صبا تمام بهانه زندگی مان است، هر روز و شب نفس با نفس
او در كنار بسترش، خدا را نزديك و نزديكتر حس كردهام، با هر ضربان نبضي
كه زير انگشتانم، حس بودن، حس حيات را از قلب پاره تنم به من انتقال ميدهد
و با هر ضربان دنيايي حرف را برايم بازگو ميكند.
به گزارش خبرنگار ایسنا از شیراز، این بخشی از صحبت های پدر و مادر صبا
است، دختری که در فاصلهاي كوتاه، از حياتي طبيعي به مرحلهاي سخت از زندگي
پا گذاشت تا آزمايش سخت خانوادهاش آغاز شود، آزمايشي براي خدايي شدن.
زيباست، با آن چشمهايي كه ديگر فروغي ندارد، لبخندهاي كودكانه زيباترش هم
ميكند، چه سخت است براي مادري كه ديروز در لباس مدرسه شانه بر موهاي
دلبندش ميزد و امروز بر تخت بيماري، موهايش را گيس ميكند.
مادر صبا، دختر نباتي، ميگويد: آرزوها داشتيم براي تنها فرزندمان، حالا
دختركان را كه ميبينم، وقتي از مدرسه باز ميگردند يا به مدرسه ميروند،
دلم ميگيرد و به خدا پناه ميبرم، به دعا، به نيايش، به نماز و نگاهش
ميكنم و از خود ميپرسم، به چه گناهي!!
او ميگويد: اگر بيمار نشده بود، حالا بايد قبولي كلاس دوم دبستان را برايش
جشن ميگرفتيم بايد صداي زيبايش را وقتي گنجشكك اشي مشي ميخواند در ميان
ديوارهاي خانه ميشنيديم، اما امروز صداي ديوانه كننده مكش دستگاه ساكشن و
صداي ريز تنفسهاي خشدارش را ميشنويم.
ميگويد: دوسال است آرزوي شنيدن كلمه مادر را از زبان دختركم دارم، دو سال
است چشم به چشمان بيفروغش ميدوزم و از خدا ميپرسم، فقط جاي دختر من در
ميان اين جهان به اين بزرگي كم بود،او جايي را تنگ كرده بود؟ و باز
بهخودم نهيب ميزنم كه ناشكر نباش، لااقل حالا هست، دستانش را حس ميكني،
وگرماي تنش را، تر و خشكش ميكني، گمان كن نوزاد است، بيپناه و نيازمند به
پرستاري تو.
به گزارش خبرنگار ايسنا، وقتي نامه دوستش را ميخوانم، سخت ميشود
نگهداشتن اشكها، وقتي مادرش را نگاه ميكنم كه چه صبور كنارش مينشيند و
آرام به او ميرسد، دلتنگ حقوق كودكان، حقوق بيماران، حقوق بشر ميشوم.
پدر صبا ميگويد: به همه جا رفتهام، وزراي بهداشت و رفاه، معاونانشان،
رئيس دانشگاه پزشكي شيراز و رئيس بيمارستان نمازي، سازمان نظام پزشكي و ...
اما هيچ كس نميشنود، همه بهظاهر همدردي ميكنند، اما در عمل، هيچ، دريغ
از يك عذرخواهي.
ميگويد: مگر ميشود، كودك من تا ساعت شش صبح كه مادرش كنارش بود، آرام به
حرفهاي او گوش ميداد اما بعد از آنكه گاز زير تراكش تعويض شد ناآرام
ميشود و بعد هم مادرش را به دليل اعتراض از اتاق مراقبتهاي ويژه بيرون
ميكنند و ساعتي بعد هم، جسم ناتوان دخترم را كه اينگونه معصوم بيپناه
نيازمند دست لطف ديگران شده است، بهما تحويل دادند، واگذارشان به خدايي كه
همه چيز را ميداند.
پدر صبا در حاليكه دستش را روي پهلوي چپش گذاشته ميگويد: ديگر چيزي براي
فروش نداشتيم، همه زندگيمان را براي صبا هزينه كردهايم، مجبور شدم كليهام
را بفروشم تا شايد بخش بسيار كوچكي از هزينهها را تامين كنم.
او كليهاش را به چهارميليون تومان فروخته و با رضايت ميگويد: اگر لازم
باشد همه اندامم را خواهم فروخت اما هزينههاي صبا را تازندهام تامين
خواهم كرد، مطمئنا گدايي پول نكرده و نميكنم، اما من و صبا ايراني هستيم و
در اين مملكت حقوقي داريم.
ميگويد: اگر نتوانم حقوق خود را ثابت كرده و بگيرم، به مراجع بينالمللي
عارض خواهم شد، ما ديگر بعد از صبا چيزي براي از دست دادن نداريم، همه
داشتههايمان همين دختر بود،كه امروز ....
بغض امانش نميدهد، راه را بر حرفها ميبندد تا در سكوت با چشمهايي كه
هنوز بعد از دوسال ميبارد، براين زخم، حرفها را ميزند.
مادر صبا ميگويد: قصد نداريم زحمتهاي هيچ فرد و گروهي را زير سووال
ببريم،به حتم بيمارستان نمازي يكي از بهترين بيمارستانها و كادر آن از
بهترينها هستند، اما كسانيكه در بخش ... كار ميكنند، خدا خيرشان بدهد،
آنها را با وجدانشان به محضر خدا ميخوانم، بايد جواب بدهند و بهدرستي
آنجا حق هيچ كس پايمال نخواهد شد.
قصه صبا، قصه واقعی خانواده ای است که در این دیار، در گوشه ای از این شهر،
با تقدیر شومی مقابله می کنند، تقدیری که یک آن بی احتیاطی و بی دقتی
گروهی از پرستاران و پزشکان در معروف ترین بیمارستان جنوب کشور برایشان رقم
زد، بی آنکه کسی خود را ذره ای مقصر بداند و حقی برای آنان قائل باشد.
پله های تند و تیز ورودی خانه استیجاری صبا را بالا می روم، آرام و شمرده،
خانه ای خالی از هر وسیله ای، تنها فرش ماشینی را قسطی خریده اند، همین چند
روزه و تنها مبل خانه هدیه ای است تا گوشه ای را برای نشستن میهمانانی که
به عیادت دخترک می آیند، پر کند.
وقتي در ذهن كودك و كودكيهاي يك كودك را مرور ميكنيم، بيشتر عروسك و
بازي، خنده و شادي، مدرسه و نقاشي و ضبط و ثبت تجربهها را بهخاطر
ميآوريم.
دختر يا پسري كه با شادي و بي هيچ خيالي از سرسره زندگي سر ميخورد، توپ
غمهاي پدر و مادر را با شكلكها و نازكردنهايش شوت ميكند و با خيال
مادر و روياهاي پدر گرگم به هوا بازي ميكند، همه تصوير و تصور ما از كودكي
است، اما تمام كودكي صبا اين نبود، از آن زمستان به قول پدرش، نحس كه سرش
درد گرفت تا تابستاني كه ديگر نخنديد، حرفنزد،نخوابيد، گريه نكرد، زمان
زيادي نبود، ماههايي كه همه خاطرات آنهايي كه صبا را ميشناختند تلخ شد.
صبا بهواسطه يك تشخيص اشتباه زماني را از دست داد تا پزشكان متوجه تومورش
شدند و كسب تجربه گروهي پزشك جوان در نبود استادشان مثل بسياري وقتها كه
ما خبر نميشويم، زمينه اتفاقي رنجبار را فراهم كرد، آغاز غصههاي اين قصه
به تعبيري از شانتي بود كه به اشتباه در سر قرار گرفت و از عفونت
بيمارستاني كه آرام آرام در تن صبا دخترك قصهما نشست و چيني زندگيش را
شكست هرچند تن بند خورده و رنجورش در ميان بستر آراميده اما در دل او چه
ميگذرد؟
صبا با قريب به 20 بار تجربه اتاق عمل شايد يكي از ركورد داران دوران باشد!
ركورد داري كه هر بار با رفتن به اتاق عمل بخشي از جانش فسرد و در نهايت
براي آنكه اعصاب ديگراني كه نامشان را آرام جان گذاشته و جايگاهشان را تا
مرتبه زينبي بالا بردهايم، ميخواست آسوده باشد، براي هميشه به زندگي
ديگري پيوند خورد.
امروز صبا در گوشه خانه خوابيده، در جايي كه ديگر پرستاران و رزيدنتهاي
بخش مغز و اعصاب بيمارستان نمازي در آن شش ماه، از زمستان سرد 86 تا
تابستان گرم 87، ديگر او را نميبينند، تا يادشان باشد كه ميشد اين اتفاق
نيفتد، ميشد با صداي آلارم دستگاههاي اتاق مراقبتهاي ويژه هم در استيشن
پرستاري ماند، ميشد بهجاي برگزاري امتحان از همه رزيدنتها در يك روز و
يك ساعت و سپردن تمام بخشها به يك نفر، امتحان را از گروههاي كوچكتر گرفت
تا هيچكدام در پيشگاه وجدان و در امتحان زندگيشان بازنده نباشند.
بيشك صبا فردا در جايي باريكتر از مو بار ديگر در مقابل كساني قرار
ميگيرد كه هوشياريشان ميتوانست زندگي او و خانوادهاش را از نابودي
برهاند، اشتباهي كه اگرچه به عمد نبود، اما عوامل زمينهساز آن همه عوامل
تعمدي بودند.
دل های مادر و پدر صبا اما خالی نیست، پر است، پر از غصه تنهایی هایشان،
غصه تنها ماندشان در میان این ازدحام که مدام فریاد عدالت خواهی سر می
دهند، قصه غصه های دخترکی است که قرار بود امید دل خانواده اش باشد، قد
بکشد و بزرگ شود و زندگی کند، دخترکی که حالا زندگی اش به چند لوله
پلاستیکی و مهربانی های مادرانه و پدرانه گره خورده است.
میان طبقه های تخت صبا قرص و دارو و دستگاه های کمکی برای تنفس غذا خوردن،
جای عروسک و کتاب های قصه را اشغال کرده است تا اسباب بازی ها به امید روزی
که دستان کوچک صبا باز در آغوششان بگیرد، میان گنجه مخفی بمانند، مبادا
چشم های مادر با دیدنشان، باز نمناک شود.
صبا سلامم را با لبخندی کودکانه و چرخاندن سرش پاسخ می گوید، دست تکان می
دهم، اما پدرش می گوید: او نمی بیند، بینایی اش را از دست داده است، تنها
واکنشش به صداها است اما دکترها این راهم قبول ندارند، همانطور که
اشتباهاتشان را قبول نمی کنند.
فروزنده ادامه می دهد: دوسال است که همه زندگی و وقت ما به صبا رسیده است، و
حالا تنها دارایی مان دلهای دردمندی است که در حسرت یک معذرت خواهی ساده
مانده است.
مادر کنار تخت موهای دخترک را می بافد و زیر لب آرام قصه می گوید: یکی بود
یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود، یه دختر ناز و خوشگل بود که صداش می زدن
صبا، صبای مامان، اما یه روز یه غول سیاه اومد تو خواب صبا، خوابش و آشفته
کرد، صبا رو دزدید و برد....
گریه هایشان هم آرام است و صبورانه، تا مبادا صبا افسرده و دل تنگ شود،
صبایی که با هر نوازش مادر لبخند می زند و ناز می کند.
مادر صبا می گوید: نفسم به او بسته است، با وجودیکه دوسال گذشته حتی برای
انجام کارهای خودم از خانه خارج نشده ام، تنها یکبار به پابوس آقا امام رضا
رفته ایم و چندباری صبا را به خیابان گردی برده ایم، تمام وقت کنار صبا
هستم، نفس هایمان به هم گره خورده و از خدا خواسته ام توان مضاعفی بدهد تا
کنار دخترم بمانم.
بغض راه حرف هایش را می گیرد، آرام می شود، کمی تامل می کند و با زحمت اشک
هایش را نگه می دارد انگار باز خاطره روز آخری که صبا با زندگی عادی
خداحافظی کرد را در ذهن مرور می کند.
خاطره آن صبح هيچ وقت از ذهنم نميرود، لحظات كوتاهي كه گاه خوابم ميبرد،
كابوس آن روز را ميبينم، روزيكه يك سهلانگاري كوچك يك بياعتنايي، يك
خودخواهي، دخترم را اينطور به تخت گره زد، طناب زندگيش را پاره كرد و
اينطور زندگيمان را تلخ!
مادر صبا با بغض می گوید: هیچ وقت نگاه های پر از خواهش صبا را وقتی از
اتاق مراقبت های ویژه بیرونم می کردند فراموش نمی کنم، این نگاه همیشه با
من است و حالا چشم های بی فروغ دخترم هنوز آن نگاه را با خود دارد.
انگار پژواک صدایی میان دیوارهای خانه می پیچد، به کدامین گناه باید صبا تا
پایان عمر اسیر تخت باشد، سکوت سنگینی تمام فضا را پر کرده است، تمام حرف
های دنیا اینجا روی این تخت دراز کشیده، با معصومیتی که بر دل چنگ می زند.
مادر چه با حزن ميخواند؛
بخواب اي كودك نازم،
بهروي سينه بازم،
بخواب آرام جان صباي نازم،
بخواب اي همه عشق و صفاي دل،
صبا جان،
صباي مادر نالان،
بخوابه كودك نازم ... و آرامتر اشك ميريزد مبادا هقهقهايش رنجشي به
دخترك برساند.
با خود به حرف های پدر صبا فکر می کنم، وقتی از دکتری می گفت که به آنان
پیشنهاد داده بود دخترشان را در اختیار علم و پیشرفت علم قرار دهند!! و
بلافاصله سوگندنامه پزشکان از خاطرم می گذرد.
پدر صبا ميگويد: اكنون دو سال است كه ماهيانه نزديك به يك و نيم ميليون
تومان صرف نگهداري صبا ميشود، غير از هزينه سنگين 18 بار عمل جراحي و
بيمارستان و فيزيوتراپي و ... و اين جداي از هزينههاي جاري يك خانواده است
كه ديگر لبخند زدن را فراموش كرده است.
او ميگويد: نميدانم تصور اينكه دوسال چنين وضعيتي را تحمل كرده و
شبانهروز مراقب باشي مبادا اتفاقي بيفتد، و بهگونهاي عمل كني كه همه
بگويند، بهترين شكل بوده است، سخت است، سخت، سخت.
پدر صبا ميگويد: هيچ وقت راضي نيستم اين اتفاق براي دشمنم هم بيفتد، اما
آقايان كه جواب سربالا به ما دادهاند، آيا اگر فرزند خودشان در چنين
وضعيتي گرفتار بود، همينگونه عمل ميكردند. خدا در مورد همه ما به عدالت
رفتار خواهد كرد و اين اعتقاد قلبي من و مادر صبا است.
بهياد نامه نيوشا دوست دبستاني صبا ميافتم، نامهاي كه با صميمت از زبان
يك كودك براي صبا دعا شده است، نيوشا در نامهاش نوشته بود:
سلام دوست مهربونم صباي عزيز حالت چطوره؟ چند روزيه كه ازت بي خبرم آخه صبا
جون خونه نيستم پيش مامان و بابا نيستم رفتم پيش دخترخالهام كيميا.
ميدوني كه مدرسه ها هم تموم شده و من كارنامهام را گرفتم نميدونم بهت گفتم
يا نه معدلم ٢٠ شد راستي كيميا هم ديروز كارنامه گرفت اون كلاس پنجمه
اونم معدلش ٢٠ شد.
خيلي دوست دارم كه يه روزي توهم مثل ما بري مدرسه كارنامه بگيري بعدش هم به
من يا كيميا زنگ بزني بگي معدلم ٢٠ شده . من با كيميا همين الان كه داريم
اين نامه رو واست ميفرستيم از خداي مهربون خواستيم هرچه زودتر تورو از
رختخواب بيماري بلند كنه بتوني بازي كني و مهمتر از همه اول مهر بتوني بري
مدرسه .
ما امروز موقع ظهر واست نماز خونديم از خداي مهربون خواستيم هرچه زودتر
حالت خوب شه كيميا ميگه به صبا بگو از راه دور ميبوسيمت واست دست تكون
ميديم اون ميگه نيوشا من ميدونم وقتي باباي مهربون صبا يا مامان جونش واسش
اين نامه هارو بخونن حتما خوشحال ميشه.
ما هرروز و هرشب به فكر توهستيم و برات دعا ميكنيم .
اي خدا خداجون كمك كن به صباي عزيز كمك كن ما صبارو از تو ميخواهيم .
به گزارش ايسنا، دوساعت ديدار با خانواده صبا چه سخت گذشت، واگويه دردها،
سختتر خواندن نامههاي دوست و همكلاسي دخترك بود، نامههايي كه از صميم
قلب نوشته شده و آنقدر ساده همه احساساتش را نوشته، كه قلب هر خوانندهاي
منقلب ميشود.
كاش مسوولان براي يكبار تمام تعصبها را كنار بگذارند و باور كنند كه
بيمارستانها دستبه گريبان مشكلاتي عديدهاند، مشكلاتي كه نيش زهر آلودش
تن خسته و دردآلود بيماران را نشانهرفته و آنان را براي هميشه مجروح
ميكند.
بيترديد هستند دردمنداني كه زخمهايي اينچنين برتن و دل دارند، اما يكي
از اين ميان آستين همت بالا زده و با تمام وجود پيگير موضوع شده است،
يكنفر قصد دارد كه از هر مرجعي اين مسئله را بهنتيجه واقعي برساند.
زمان خداحافظي از صبا رسيده، دختركي كه دو سال است نخوابيده، گريه نكرده،
نخنديده، حرف نزده و .... دختركي كه مادرش آرزو ميكند بارديگر عروسك
بازياش را ببيند، لبخندهايش را حس كند، فريادهاي كودكانهاش را بشنود و تا
مدرسه همراهيش كند، اميدوارانه به انتظار روزي است كه دلهرههاي بزرگ شدن
دخترش را آنگونه كه مادران ديگر تحمل ميكنند، تجربه كند.
كاش ميشد حرفي زد، كلامي كه تمام احساس انساندوستانه تو را نثار آنان
كند، خانوادهاي كه با اين همه، هنوز مصمم ايستادهاست.
گفتني است تمام اسناد و مدارك اين گزارش در خبرگزاري موجود بوده و نام
گروه پزشكي و پرستاري، بخش و زمان انجام جراحيهاي مختلف، اسناد پزشكي و
.... بهعنوان آرشيو نگهداري ميشود.