوختی گرفته تا آرد و تاید. چرا که ما به ایران نزدیکتریم تا اولین مرکز پاکستان که مالک جواب داد: «حاجی شما چقدر سست عنصرید! نباید این طوری باشید. من تا 2 سال پیش نیازمند یک تیکه نان بودم، اما الان آمریکا آنقدر دلار برایم میریزد که نمیدانم چطوری جمعشان کنم. بعد هم به ایرانی پول بده هر کاری که دلت میخواهد انجام بده.»
• ساعت 4 صبح بود که همه به جز من رفتند بخوابند. من همین طور نشستم سر جایم. صاحبخانه که دید بیدارم گفت چرا نمیخوابی؟ گفتم میترسم. گفت از چی میترسی؟ گفتم این همه آدم مسلح، ما هم بیدفاع، ترس ندارد؟ گفت شوخی نکن. گفتم شوخی نمیکنم.
• البته واقعیت این بود که خواب از سرم پریده بود. با این حال چند لحظه بعد با تلفن ماهوارهای ثریا برگشت و گفت بیا اگر میخواهی به خانوادهات زنگ بزن که نپذیرفتم. بعد با هم صحبت کردیم. او گفت گروه ریگی حدود 400 نفرند و یک شاخه آنها سیاسی است و رهبرشان هم مولوی جلیل شهبخش است و فرمانده شاخه نظامی هم مالک است. پرسیدم تصمیم نهایی را چه کسی میگیرد؟ گفت شورایی دارند که تصمیم نهایی را هر چه که باشد میگیرد و به مالک ابلاغ میکنند و او اجرا میکند. به گفته او، مالک سخنگو هم بود چون علاوه بر خوش سر و زبانی، به زبانهای انگلیسی، فارسی، اردو و پشتوی افغانی هم مسلط بود. او همچنین گفت که مالک دوره کـماندویی را به مدت 2 سال نزد آمریکاییها در پاکستان فرا میگیرد.
• از او علت دست دادن مالک با دستکش را پرسیدم که گفت: چون یک سمی هست که به کف دست میمالند و وقتی با طرف دست میدهند آن سم جذب بدنش میشود و بعد از یکی دو ماه اثر میکند. آمریکاییها به او آموزش داده بود که دست ندهد. سوال کردم پس چطور به خود فرد آسیبی نمیرساند که جواب داد: کرمی هست که به دست میمالند و مانع از نفوذ سم به دست خود فرد میشود. دوباره سوال کردم مالک چرا با ما غذا نخورد؟ گفت: او از دست هیچ کس غذا نمیخورد و همیشه خودش غذایش را میپزد چون به هیچ کس اطمینان ندارد. همیشه هم از آب معدنی استفاده میکند که آن را هم قبل از مصرف تست میکند، یعنی بطری را قبل از مصرف فشار میدهد تا مبادا با سوزنهای بسیار ریزی که همین طوری به شکل عادی هیچ اثری روی بطری نمیگذارند، آب آلوده شده باشد. برای همین بطری را فشار میدهد تا نشتیهایی را که فقط در صورت فشار زیاد مشخص میشود، ببیند.
• وقتی به کشور برگشتم تمام حرفهای رد و بدل شده با مالک را به آقایان گفتم و آنها هم یادداشت کردند. آن موقع به آنها رک و راست گفتم با آن چیزی که من در این آدم دیدم، به نظر من جریان مالک تمام شدنی نیست. حتی یادم است گفتم از خدا میخواهم مالک را دستگیر و اعدام کنید و من هم زنده باشم تا حرفم ثابت شود. من دیدم که از کل بلوچستان و همه طوایف آنجا آدم و نفر بود. اوضاعی هم که اخیرا پیش آمد نیز به نظرم حرف مرا ثابت میکند. چون بافت سیستان و بلوچستان قومی - قبیلهای است و با بافت شهری فرق دارد. به آقایان گفتم یا شما علم و اطلاعی از مالک ندارید یا اطلاعاتی که به شما میدهند، ناقص است.
• به هر حال باید بگویم پدیده عبدالمالک پدیده شومی است و بهتر این است که خود دستاندرکاران و آنهایی که در راس قرار گرفتهاند، ریشهیابی کنند چرا او به اینجا رسید.
• مالک به موضوع دیگری هم اعتراض داشت و به آن صراحتا اشاره کرد و آن هم کشته شدن برادرش بود. برادر بزرگش که مواد مخدر جابهجا میکرده، لو میرود و او نیز جلوی ماشین زنی را میگیرد. به او میگوید که من سارق نیستم و پرایدتان را فلان جا میگذارم بعدا بردارید. به هر حال درگیری بین او و ماموران نیروی انتظامی رخ میدهد. ظاهرا برادر ریگی یا مهمــاتش تمام میشود یا زخمی که در هر صورت خود را تسلیم میکند و دستهایش را بالا میبرد اما اینطور که مالک میگفت یکی از ماموران به سمت او شلیک میکند. مالک نیز به این اعتراض داشت که چرا به فردی که خود را تسلیم کرده برخلاف قانون شلیک میشود. مالک میگفت خود خدا گفته با بیقانونی باید مبارزه کرد. او همچنین میگفت چرا باید آنقدر دوگانگی و تبعیض رفتار بین بلوچها با بقیه وجود داشته باشد. به هر ترتیب مالک این مواردی را که گفتم مستمسک رفتارهای نادرست خود کرده بود.
• الان از 4 معاون استانداری، فقط یکی بلوچ است. در تمام ادارات در بخش مدیریتی وضع همین است. در استان حتی یک فرماندار بلوچ سنی نداریم. از آن طرف هم یکباره میبینیم که با آمدن یک مسوول جدید چندین آدم خبره با هر قومیتی، کنار گذاشته میشود. تا این مسائل حل نشود، متاسفانه این وضعیت ادامه خواهد یافت. باید یک توازنی برقرار بشود تا بساط پدیده شوم مالک برچیده شود.
• زمانی که من رفتم پاکستان پیش ریگی، شنیدم که بر اثر انتقاد وزارت خارجه ایران از پاکستان، ارتش این کشور با 160 نفر نیرو و هلیکوپتر و تجهیزات قصد مبارزه با مالک را میکند که یک زیدی به فرمانده ارتش، 60 هزار روپیه میدهد تا بیخیال این ماموریت شوند و او هم میپذیرد و به این ترتیب جنایات ریگی ادامه پیدا میکند.