۰۴ دی ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۴ دی ۱۴۰۳ - ۱۵:۳۷
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۱۰۲۴۱۶۸
تاریخ انتشار: ۲۱:۵۱ - ۰۳-۱۰-۱۴۰۳
کد ۱۰۲۴۱۶۸
انتشار: ۲۱:۵۱ - ۰۳-۱۰-۱۴۰۳

ناگفته‌هایی از زندگی امام خمینی (ره)؛ از تذکر برای خاموش کردن لامپ تا نگرانی برای بی‌سرپناهان

ناگفته‌هایی از زندگی امام خمینی (ره)؛ از تذکر برای خاموش کردن لامپ تا نگرانی برای بی‌سرپناهان
کتاب خاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (ره) پرده از زوایای پنهان زندگی بنیانگذار جمهوری اسلامی برداشته است. از دقت نظر ایشان در مطالعه روزنامه‌ها تا دغدغه‌شان برای صرفه‌جویی در مصرف برق و نگرانی برای مردم بی‌سرپناه در زمان موشک‌باران تهران، بخش‌هایی از این خاطرات خواندنی است.

 کتاب خاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی؛ بنیانگذار فقید جمهوری اسلامی که توسط موسسه نشر و تنظیم آثار امام خمینی منتشر شده است، حاوی خاطرات شنیدنی و جالبی از سلوک و رفتار ایشان است، گلچین تابناک از این خاطرات را می خوانید: 

‏‏ما‏‎ ‎‏فکر می‌کردیم روزنامه‌هایی که به خدمت امام می‌بریم، ایشان فقط ‏‎ ‎‏سرمقاله‌های آن را‏‎ ‎‏مطالعه می‌کنند و جزئیات آن را‏‎ ‎‏نگاه نمی‌کنند.‏‏‏یک روز امام زنگ زدند، خدمتشان رفتم. انگشت روی یک مطلبی در ‏‎ ‎‏آگهی مجالس ترحیم گذاشتند و فرمودند: به آقایان رسولی و توسلی ‏‎ ‎‏بفرمایید از طرف من به مجلس ختم ایشان بروند.‏‏‏از این نکته فهمیدم که امام بادقت روزنامه‌ها‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏مطالعه می‌کنند.‏

 دستور به صرفه جویی در مصرف برق

‏‏روزی عده‌ای برای ملاقات حضرت امام آمده بودند. ایشان در صندلی ‏‎ ‎‏ملاقات که نشسته بودند یک لحظه متوجه شده بودند که یکی ـ دو چراغ ‏‎ ‎‏در دفتر و بیت روشن است لذا‏‎ ‎‏وقتی که ملاقات‌ها‏‎ ‎‏تمام شدند ایشان مرا‏‎ ‎‏صدا‏‎ ‎‏کردند و فرمودند: خانه من و اسراف، خانه من و فعل حرام؟ گفتم: ‏‎ ‎‏آقاجان مگر چه شده است؟ فرمودند: این برق‌ها‏‎ ‎‏چیست که روشن ‏‎ ‎‏است. گفتم آقاجان این یک لامپ مربوط به دفتر آقای صانعی است. ‏‎ ‎‏آقای صانعی هم همانجا ایستاده بود، امام فرمودند: مال هر جایی‏‏ می‌خواهد ‏‎ ‎‏باشد، این برق‌ها‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏خاموش کنید. مشخص بود که امام آن روز خیلی‏‎ ‎‏ناراحت بودند چون پیش از آن دو بار تذکر داده بودند و این مرتبه سوم ‏‎ ‎‏بود که خیلی ناراحت شده بودند. حضرت امام وقتی که اتاقشان رابرای ‏‎‎‏رفتن به حسینیه و ملاقات بامردم حتی برای پنج دقیقه ترک می‌کردند ‏‎ ‎‏حتما‏‎ ‎‏لامپ اتاق را‏‎ ‎‏خاموش می‌نمودند. گاهی هم اتفاق می‌افتاد که ایشان ‏‎ ‎‏وسط راه برمی‌گشتند و یادشان می‌آمد که لامپ اتاق را‏‎ ‎‏خاموش نکرده‌اند ‏‎ ‎‏لذا‏‎ ‎‏برمی‌گشتند و لامپ را‏‎ ‎‏خاموش می‌کردند و دوباره راه می‌افتادند.‏

 دستور به صرفه جویی در اموال

‏‏یادم است که دندان‌‌های حضرت امام خراب شده بود. دکتر منافی پدرش ‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏آورده بود که دندان‌‌های امام را‏‎ ‎‏اصلاح کنند. پسر دکتر منافعی هم ‏‎ ‎‏همراه آنهاآمده بود. روز اول که دندان‌‌های حضرت امام را‏‎ ‎‏در می‌آوردند ‏‎ ‎‏پسر دکتر منافی ـ که بعد‌ها‏‎ ‎‏به شهادت رسید ـ یکی دو تا‏‎ ‎‏دستمال ‏‎ ‎‏کاغذی از جعبه در آورد و به پدرش داد که دندان‌ها‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏روی آن بگذارند. ‏‎ ‎‏حضرت امام به پدر ایشان گفت که یک دستمال کافی است بگو اسراف ‏‎ ‎‏نکند. روز بعد دوباره همان موضوع قبلی تکرار شد و امام دوباره به ‏‎ ‎‏دکتر منافی تذکر دادند. اماروز سوم نیز باز پسر آقای منافی چند عدد ‏‎ ‎‏دستمال کاغذی برداشت که امام ناراحت شدند و به دکتر منافی گفتند که ‏‎ ‎‏مگر شمابه پسرتان نگفتید که در استفاده از دستمال کاغذی اسراف ‏‎ ‎‏نکند؟ 

 امام و بی پناهان

‏‏در برهه‌ای از جنگ، صدام تهران را‏‎ ‎‏موشک باران می‌کرد. گاهی اتفاق ‏‎ ‎‏می‌افتاد که موشک‌ها‏‎ ‎‏در نزدیکی جماران به زمین می‌خوردند. عده‌ای از ‏‎ ‎‏دکتر‌ها‏‎ ‎‏از این قضیه ناراحت بودند و حتی بعضی از آنها‏‎ ‎‏خدمت امام رفته ‏‎ ‎‏و با‏‎ ‎‏ناراحتی و گریه از ایشان خواهش کردند که اجازه دهند پناهگاهی ‏‎ ‎‏برای ایشان ساخته شود. حضرت امام وقتی که ملاحظه می‌کنند آنها‏‎ ‎‏احساساتی شده‌اند برای اینکه از احساسات آنها‏‎ ‎‏بکاهند می‌فرمایند بروید ‏‎ ‎‏طرح و برنامه‌هایتان را‏‎ ‎‏بیاورید که ببینم چه برنامه‌ای دارید. اینها‏‎ ‎‏فکر ‏‎ ‎‏کردند که امام می رود به پناهگاه، لذا‏‎ ‎‏زیر زمین حسینیه را‏‎ ‎‏به عنوان ‏‎ ‎‏پناهگاه آماده کردند. ‏

‏‏ما‏‎ ‎‏زیرزمین حسینیه را‏‎ ‎‏تمیز کردیم، حتی تختی هم برای زمان ‏‎ ‎‏استراحت امام قرار دادیم بعد از این مقدمات به حضرت امام خبر دادند ‏‎ ‎‏که آقاجان محل آماده است. حضرت امام فرمودند من نگفتم که بروید ‏‎ ‎‏محلی را‏‎ ‎‏به عنوان پناهگاه برای من آماده کنید‏‏،‏‏ من گفتم بروید برنامه و ‏‎ ‎‏طرح‌هایتان را‏‎ ‎‏بیاورید. که ببینم چه طرح و برنا‏‏م‏‏ه‌ای دارید؟ سپس ‏‎ ‎‏فرمودند‏‏:‏‎ ‎‏اگر موشکی به جماران اصابت کند و در کنار من پیرزنی شهید ‏‎ ‎‏شود و من در پناهگاه باشم و آسیبی نبینم فردا‏‎ ‎‏تاریخ درباره من چه ‏‎ ‎‏قضاوتی خواهد کرد؟ آیا‏‎ ‎‏نمی‌گویند خمینی برای خودش پناهگاه ساخت ‏‎ ‎‏اما‏‎ ‎‏آن پیرزن پناهگاه نداشت. من نه جواب خدا‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏می‌توانم بدهم‏‏ نه‏‎ ‎‏جواب ملتم را. شما‏‎ ‎‏بروید و هر وقت برای همه ‏‏افراد این مملکت پناهگاه ‏‎ ‎‏ساختید آن وقت من هم به پناهگاه می‌روم.‏

 امام و دستور پزشکان

‏‏حضرت امام خیلی مقید بودند که دستور دکتر‌ها‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏اجرا‏‎ ‎‏کنند. روزی در ‏‎ ‎‏بیمارستان دیدم که سُرم را‏‎ ‎‏از دست راست امام در آورده و به دست چپ ‏‎ ‎‏ایشان زده‌اند همان لحظات ایشان فرمودند به دکتر عارفی بگویید بیاید. ‏‎ ‎دکتر عارفی خدمت امام رسید و آقا‏‎ ‎‏به او فرمودند: آقای دکتر تکلیف من ‏‎ ‎‏چیست، وضو بگیرم یا‏‎ ‎‏تیمم کنم. دکتر عارفی گفت: آقا‏‎ ‎‏شما‏‎ ‎‏خودتان ‏‎ ‎‏مرجع هستید، خودتان بهتر می‌دانید. آقا‏‎ ‎‏فرمودند: من از شما‏‎ ‎‏حکم شرعی ‏‎ ‎‏نخواستم، وظیفه‌ام را‏‎ ‎‏خواستم بدانم که باید تیمم کنم یا‏‎ ‎‏وضو بگیرم. دکتر ‏‎ ‎‏عارفی گفت: آقا، تیمم کنید. حضرت امام نیز به دستور دکتر تیمم کردند ‏‎ ‎‏و وضو نگرفتند.‏

برخورد امام با حاج احمد آقا

‏‏حاج احمد آقا‏‎ ‎‏در واقع عصای دست امام بود. امام هم در بعضی امور با‏‎ ‎‏او مشورت می‌کردند.‏‏‏البته حاج احمد آقا‏‎ ‎‏نیز‏‎ ‎‏به واقع فردی شایسته و امین بودند و وظیفه ‏‎ ‎‏خود را‏‎ ‎‏خیلی عالی و خوب انجام می‌دادند.‏‏‏به یاد دارم که روزی آقای موسوی اردبیلی زنگ زدند و مساله‌ای ‏‎کتاب خاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س) ‏راجع به قضا‏‎ ‎‏می‌خواستند از امام بپرسند. موقع نماز ظهر و عصر بود، ‏‎ ‎‏پشت در اتاق امام زنگی گذاشته بودیم که با‏‎ ‎‏آن اجازه ورود می‌گرفتیم. ‏‎ ‎‏اگر اجازه می‌دادند می‌گفتند: «بسم‏‏‌‏‏الله»‏ ‏‏آن روز من سوال آقای موسوی اردبیلی را‏‎ ‎‏به خدمت ایشان دادم. ‏‎ ‎‏فرمودند: احمد کجاست؟ گفتم فلان جاست.‏‏‏گفتند: بگویید بیایند. امام بعد از صحبت با‏‎ ‎‏حاج احمد آقا، جواب را‏‎ ‎‏به واسطه ایشان به آقای موسوی اردبیلی دادند.‏

‏‏روزی دیگر آقای بشارتی تلفن کردند و در رابطه با‏‎ ‎‏سیاست خارجی ‏‎ ‎‏سوالی داشتند. مورد سوال گویا‏‎ ‎‏پیرامون مساله قطع رابطه با‏‎ ‎‏انگلستان ‏‎ ‎‏پس از صدور حکم قتل سلمان رشدی بود. آقای بشارتی گفت: آقای ‏‎ ‎‏خامنه‌ای و آقای هاشمی رفسنجانی هم موافق هستند. می‌خواهم نظر امام ‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏هم بدانم.‏‏‏ موضوع سوال را‏‎ ‎‏به عرض امام رساندم. امام فرمودند: احمد ‏‎ ‎‏کجاست؟ گفتیم آقاجان، احمد به قم رفته‌اند، چند دقیقه‌ای صبر کردند، ‏‎ ‎‏بعد فرمودند: بگویید نظرمن، همان نظر آقایان خامنه‌ای و هاشمی است، ‏‎ ‎‏انجام بدهید.‏

 انگشتری خاص امام خمینی

‏‏امام انگشتریی داشتند که به آن علاقه عجیبی داشتند. نگین انگشتر از سه ‏‎ ‎‏قسمت شکسته شده بود و یک قسمت آن هم نبود. انگشتر را‏‎ ‎‏حاج احمد ‏‎ ‎‏آقا‏‎ ‎‏به حاج عیسی داده بودند تا‏‎ ‎‏او به من بدهد و من هم بدهم آن را‏‎ ‎‏تعمیر کنند. خدمت امام رسیدم و عرض کردم: آقاجان، اگر اجازه ‏‎ ‎‏می‌دهید، نگینی روی رکابش سوار کنم. فرمودند: هر کاری می‌خواهید ‏‎ ‎‏بکنید. من هم رفتم چند نگین گرفتم و یکی را‏‎ ‎‏که با‏‎ ‎‏اسامی پنج تن‏‎ ‎‏(ع) ‏‎ ‎‏مزین شده بود دادم روی رکاب اصلی نصب کردند.‏

‏‏چند انگشتر دیگر هم تهیه کردم و تقدیم امام کردم. امام فقط انگشتر ‏‎‎‏خود رابرداشته، و بقیه را پس دادند. دیگر نه امام سراغ نگین شکسته را‏‎ ‎‏گرفتند و نه من چیزی گفتم. می‌خواستم آن نگین را‏‎ ‎‏برای تبرک نزد خود ‏‎ ‎‏نگه دارم.‏‏‏سه ـ چهار روز پس از این ماجرا‏‎ ‎‏حاج احمد آقا‏‎ ‎‏تلفنی با‏‎ ‎‏منزل ما‏‎ ‎‏تماس گرفت و گفت: انگشتری که حاج عیسی به شما‏‎ ‎‏داده بودند چه ‏‎‎‏کار کردید؟ گفتم: انگشتر امام را‏‎ ‎‏برگرداندم. آن نگین هم چون شکسته ‏‎ ‎‏بود تعویض کردم و نگین دیگری روی آن گذاشتم.‏‏‏ حاج احمد آقا‏‎ ‎‏گفت: آن نگین شکسته را‏‎ ‎‏برگردان و به خود من بده. ‏‎ ‎‏حاج احمد آقا‏‎ ‎‏بعدا‏‎ ‎‏گفت این نگین یک قصه دارد. من هم سراغ قصه را‏‎ ‎‏نگرفتم.‏‏‏روز آخر عمر امام، ایشان سراغ نگین انگشتر را‏‎ ‎‏گرفتند. چون نگین ‏‎ ‎‏رکاب نداشت. آن را‏‎ ‎‏با‏‎ ‎‏چسب زیر تخت، قسمت بالاسر امام چسباندند.‏


 درخواست امضای امام

‏‏در قم از حضرت امام قرآنی را‏‎ ‎‏گرفتم و یک روز هم به ایشان عرض ‏‎کتاب خاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)   ‎‏کردم که آقاجان من یکی از تصاویرتان را‏‎ ‎‏هم می خواهم. (قمی ها‏‎ ‎‏عکس  های آقا‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏نقاشی می کردند). آقا‏‎ ‎‏فرمودند: صبر کنید عکس قشنگی ‏‎ ‎‏بیاورند، آن وقت آن را‏‎ ‎‏به شما‏‎ ‎‏می دهم. اتفاقا مدتی بعد یک کار سیاه قلم ‏‎ ‎‏آوردند. یادم نیست ‏‏کار چه کسی بود ولی وقتی آن عکس را دیدم خوشم ‏‎ ‎‏آمد و آقا‏‎ ‎‏آن را‏‎ ‎‏به من بخشیدند.‏

‏‏یک بار هم قرآنی را از پاکستان آورده بودند که به اصطلاح رنگی بود ‏‎ ‎‏و حاشیه  های رنگی داشت. آن را هم من برداشتم به اصطلاح از آقای ‏‎ ‎‏صانعی اجازه گرفتم. آن موقع آقای صانعی اختیار تام داشت‏‏، و اداره دفتر ‏‎ ‎‏با آقای ‏‏اشراقی و آقای صانعی و حاج احمد آقا بود. خلاصه آقای صانعی ‏‎ ‎‏اجازه داد و گفت که آن قرآن مال شما. آقای انصاری پیش من آمد و ‏‎ ‎‏گفت: آقا این قرآن را نه، یک قرآن دیگر به تو می دهم. گفتم نه، من ‏‎ ‎‏همین قرآن رامی خواهم. سپس همان قرآن را آوردم خدمت آقا که امضا‏‎ ‎‏کنند. ایشان آن را امضا کردند، سپس خواستم مطلبی کنار امضایشان ‏‎ ‎‏بنویسند. آقا فرمودند: باشد. چند روز گذشت و آقا مسیح‏‎(نوه امام) آمد. به او ‏‎ ‎‏گفتم که مسیح جان قصه این طوری است. من چنین برنامه ای دارم. او ‏‎ ‎‏گفت که خیلی خوب، من الان پیش آقا می روم و به ایشان می گویم. ‏‎ ‎‏کاغذی به مسیح دادم و او کاغذ را گرفت و به داخل رفت. مسیح ‏‎ ‎‏موضوع را به آقا گفت و ایشان فرمود که چه بنویسم. او هم گفته بود که ‏‎ ‎‏رضامی گوید هر چه خودشان بخواهند همان را بنویسند. یک چیز ‏‎ ‎‏بنویسند و امضا کنند. ‏‏آ‏‏ن وقت آقا نوشتند که بسمه تعالی. ان شاءالله برای ‏‎ ‎‏اسلام پاسدار خوبی باشید. یک متن اینجوری نوشتند و حالا ریزه ‏‎‎‏کاری هایش را به طور دقیق یادم نیست. پایان متن را دیگر ننوشتند ‏‎ ‎‏"روح الله" و فقط کلمه "خمینی" را نوشتند. مسیح نوشته آقا را برایم ‏‎ ‎‏آورد. به او گفتم: مسیح جان چرا آقا "روح الله" را ننوشته اند؟ امضای آقا، ‏‎ ‎‏"‏‏روح الله الموسوی الخمینی" دارد. او گفت که آقا اینجوری امضا ‏‏کرده اند. ‏‎ ‎‏گفتم برو پیش آقا و از ایشان بخواه "روح الله" را بنویسند. مسیح گفت ‏‎ ‎‏من می روم ولی نمی شود. این موضوع برای من جای سوال بود. قضیه ‏‎ ‎‏همین جوری ماند. بعد هاسند و نامه ای را از امام به آقامصطفی دیدم. ‏‎ ‎‏نامه مربوط به آغاز دوران تبعید امام از ایران بود. ایامی که هنوز حاج آقا‏‎ ‎‏مصطفی در ایران بود، اما امام تبعید شده بودند. در آن نامه آقا زیرش ‏‎ ‎‏نوشته بود "خمینی" و من متوجه شدم که آقا مرا هم خیلی خودمانی ‏‎ ‎‏حساب کرده اند که فقط "خمینی" نوشته اند چون برای افراد خاص از ‏‎ ‎‏جمله پسرش این گونه می نوشته اند. آن نوشته را از امام‏‏ ـ‏‏ رضوان  الله ‏‎ ‎‏تعالی علیه ‏‏ـ‏‏ به یادگار دارم.‏

 آمدن فرد مشکوک به منزل امام

‏‏در یکی از شب هایکی از بچه ها مرا بیدار کرد و گفت: فلانی یک نفر ‏‎ ‎‏پریده خانه امام چه کار کنیم؟ سریع بلند شدم، به قول معروف در مقابل ‏‎ ‎‏عمل انجام شده قرار گرفته بودم. گفتم: اگر این طرف پریده حتما مسلح ‏‎ ‎‏است. اگر خدایی ناکرده اتفاقی بیفتد من چطور می توانم جواب بدهم؟ ‏‎ ‎‏می گویند لابد خواب بود. به این نتیجه رسیدم که از احمد آقا کمک ‏‎ ‎‏بگیرم. آیفون زدم، اتفاقا حاج احمد آقا سریع گوشی را برداشت. گفتم ‏‎ ‎‏قضیه این جوری است. گفت: رضا آمدم. به ایشان قضیه را گفتم، گفت: ‏‎ ‎‏آن کسی که گفتی کی است؟ گفتم فلانی. گفت اعتماد به طرف داری؟ ‏‎ ‎‏دروغ نمی گوید؟ گفتم حاج آقا آن فرد مورد اطمینان من است. ـ او از ‏‎ ‎‏بچه  های قم و از رفقای من است ـ حاج احمد آقا گفتند: بگو بیاید این ‏‎ ‎‏طرف. به سرعت تماس گرفتم خودش آمد. حاج احمد آقا فرمودند: ‏‎ ‎‏قضیه چیست؟ گفت: حاج آقا نگهبان بودم تا برگشتم دیدم کسی پرید. ‏‎ ‎‏خود طرف را ندیدم ولی صدای پریدنش راروی برگ ها فهمیدم. بعدا‏‎ ‎‏حاج احمد آقا‏‏ فرمودند: پس رضا با چند نفربیایید داخل خانه را بگردیم. ‏‎ ‎‏گفتم: باشد. باچند نفر از بچه ها تماس گرفتم و آنها آمدند. در این حین ‏‎حاج احمد آقا به من گفتند که کسانی را که می خواهند خانه را بگردند ‏‎ ‎‏شما ابتدا تفتیش بدنی بکن. گفتم نه حاج آقا شما خودتان این کار را‏‎ ‎‏بکنید. خلاصه حاج احمد آقا تک تک افراد را تفتیش بدنی کرد تا رسید ‏‎ ‎‏به خود من و دست من را کشید. حسین آقای فراهانی را آورد و فرمود: ‏‎ ‎‏بنشین دم در و نه کسی را بگذار داخل بیاید نه کسی را بگذار بیرون ‏‎ ‎‏برود.

ما همه نگران بودیم که نکند آن فردی که وارد شده آقا را ترور ‏‎ ‎‏کند. به داخل رفتیم. پنج شش قدم به اتاق مانده بود که دیدیم یک دفعه ‏‎ ‎‏چراغ اتاق آقا روشن شد. حاج احمد آقا با خوشحالی گفتند: ا، آقا برای ‏‎ ‎‏نماز شب بلند شدند. ـ ساعت دقیقا یک بود ـ پس بایستید من بروم از ‏‎ ‎‏آقااجازه بگیرم. حاج احمد آقااز پله هابالارفتند و موضوع رابه امام ‏‎ ‎‏گفتند و اعلام کردند که می خواهند خانه را بگردند. آقا فرمودند: احمد ‏‎ ‎‏کسی داخل خانه نیامده نگران نباشید. حاج احمد آقا پایین آمدند و ‏‎ ‎‏گفتند: آقا می فرمایند کسی داخل نیامده نگران نباشید. من به حاج احمد ‏‎ ‎‏آقا گفتم: من نمی توانم قبول کنم که کسی نیامده است. برای ما یقین ‏‎ ‎‏است که کسی وارد حیاط شده و شما مجددا برگردید بروید خدمت آقا‏‎ ‎‏و از ایشان بخواهید کار گشتن خانه انجام گیرد.

ناگفته‌هایی از زندگی امام خمینی (ره)؛ از تذکر برای خاموش کردن لامپ تا نگرانی برای بی‌سرپناهان

ایشان دوباره پیش آقا‏‎ ‎‏رفتند و برگشتند و گفتند: آقا فرمودند کسی نیامده، اما حالا اگر نگران ‏‎ ‎‏هستید بیایید بگردید. کسی که مس‏‏و‏‏ول برق بود از این چراغ قوه های ‏‎ ‎‏بزرگی که مال اداره برق بود اورده و ما با استفاده از آنها همه جای حیاط ‏‎ ‎‏و خانه را گشتیم. تک تک روی درخت ها را هم باچراغ قوه کنترل کردیم ‏‎ ‎‏چون احتمال می دادیم طرف بالای درخت رفته باشد و منتظر بماند تاسر ‏‎ ‎‏فرصت آقا را ترور کند. خلاصه کسی را ندیدیم. آن شب پروانه وار دور ‏‎ ‎‏ساختمان آقا را گشتیم. بچه ها را دور تا دور کاشته بودم و خودم پاس ‏‎ ‎‏بخش بودم. نزدیکی  های صبح بود که آقا برای نماز صبح بیدار شدند.‏‏ایشان ‏‎ ‎‏به بیرون تشریف آوردند. یکی از بچه هابه ایشان سلام کرد. آقا فرمودند: ‏‎ ‎‏علیکم السلام، خسته نباشید. شما امشب خیلی زحمت کشیدید و‏‏ نخوابیدید. ‏‎ ‎‏من عرض کردم که برای ما توفیقی بود. سپس آقا آرام آرام به قسمت ‏‎ ‎‏مل‏‏ا‏‏قات و دست بوسی رفتند. با نگرانی پیش خودم گفتم نکند این کسی ‏‎ ‎‏که شب آمده نمی داند آقا کجا خوابیده اند لذا پشت سر امام رفتم، ایشان ‏‎ ‎‏در را باز کردند و به داخل رفتند و من آنجا نرفتم و از بالای بالکن دور ‏‎ ‎‏زدم آمدم. ما این مساله را پی گیر شدیم و بعد از چند روز متوجه شدیم ‏‎ ‎‏که سمور یاسنجاب بوده که از بالای دیوار به پایین پریده بود.‏

امام خمینی و ارتباط با عالم غیب

حضرت امام پس از ورود به ایران و اقامت در مدرسه علوی و رفاه ـ   ‎‏واقع در خیابان ایران ـ یکبار به منزل آقای بروجردی که در پاسداران بود ‏‎ ‎‏آمدند ولی پس از آن مدتی در قم اقامت کردند و سپس به تهران آمدند ‏‎ ‎‏و به بیمارستان قلب رفتند و از آنجا‏‎ ‎‏به دربند و سپس به جماران آمدند و ‏‎ ‎‏در طول چند سال اقامت در جماران از منزلی که داشتند خارج نشدند ‏‎ ‎‏یعنی در واقع از جماران به هیچ جا‏‎ ‎‏نرفتند.‏

‏‏گاهی وقت ها‏‎ ‎‏خیلی ها‏‎ ‎‏می گفتند که ما‏‎ ‎‏دیدیم آقا‏‎ ‎‏رفت فلان جا، در ‏‎ ‎‏صورتی که ایشان واقعا‏‎ ‎‏جایی تشریف نمی بردند حالا‏‎ ‎‏با‏‎ ‎‏ماشین یا‏‎ ‎‏به طور ‏‎ ‎‏مخفیانه، اصلا‏‎ ‎‏هیچ جا‏‎ ‎‏نمی رفتند ولی خوب موضوع طی الارض، مقامی ‏‎ ‎‏است که مربوط به بزرگان و عرفا‏‎ ‎‏است، آن وادی را‏‎ ‎‏خودشان داشتند که ‏‎ ‎‏آن هم ظاهر امر من لیاقتش را‏‎ ‎‏نداشتم ولی آنهایی که پاک تر از من بودند و ‏‎ ‎‏چشم و قلب و گوششان پاک بود، [متوجه بودند.] یک موردش این بود ‏‎ ‎‏که در دوره مریضی امام با‏‎ ‎‏مانیتوری که در اتاق گذاشته بودند رفت و ‏‎ ‎‏آمد آقا‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏زیر نظر داشتند. یکی از روزها‏‎ ‎‏به اصطلاح می بینند آن دستگاه ‏‎ ‎‏قطع شد. پزشک مربوطه می آید و دستگاه را‏‎ ‎‏نگاه می کند و می بینند که ‏‎ ‎‏آقا‏‎ ‎‏نیستند. زنگ می زنند به حاج عیسی و موضوع را‏‎ ‎‏به او خبر می دهند. ‏‎ ‎‏از اینجا‏‎ ‎‏به بعد را‏‎ ‎‏حاج عیسی تعریف می کند و می گوید که ما‏‎ ‎‏رفتیم و ‏‎ ‎‏قدری گشتیم.‏

‏‏فکر می کنم از بتول خانم کمک می گیرند و ایشان هم می گردد و ‏‎ ‎‏می بینند امام نیست که دیگر قطع امید می کنند و نگران می شوند. حتی ‏‎ ‎‏زیر و بالای تخت و هر جای ممکن راهم می گردند اما‏‎ ‎‏آقا‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏نمی یابند. ‏‎ ‎‏وقتی از همه جا‏‎ ‎‏مایوس می شوند یک دفعه متوجه می شوند که آقا‏‎ ‎‏روی ‏‎ ‎‏تختشان خوابیده اند. این در صورتی بود که آنها‏‎ ‎‏لحظاتی قبل از آن تخت ‏‎‎‏رابه هم زده بودند و زیر و روی آن را‏‎ ‎‏به دقت دیده بودند. آقا‏‎ ‎‏به ‏‎ ‎‏اصطلاح بیدار می شوند و می فرمایند: بله، چه کار دارید؟ دکتر پورمقدس ‏‎ ‎‏برای خودم تعرف می کرد که هیچکسی نتوانست حرفی بزند و گفتند آقا‏‎ ‎‏هیچی فقط اجازه بدهید من دستتان را‏‎ ‎‏ببوسم. دکتر پورمقدس فقط این ‏‎ ‎‏اجازه را‏‎ ‎‏به خودش می دهد که جلو می آید و دست امام را‏‎ ‎‏می بوسد و ‏‎ ‎‏می رود.‏

یکی از شب‌هایی که من در همان اتاق کناری اتاق امام استراحت ‏‎ ‎‏می‌کردم، موقع نماز شب امام بیدار بودم، متوجه شدم که ایشان به ‏‎ ‎‏دستشویی رفته و وضو گرفته و به اتاق بازگشتند. تقریبا‏‎ ‎‏اواسط نماز شب ‏‎ ‎‏امام، که در حال خواب و بیداری بودم، متوجه شدم ایشان با‏‎ ‎‏کسی ‏‎ ‎‏صحبت می‌کنند. امام تنهابود، حتی خانم هم آن شب اتاق امام نبودند.‏

‏‏تا‏‎ ‎‏حس کردم امام با‏‎ ‎‏کسی صحبت می‌کنند برخاسته و پشت در اتاق ‏‎ ‎‏ایستادم. من فقط این را‏‎ ‎‏شنیدم که امام به صورت سوال پرسیدند، پس ‏‎ ‎‏چه کنم، یا‏‎ ‎‏پس چه بکند؟ خیلی دقت کردم اما‏‎ ‎‏دیگر صدایی نشنیدم. به ‏‎ ‎‏نظر من ارتباط امام با‏‎ ‎‏عالم معنا‏‎ ‎‏بود. یکبار دیگر، ماه مبارک رمضان ‏‎ ‎‏حدود ساعت 2 نیمه شب بود. من بعد از اتمام شیفت خود، جهت ‏‎ ‎‏صرف سحری به طرف دفتر حرکت می‌کردم. در مسیر باید از جلوی ‏‏پنجره ‏‎ ‎‏امام رد می‌شدم. هنگام نماز شب امام بود و با‏‎ ‎‏توجه به سابقه قبلی که ‏‎ ‎‏ذکر کردم، متوجه نوری بسیار شدید شدم که از پنجره به بیرون می‌تابد. ‏‎ ‎‏چنان نوری که چشم من رازد. آن نور، نور لامپ و حتی نور پروژکتور ‏‎ ‎‏نبود، یعنی نور عادی نبود. بوی خوش عجیبی هم استشمام کردم.‏

‏‏همان لحظه تصمیم گرفتم داخل اتاق را‏‎ ‎‏تماشا‏‎ ‎‏کنم، با‏‎ ‎‏توجه به اینکه ‏‎‎‏می‌دانستم از خانواده امام کسی آنجا‏‎ ‎‏حضور ندارد، چند لحظه هم هر کار ‏‎ ‎‏کردم که برگردم، صورتم ‏‏برنگشت. همان جا‏‎ ‎‏با‏‎ ‎‏خود گفتم، فلانی، بیا‏‎ ‎‏برو، ‏‎ ‎‏تو لیاقت نداری‌، بیش ‌از این معطل ‏‏نکن و به راه خود ادامه دادم.‏‏‏آن شب حال عجیبی پیداکردم. چند مرتبه خواستم ماجرای آن شب ‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏خدمت امام نقل کنم، اما‏‎ ‎‏نشد.‏

‏‎

 عزیمت به جبهه با حاج سید حسن

‏‏یکبار به اتفاق حسن آقا‏‎ ‎‏به جبهه رفته بودیم. قبل از عملیات والفجر 10 ‏‎ ‎‏بود و چند روز به شروع عملیات مانده بود. حسن آقا‏‎ ‎‏از سنندج به دفتر ‏‎ ‎‏امام زنگ زد و با‏‎ ‎‏مادرشان و خانم حضرت امام صحبت کرد، سپس ‏‎ ‎‏گفتند که امام می خواهد با‏‎ ‎‏ایشان صحبت کند. از آن سوی خط وقتی امام ‏‎ ‎‏می خواست گوشی را‏‎ ‎‏بگیرد و با‏‎ ‎‏حسن آقا‏‎ ‎‏صحبت کند، دیدم که حسن ‏‎ ‎‏آقا‏‎ ‎‏رنگ به رنگ شد. گفتم چی شد؟ گفت دارند گوشی را‏‎ ‎‏می دهند به ‏‎ ‎‏آقا. حضرت امام از ایشان س‏‏و‏‏ال کردند که کجا‏‎ ‎‏هستی. گفت جبهه هستم. ‏‎ ‎‏گفتند پس چرا‏‎ ‎‏صدای توپ و تانک نمی آید؟ ایشان گفت سنندج هستم. ‏‎ ‎‏قدری با‏‎ ‎‏هم شوخی و مزاح فرمودند. سپس حضرت امام فرمودند سلام ‏‎ ‎‏مرا‏‎ ‎‏به رزمندگان برسانید، من برایشان دعا‏‎ ‎‏می کنم.‏


قضیه سلمان رشدی

‏‏روزی حضرت امام زنگ آیفون را‏‎ ‎‏زدند و گفتند که آقای انصاری را‏‎ ‎‏خبر ‏‎ ‎‏کنید بیاید. رفتیم و آقای انصاری را‏‎ ‎‏خبر کردیم. من دیدم که آقا‏‎ ‎‏نگران و ‏‎ ‎‏مضطرب هستند و با‏‎ ‎‏عجله کاری انجام می‏‏ ‏‏دهند.‏‏‏گفتم لابد خبری هست. آقای انصاری آمد و به داخل اتاق رفت. ‏‎ ‎‏دقایقی بعد ننه عذرا، یکی از مادرانی که در بیت امام کار می کرد، پیش ‏‎ ‎‏من آمد و گفت که حسین آقا‏‎ ‎‏چه خبر شده؟ آقا‏‎ ‎‏خیلی ناراحت هستند و ‏‎ ‎‏مدام اتاق را‏‎ ‎‏دور می زنند و می گویند این ملعون را‏‎ ‎‏باید اعدام کرد این را‏‎ ‎‏باید از روزگار محو کرد. قضیه چیست؟‏‏‏پس از چندی معلوم شد که قضیه سلمان رشدی بوده است؛ آقا‏‎ ‎‏متن ‎‏کتاب را‏‎ ‎‏خوانده بودند و همان موقع ناراحت شده بودند و آقای انصاری ‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏خواسته بودند که آن پیام را‏‎ ‎‏بدهند. آقا‏‎ ‎‏خیلی ناراحت بودند.‏‏‏از آن به بعد هم ‏‏واقعا‏‎ ‎‏در چهرۀ ایشان یک حالت ناراحتی را‏‎ ‎‏می دیدیم. ‏‎ ‎‏از اینکه به حضرت رسول (ص) توهین شده بود عمیقا‏‎ ‎‏ناراحت بودند و ‏‎ ‎‏این ناراحتی در چهره شان پیدا‏‎ ‎‏بود.‏

یادگاری از امام

‏‏یکی دو ماه قبل از مریضی حضرت امام، آقای بهاء الدینی گفت که ‏‎ ‎‏می روم محاسن حضرت امام را‏‎ ‎‏اصلاح کنم. من به ایشان عرض کردم که ‏‎ ‎‏اگر می شود موی محاسن را‏‎ ‎‏برای من نگهدارید. این آخرین باری بود که ‏‎ ‎‏محاسن حضرت امام اصلاح می شد و من هنوز آن موی محاسن را‏‎ ‎‏دارم.‏

بدگویی از پاسداران مقابل امام

در زمان دولت موقت، هنگامی که افرادی چون داریوش فروهر، مدنی و ‏‎ ‎‏غیره به خدمت امام می رسیدند، همیشه یک دندگی می کردند و مثلا‏‎ ‎‏می گفتند که سپاه چی است، جهاد چی است. وزیر نفت می گفت مثلا‏‎ ‎‏این پاسدارها‏‎ ‎‏عین قزاق هامی مانند. به طور مستقیم این حرف ها را به امام ‏‎ ‎‏می زدند. حالا ما هم حضور داشتیم، و امام در جواب می گفتند که ما‏‎ ‎‏مطلب محرمانه ای نداریم بچه ها از خودمان هستند. ‏‏امام در مقابل این ‏‎ ‎‏حرف ها ابتدا گوش می کردند، جواب نمی دادند و سکوت می کردند. ‏‎ ‎‏سپس به ما می فرمودند شما بروید و کارهایتان را انجام دهید. سپس ‏‎ ‎‏عقدۀ دل اینها را گوش می کردند و از آن باخبر می شدند.‏

 توجه امام به حیثیت افراد

‏‏امام در برخوردهایشان همیشه آبرو و حیثیت افراد را‏‎ ‎‏در نظر داشتند. در ‏‎ ‎‏بیت امام یک خانمی کار می کرد که پس از ورود امام به ایران به بیت ‏‎‎‏آمده بود. او گفته بود که آقامن در نجف برایتان کار می کردم و ‏‎ ‎‏می خواهم اینجا هم برای شماکار کنم و نان خورتان باشم. حضرت امام ‏‎ ‎‏هم فرموده بودند اشکالی ندارد خانم من پیر شده و نمی تواند مایحتاج ‏‎ ‎‏زندگی را خرید کند شما زحمت این کارها را بکشید.‏

‏‏این بندۀ خدا برای خرید مثلا یک کیلو سیب زمینی و نان و غیره از ‏‎ ‎‏خانم امام پول می گرفت و خرید می رفت و پس از‏‏ بازگشت دوباره ‏‏هزینۀ ‏‎ ‎‏خرید را از دفتر هم می گرفت. نمی دانست که حضرت امام حساب و ‏‎ ‎‏کتاب دفتر راهم دارد. امام از همان اوایل این موضوع را فهمیده بودند و ‏‎ ‎‏منتها برای حفظ آبروی آن فرد سه سال صبر کرده بودند، خیلی هم به او ‏‎ ‎‏احترام می گذاشتند. آن زن هم ظاهرسازی می کرد و تسبیح به دست ‏‎ ‎‏می گرفت و نماز شب می خواند. مدتی گذشت تا اینکه امام احساس ‏‎ ‎‏تکلیف کردند و خیلی محترمانه موضوع را گفتند و در نتیجه آن خانم از ‏‎ ‎‏بیت خارج شد.‏

 نصب نورافکن در اتاق امام

‏‏عرض کنم که یک روز فیلمبردارها گفته بودند که اتاق آقا‏‎ ‎‏تاریک است. ‏‎ ‎‏وقتی که آقا به آن طرف می روند ما یک نورافکن بگذاریم تا راحت تر ‏‎ ‎‏بتوانیم فیلم برداری کنیم. این موضوع را به من گفتند. گفتم که به آقا ‏‏گفتید ‏‎ ‎‏که چنین کاری می خواهید انجام بدهید؟ گفتند که اگر به آقا می گفتیم ‏‎ ‎‏نیازی نبود مخفیانه کار بکنیم. ما می خواهیم تا آقا از دفتر نیامده اند این ‏‎ ‎‏نورافکن ها را وصل کنیم. خلاصه اینها رفته بودند و آقای حضرتی را‏‎ ‎‏آورده بودند و گفته بودند مشغول شوید. من بر حسب اینکه دستور آقا‏‎ ‎‏نبود دخالت نکردم. آقای حضرتی دو سه تا نورافکن در اتاق نصب کرد. ‏‎ ‎‏دقایقی بعد آقا وارد شد و گفت: اینها را برای چه اینجا نصب کرده اید؟ ‏‎ ‎‏آنها جواب داده بودند که آقا می خواهیم از شما فیلم برداری کنیم و چون ‏‎ ‎‏اتاق تاریک است مجبور شدیم این نورافکن ها را نصب کنیم. چون اگر ‏‎ ‎‏در تاریکی فیلم برداری کنیم چهره تان سیاه دیده می شود. امام فرموده بود ‏‎ ‎‏یاالله زود جمعش کنید. آنها هم سریع ابزار و وسایلشان را جمع کرده ‏‎ ‎‏بودند.‏

دیدار با وزیر امور خارجه شوروی
‏‏

وقتی سفیر و وزیر امور خارجه شوروی به همراهی آقای دکتر ولایتی و ‏‎ ‎‏دو سه نفر دیگر قرار بود با‏‎ ‎‏امام ملاقات کنند، به اصرار آقای ولایتی برای ‏‎ ‎‏اولین بار چند صندلی تهیه و در اتاق امام چیده شد. چون پیش از آن هر ‏‎ ‎‏مسوولی ـ چه داخلی و چه خارجی ـ میآمد و روی زمین مینشست. ‏
‏‏قبل از ورود امام به اتاق، وزیر خارجه شوروی و همراهان ایستاده ‏‎ ‎‏بودند، آقای ولایتی هر چه اصرار کردند که آنها‏‎ ‎‏بنشینند، قبول نکردند و ‏‎ ‎‏گفتند وقتی امام آمد مینشینیم. ‏‏‏وقتی آقا‏‎ ‎‏تشریف آوردند دستشان را‏‎ ‎‏پشت کمرشان گذاشته بودند و ‏‎ ‎‏بایک ابهت خاصی وارد شدند. این در حالی بود که هر وقت خانواده ‏‎ ‎‏شهید و یا جانبازی با‏‎ ‎‏امام ملاقات میکردند، امام در برابر آنها‏‎ ‎‏اظهار عجز ‏‎ ‎‏میکردند و میفرمودند، من احساس حقارت میکنم؛ و به حال شما‏‎ ‎‏غبطه ‏‎ ‎‏میخورم. ‏‏‏پس از تشریف فرمایی امام، آنان نیز روی صندلی نشستند. وزیر امور ‏‎ ‎‏خارجه شوروی خلاص‌های از پیام رهبر شوروی را‏‎ ‎‏برای امام خواند و ‏‎ ‎‏مترجم ترجمه کرد. ‏‏‏آقا‏‎ ‎‏فرمود: آقای گورباچف جواب من را‏‎ ‎‏ندادند، من هدفم چیز ‏‏دیگری ‏‎ ‎‏بود. از ایشان سوال دیگری کرده بودم، به ایشان چیز دیگری گفته بودم. ‏
‏‏دو مرتبه وزیر امور خارجه شوروی شروع به صحبت کرد و مترجم ‏‎ ‎‏هم ترجمه میکرد، بار دیگر آقا‏‎ ‎‏فرمودند: نه خیر، اینها‏‎ ‎‏جواب من نشد. ‏‎ ‎‏من میخواستم در دیگری از جهان رابه روی ایشان باز کنم، که ماورای ‏‎ ‎‏این جهان، جهان دیگری هست و آن ملت را‏‎ ‎‏نجات بدهم، وظیف‌های ‏‏انجام ‏‎ ‎ ‎‏بدهم. ایشان جواب مرا‏‎ ‎‏ندادند. مثل اینکه مطالب مرا‏‎ ‎‏متوجه نشدند. ‏‏‏پس از دو یا‏‎ ‎‏سه بار تکرار این صحبتها، آقا‏‎ ‎‏دیدند فایده‌ای ندارد ‏‎ ‎‏بلند شدند و تشریف بردند.

 ماشین تشریفات

‏‏راننده حاج حسین حسینی بود، ‏‏بعضی مواقع هم حاج مرتضی رنجبر‏‎ ‎‏بود، ‏‎ ‎‏امام راننده خاصی نداشت. ‏‏‏وسیله رفت و آمد هم یک ماشین آهو بود که آن را‏‎ ‎‏حاج مهدی ‏‎ ‎‏عراقی فرستاده بود. قبل از آن پیکان و این اواخر لندرور بود که دست آقا‏‎ ‎‏شهاب اشراقی ـ داماد امام ـ بود و ما‏‎ ‎‏روی سقفش می‌نشستیم و یا‏‎ ‎‏پشت ‏‎ ‎‏آن سوار می‌شدیم. یک زمانی هم آقای صباغیان وزیر کشور وقت، یک ‏‎ ‎‏ماشین بنز فرستاد که برای تشریفات بود. یادم هست که آقای صانعی یا‏‎ ‎‏کس دیگر گزارش داد که آقا‏‎ ‎‏از تهران برای شما‏‎ ‎‏ماشین فرستاده‌اند. آقا‏‎ ‎‏فرمودند: من ماشین نمی‌خواهم. راننده را‏‎ ‎‏نگهدارید و از او پذیرایی کنید ‏‎ ‎‏و فردا‏‎ ‎‏ماشین را‏‎ ‎‏با‏‎ ‎‏همان راننده بفرستید برود تهران، من ماشین ‏‏نمی خواهم. ‏‎ ‎‏ایشان ماشین بنز را‏‎ ‎‏قبول نکردند. زمانی که آقا‏‎ ‎‏بازدید می‌رفتند ما‏‎ ‎‏ایشان ‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏با‏‎ ‎‏پیکان می‌بردیم. این اواخر هم پژو بود که در تهران فروختند. پژوی ‏‎ ‏سفیدی که خریدند ۳۶ یا‏‎ ‎‏۴۰ هزار تومان بود که بعد حاج احمد آقا‏‎ ‎‏آن را‏‎ ‎‏فروخت؛ ولی پژوی سبز ماند که خانم حضرت امام با‏‎ ‎‏آن تردد می‌کردند ‏‎ ‎‏و گاهی پیکان معمولی سوار می‌شدند. ‏

 اسلحه یوزی و یک خاطره از امام

‏‏در یکی از روز‌ها با حسن آقا داخل باغ بودیم. آقا خسته بودند و ‏‎ ‎‏خوابیده بودند و من هم دوست داشتم بخوابم، اما حسن آقا دوست ‏‎ ‎‏داشت با اسلحه ‏‏بازی کند. من یک اسلحه یوزی داشتم. او مرتب می‌آمد و ‏‎ ‎‏می گفت: ‏‏اسلحه را به من بده می‌خواهم بازی کنم. می‌گفتم: حسن جان ‏‎ ‎‏اسلحه بچه بازی نیست. خیلی اصرار کرد. گفتم: خیلی خوب. خشاب ‏‎ ‎‏آن را در آوردم و اسلحه را به او دادم و خشاب را پیش خودم نگهداشتم. ‏‎ ‎‏هیچ کس نبود. ‏‏من و حسن تنها ‏‏بودیم، حضرت امام هم در اتاق بالا‏‎ ‎‏خوابیده بودند. آقای اشراقی در باغچه بود. وی از اسلحه یوزی ‏‏می‏‏ ‏‏ترسید. ‏‎ ‎‏تا دید که اسلحه یوزی دست حسن است گفت: رضا، رضا چرا اسلحه ‏‎ ‎‏را دست این دادی؟ سریع بلند شدم و گفتم: اسلحه خشاب ندارد. گفت: ‏‎ ‎‏خاطر جمع باشم؟ گفتم: بله. گفت: خوب، اسلحه را از حسن بگیر. به ‏‎ ‎‏حسن آقا گفتم اسلحه را دور گردنت بینداز برویم آقا را بترسانیم و ببینیم ‏‎ ‎‏آقا چه عکس العملی نشان می‌دهد.

بند اسلحه را به گردن حسن آقا‏‎ ‎‏انداختم و گفتم: حسن تو جلو برو، از پله هاب رو بالا داخل اتاق آقا و به ‏‎ ‎‏آقا بگو دست‌ها بالا، بی حرکت. ببینیم آقا چه عکس العملی نشان می‌دهد. ‏‎ ‎‏حسن آقا از پله‌ها بالا رفت و در اتاق آقا را باز کرد و گفت: دست‌ها بالا‏‎ ‎‏و بی حرکت. آقا بیدار شده بود. ایشان تا این حرکت حسن را دیدند ‏‎ ‎، ‎‏فرمودند: ببینم بابا کجا بودی؟ بدون اینکه بترسند به حسن گفتند بیا جلو ‏‎ ‎‏ببینم بابا. به راستی امام شجاع و نترس بودند و رفتار ایشان به گونه‌ای ‏‎ ‎‏شد که طفلک حسن یادش رفت که برای چه کاری آمده بود. خلاصه ‏‎ ‎‏ایشان حسن آقا را خلع سلاح کرد. پشت سر حسن من و آقای اشراقی ‏‎ ‎‏وارد شدیم امام گفتند: این اسلحه کجا بوده؟ آقای اشراقی گفتند: مال ‏‎ ‎‏رضا است و رضا می‌گوید خطری ندارد امام به من فرمودند: شما این ‏‎ ‎‏اسلحه رادست بچه داده‌اید خطر ندارد؟ گفتم: نه آقاجان، خشاب را در ‏‎ ‎‏آوردم. آقا اسلحه راگرفتند و نگاهی به آن انداختند و فرمودند: شما‏‎ ‎‏چگونه با این تیراندازی می‌کنید اینکه قنداق ندارد. حضرت امام قنداق ‏‎ ‎‏اسلحه را باز نکرده بودند. عرض کردم آقا این قنداقش فرق می‌کند. ‏‎ ‎‏قنداق اسلحه راباز کردم و اسلحه را به ایشان دادم. آقا اسلحه رابه ‏‎ ‎‏دستشان گرفتند و فرمودند: این چه اسلحه‌ای است؟ گفتم: اسمش یوزی ‏‎ ‎‏است، ساخت اسرائیل است و ۳۲ فشنگ می‌خورد و عملکرد آن این ‏‎ ‎‏است که در ‏‏بارندگی و گل و آب تیراندازی می‌کند. آقا فرمودند: زمانی ‏‎ ‎‏که من ‏‏کوچک بودم خمین بودیم، در منزل از این اسلحه‌های ته پر بلند ‏‎ ‎‏داشتیم و داداشم ـ آقای پسندیده ـ گاهی وقت هاکه راهزن‌ها می‌آمدند ‏‎ ‎‏به خمین حمله بکنند آن اسلحه را می‌گرفت می‌رفتیم بالای برج و از ‏‎ ‎‏آنجا تیراندازی می‌کرد. اسلحه‌های آن موقع بلند بود و با اسلحه‌های الان ‏‎ ‎‏فرق داشت.

ماجرای اولین انتخابات ریاست جمهوری 

انتخابات ریاست جمهوری بود. بعد از ‏‏قضیه آقای جلال الدین فارسی یک‏‎ ‎‏سری از علما‏‎ ‎‏تصمیم گرفتند دکتر حبیبی را‏‎ ‎‏کاندید کنند. من به حاج ‏‎ ‎‏احمد آقا‏‎ ‎‏گفتم به کی رای می‌دهید. ایشان فرمودند از قول من به کسی ‏‎ ‎‏نگویید ولی رای من به آقای حبیبی است و شما‏‎ ‎‏هم به دکتر حبیبی رای ‏‎ ‎‏بدهید. علمای جامعه مدرسین و شهید بهشتی در جلساتی که داشتند ‏‎ ‎‏همه متفق بودند که به دکتر حبیبی رای بدهند. من این اسرار را‏‎ ‎‏وقتی ‏‎ ‎‏می فهمیدم که حاج احمد آقا‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏به آن جلسات می‌بردم. ‏ ‏‏روز انتخابات به اتفاق خانم حضرت امام و خانم حاج احمد آقا‏‎ ‎‏و ‏‎ ‎‏خانواده آقای اشراقی دو تا‏‎ ‎‏ماشین راه انداختیم که به تهران بیاییم. چون ‏‎ ‎‏روز انتخابات بود گفتند اول برویم رای بدهیم. به مسجد چهار مردان قم ‏‎ ‎‏رفتیم و رای دادیم. خانم حضرت امام و خانواده آقای اشراقی رایشان را‏‎ ‎‏دادند و من و خانم حاج احمد آقا‏‎ ‎‏و ننه عذری هم رای دادیم. سپس به‏‎ ‎‏تهران به منزل آیت الله ثقفی، پدر خانم امام که زنده بودند رفتیم. ناهار ‏‎ ‎‏آنجا‏‎ ‎‏بودیم پس از آن به بیمارستان قلب رفتیم. من اولین بارم بود که به ‏‎ ‎‏آن بیمارستان می‌رفتم. وقتی رسیدیم به طبقه بالا‏‎ ‎‏و به بخش قلب رفتیم. ‏‎ ‎‏بخشی که الان هم شخصیت ها‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏آنجابستری می‌کنند. البته امام آن موقع ‏‎ ‎‏آنجا‏‎ ‎‏نبودند در بخش آی سی یو یاسی سی یو بودند. خانم امام پیش ایشان ‏‎ ‎‏می رفتند. کسی رابه آسانی راه نمی‌دادند. به آقای اشراقی گفتم ‏‎ ‎‏می خواهم آقا‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏ببینم. ایشان گفت حالا‏‎ ‎‏که خانم آنجاست بیا‏‎ ‎‏ببرمت. مرا‏‎ ‎‏برد و در فاصله دو متری آقا‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏به من نشان داد. یک ماسک اکسیژن به ‏‎ ‎‏آقا‏‎ ‎‏زده بودند. بعد برگشتم و آمدم. ‏

علاقه عجیب امام به علی خمینی

هر وقت علی کنار امام بود دست من هم برای عکس گرفتن باز بود ‏‎ ‎‏و هر چقدر دلم میخواست عکس میگرفتم و آقا‏‎ ‎‏حرفی نمیزدند ولی ‏‎ ‎‏اگر احیانا‏‎ ‎‏به جای علی یاسر یا‏‎ ‎‏آقا‏‎ ‎‏مسیح یا‏‎ ‎‏حسن آقا کنار امام بود اولین ‏‎ ‎‏عکسی را‏‎ ‎‏که میگرفتم امام دیگر اجازه گرفتن عکس دوم را‏‎ ‎‏نمیدادند و ‏‎ ‎‏میگفتند: من وقت ندارم، بروید. ولی علی که بود با‏‎ ‎‏کمال بشاشیت و با‏‎ ‎‏حالت خندان میفرمودند: عکس بگیرید. گاهی وقتها‏‎ ‎‏دست علی را‏‎ ‎‏میگرفتند و راه میرفتند گاهی وقتها‏‎ ‎‏هم میایستادند و راه رفتن علی ‏‎ ‎‏را از پشت سر نگاه میکردند و تبسم زیبایی میکردند. آنجاعقلم ‏‎ ‎‏نمیرسید که از آن صحنه‌ها عکس بگیرم، چون همهاش محو حضرت ‏‎ ‎‏امام میشدم. ‏

‏‏یکی از روز‌هایی که برای من خیلی شیرین و زیبا بود موقعی بود که ‏‎ ‎‏علی راه رفتن را تازه یاد گرفته بود. دیدم که حضرت امام جلو میآمدند، ‏‎ ‎‏پشت سرشان حاج احمد آقا میآمد، پشت سر ایشان هم علی میآمد. از ‏‎ ‎‏دیدگاه خودم گفتم چه خوب است از این حالت عکس بگیرم: پدر جلو، ‏‎ ‎‏پسر جلو، نوه پشت سر. از نظر خودم عکس خوبی میشد. عکس اول را‏‎ ‎‏که گرفتم دیدم علی با حالتی دوید و آمد ‏‏و داد و فریادکرد. در این لحظه ‏‎ ‎‏آقا ایستادند و علی را نگاه کردند. علی آمد و اولین کاری که کرد مرارد ‏‎ ‎‏کرد کنار و آقا فرمود: شماکنار بروید تاببینم علی چه میگوید.

 من کنار ‏‎ ‎‏رفتم و دیدم علی دوید رفت و حاج احمد آقا را هم کنار زد و خودش ‏‎ ‎‏جلو آمد و جلوی آقا قرار گرفت دستش را هم به پشتش زد و به آقا‏‎ ‎‏اشاره کرد که پشت سر من راه بیا. من این صحنه را هم نتوانستم عکس ‏‎ ‎‏بگیرم، چون صحنه آنقدر زیبا بود که آقا خندهاش گرفت و دو دستی به ‏‎ ‎‏پاهایش میکوبید و از شدت ذوق میخندید. یک خنده بلند امام را آنجا‏‎ ‎‏دیدم. آقا فرمودند: احمد ببین بچه چه میگوید. علاقه امام نسبت به علی آنقدر زیاد بود که آقا‏‎ ‎‏روزانه یک، دو یا‏‎ ‎‏سه بار ‏‎ ‏حتما‏‎ ‎‏باید علی را‏‎ ‎‏میدیدند. روز‌هایی که ملاقات داشتند یک روز ‏‏پیش از ‏‎ ‎‏آن به علی میفرمودند: شما اگر وقت ملاقات دارید افتخار بدهید در ‏‎ ‎‏خدمتتان باشیم برای دیدار با مردم در حسینیه. این را به مزاح به علی ‏‎ ‎‏میگفتند. صبح که میشد به فاطی خانم میفرمودند: شما علی را آماده ‏‎ ‎‏کنید که من میخواهم به ملاقات بروم. دست علی را میگرفتند و با‏‎ ‎‏خودشان به حسینیه میبردند و همیشه علی را با خودشان میبردند در ‏‎ ‎‏صورتی که با بچه‌های دیگر اینگونه نبودند. ‏‏‏روز‌هایی که علی را میبردند مردم که ابراز احساسات میکردند و آقا‏‎ ‎‏برایشان دست تکان میدادند علی هم، چون کوچولو بود جلوتر از آقا‏‎ ‎‏میایستاد و دست تکان میداد. ملاقات که تمام میشد بر میگشتند و ‏‎ ‎‏میفرمودند: این جمعیت برای من دست تکان دادند. شوخی میکردند و ‏‎ ‎‏سر به سر علی میگذاشتند. علی میگفت: این جمعیت برای من دست ‏‎ ‎‏تکان میدادند. او به آقا میگفت: شما پشت سر من قرار میگرفتید ‏‎ ‎‏مواظب بودید که اگر من خواستم از آن بالا به پایین بیافتم مرا بگیرید تا‏‎ ‎‏نیفتم. آقا خیلی خوششان میآمد و میخندید. ‏

تشخیص بیماری سرطان امام

‏‏روزی خدمت حضرت امام رفتم. ایشان فرمودند: دکتر‌ها‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏بگو بیایند. ‏‎ ‎‏وقتی که دکتر‌ها آمدند با چند نفر از افراد بهداری در خدمت امام قرار ‏‎ ‎‏گرفتیم و کمک کردیم که آستین امام را بالا بزنیم تا سُرمی به ایشان ‏‎ ‎‏وصل کنند. در این لحظات بود که ناگهان حضرت امام فرمودند: هر ‏‎ ‎‏کاری پایانی دارد. با تعجب گفتم بله آقاجان؟! فرمودند: این هم پایان ‏‎ ‎‏کار من است. در این لحظه گفتم، آقاجان این حرف‌ها را نفرمایید. ‏‎ ‎‏ان‌شاءالله سالیان سال زنده هستید و رهبر مایید و پرچم اسلام روی ‏‎ ‎‏شانه‌‌های شماست.‏

‏‏آن روز جز ناراحتی از حرف امام چیز دیگری نصیب ما نشد. در کنار ‏‎ ‎‏امام ماندیم تا سرم تمام شد و حضرت امام به اتاق خودشان رفتند. من ‏‎ ‎‏دیدم که دکتر‌ها نشسته‌اند و گریه می‌کنند. علت را پرسیدم و متوجه شدم ‏‎ ‎‏که آنها هم از آن جمله امام به شدت ناراحت شده‌اند چون حضرت امام ‏‎ ‎‏از مرگ خودشان خبر می‌دادند.‏

‏‏دو هفته پس از این جریان، دکتر عارفی آمد و گفت، از امام یک ‏‎ ‎‏آزمایش خون گرفته‌اند که نشان می‌دهد بیماری حادّی دارند. از ما هم ‏‎ ‎‏خواست که وسائل عکس‌برداری و آندوسکوپی را فراهم کنیم.‏

‏‏پس از آماده شدن وسایل عکس‌برداری و آندوسکوپی من و حاج ‏‎ ‎‏احمد آقاو آقای دکتر عارفی و آقای طباطبایی در خدمت امام به سمت ‏‎ ‎‏بیمارستان می‌رفتیم. حضرت ‏‏امام در زیر درخت توت روبه‌روی ‏‏بیمارستان ‏‎ ‎‏ایستادند و فرمودند که تمام اینها مال بزرگی شناسنامه است وقتی سن ‏‎ ‎‏شناسنامه آدم زیاد می‌شود این درد‌ها پیدا می‌شود و این شناسنامه مثل ‏‎ ‎اینکه دیگر می‌خواهد باطل شود.‏‏‏آن روز از معده امام عکس‌برداری کردند و آن عکس‌ها را بررسی ‏‎ ‎‏نمودند و گفتند که معده امام زخم است و احتمال دارد سرطان باشد. ‏‎ ‎‏آقای دکتر عارفی حدود بیست نفر از پزشک‌ها را جمع کرد و آنها با هم ‏‎ ‎‏مشورت نمودند و احتمال دادند که سرطان نباشد لذا برای اینکه به یقین ‏‎ ‎‏برسند امام را آندوسکوپی کردند و معلوم شد که سرطان است.‏

‏‏تصمیم بر آن شد نصف معده را از بدن خارج کنند لذا مطلب را‏‎ ‎‏خدمت امام مطرح نمودند و امام در جواب گفتند: من مطیع امرم، هر چه ‏‎ ‎‏شما تشخیص دادید همان را عمل کنید. قرار شد امام را عمل کنند اما‏‎ ‎‏قبل از آن آقای دکتر عارفی گفت لازم است عکس‌‌های امام را به ‏‎ ‎‏آزمایشگاه دیگری ببریم. اگر در آن آزمایشگاه هم سرطان تشخیص داده ‏‎ ‎‏شد عمل کردن امام حتمی خواهد بود. دکتر عارفی به آزمایشگاه زنگ زد ‏‎ ‎‏و گفت که یکی از دوستان خدمت شما می‌آید و چند عکس از معده ‏‎ ‎‏پدرش می‌آورد. پدرش زخم معده دارد و می‌خواهد او را عمل کنند نظر ‏‎ ‎‏شما چیست. به دنبال آن من عکس‌‌های معده امام رابرداشتم و به ‏‎ ‎‏آزمایشگاه مربوطه رفتم. آقای دکتر به بررسی عکس‌‌های معده امام ‏‎ ‎‏پرداخت.

ناگفته‌هایی از زندگی امام خمینی (ره)؛ از تذکر برای خاموش کردن لامپ تا نگرانی برای بی‌سرپناهان

 من در همان حال پرسیدم، آقای دکتر آیا این زخم معده پدر ‏‎ ‎‏من سرطان نیست. البته مرادم از پدر، امام بود. دکتر گفت نود درصد ‏‎ ‎‏مسلّم است که سرطان است. ولی باید یک آندوسکوپی دیگری هم ‏‎ ‎‏صورت بگیرد. او جوابی نوشت و من آن راخدمت دکتر‌هادر دفتر ‏‎ ‎‏آوردم. آقای دکتر پورمقدس به آقای عارفی گفت من باید پیش آن دکتر ‏‎ ‎‏بروم که اگر ‏‏امکان داشته باشد عمل نکنیم.برای بار دوم من و آقای دکتر ‏‎‎‏پورمقدس به آن آزمایشگاه رفتیم و ایشان با آن اصطلاحات خاص ‏‎ ‎‏پزشکی ‏‏با دکتری که در آزمایشگاه بود صحبت کردند و سرانجام ‏‏مشخص ‏‎ ‎‏شد که این زخم معده سرطان است و چاره‌ای جز عمل هم ندارد.‏

‏‏در بازگشت از آزمایشگاه، از آقای دکتر پورمقدس خواستم به سر ‏‎ ‎‏مزار شهدای چیذر برویم و سلامتی امام را از آنها بخواهیم. به مزار شهدا‏‎ ‎‏که رسیدیم حال خوشی به ما دست داد به ویژه آقای دکتر که با صدای ‏‎ ‎‏بلند گریه می‌کرد و از شهدا می‌خواست برای سلامتی امام دعا کنند.‏

‏‏تا آن لحظه کسی نمی‌دانست حضرت امام سرطان دارد. عده‌ای هم ‏‎ ‎‏که از بیمار بودن امام خبر داشتند فکر می‌کردند ایشان زخم معده دارند ‏‎ ‎‏اما وقتی که تصمیم گرفته شد که آقا باید عمل شوند عده‌ای متوجه ‏‎ ‎‏شدند که این زخم معده سرطان است.‏

 حالات امام در آخرین ساعات عمر

‏‏حضرت امام بعد از عمل جراحی انگار ساعت به ‏‏ساعت و لحظه به لحظه ‏‎ ‎‏به لقاء حق نزدیک می‌شدند و از دنیا صحبتی نمی‌نمودند. همه‌اش در ‏‎ ‎‏حال شکرگزاری و نصیحت بودند. کم‌کم حال امام بهتر شد و دکتر‌ها‏‎ ‎‏گفتند که ایشان باید از تخت پایین بیایند و حرکت کنند. گهگاهی در ‏‎ ‎‏داخل اتاق، حضرت امام را از تخت پایین می‌آوردیم و ایشان چند قدمی ‏‎ ‎‏راه می‌رفتند و روی صندلی می‌نشستند حتی نماز ظهر و عصر را در ‏‎ ‎‏حیاط خواندند و مقداری سوپ هم به عنوان ناهار میل کردند.‏

‏‏روز بعد هم حال حضرت امام رو به بهبودی بود و من چون دیدم ‏‎ ‎‏حالشان خوب است با هماهنگی آقای کفاش‌زاده به قم رفتم. قصد داشتم ‏‎ ‎‏ساعت 12 شب خودم را بالای سر امام برسانم که آقای کفاش‌زاده گفت ‏‎ ‎‏الحمدلله حال امام خوب است و شما هم خسته هستی، لازم نیست شب ‏‎ ‎‏پیش امام بیایی. من خاطرجمع شدم و به منزل رفتم. ساعت چهار صبح ‏‎ ‎‏خودم را به دفتر رساندم اما وقتی حضرت امام را دیدم متوجه شدم که ‏‎‏نسبت به دیروز خیلی فرق کرده‌اند. برادران گفتند، حضرت امام حالشان ‏‎ ‎‏از ساعت یک بامداد این طور شده و مرتب تشنه می‌شوند و خوابشان ‏‎ ‎‏نمی‌برد. من بالای سر امام ماندم و دیدم مرتب احساس عطش دارند. ‏‎ ‎‏حالت عجیبی داشتند و لحظه به لحظه مقداری آب به امام می‌دادیم.‏

‏‏ساعت شش صبح از امام درخواست کردم که آقا اجازه بدهید شربتی ‏‎ ‎‏به شما ‏‏بدهم. فرمودند: نمی‌توانم بخورم.عرض کردم: آقاجان پس اجازه ‏‎ ‎‏بدهید یک لیمو شیرین برایتان آب بگیرم. اجازه دادند. بلافاصله یک لیمو ‏‎ ‎‏شیرین آب گرفتم ‏‏و حضرت امام مقداری از آن را خوردند و می‌خواستند ‏‎ ‎‏بقیه‌اش را نخورند که من اصرار کردم و بقیه‌اش را نیز میل کردند.‏‏‏ساعت هشت صبح یکی از برادر‌ها به حضرت امام صبحانه داده بود ‏‎ ‎‏که حالت استفراغ به حضرت امام دست داده بود و برگردانده بودند.‏

‏‏ساعت بیست دقیقه به یازده حضرت امام وضو گرفتند و فرمودند ‏‎ ‎‏می‌خواهم نماز بخوانم. آقای انصاری گفت: آقاجان زود است، شما‏‎ ‎‏مقداری استراحت کنید، من ساعت 12 خدمت شما می‌آیم. امام فرمودند: ‏‎ ‎‏خیلی خوب، کمی نیم خیز رو به قبله دراز کشیدند و شروع کردند به ‏‎ ‎‏خواندن نماز‌‌های مستحبی. بعد از ساعت یک که نماز‌‌های مستحبی و ‏‎ ‎‏واجب امام تمام شد به من فرمودند: برو خانواده را بگو بیایند.‏

‏‏خانواده امام راخبر کردم و آنها بالا سر امام آمدند و چون دست امام ‏‎ ‎‏به علت وجود سُرم در دست من بود تمام این لحظات را در کنارشان ‏‎ ‎‏بودم. آنها حال امام را پرسیدند و آقا فرمودند: من خوبم و لیکن مثل ‏‎ ‎‏اینکه کم‌کم وقت مفارقت فرا می‌رسد. اعضای خانواده، نوه‌ها و حاج ‏‎ ‎‏احمد آقا بالای سر امام بودند. حاج احمد آقا گفتند: آقاجان اینها از ‏‎ ‎عوارض بعد از عمل است و ان‌شاءالله خوب می‌شوید، این عوارض ‏‎ ‎‏برطرف می‌شود، امادیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد. بغض گلوی او ‏‎ ‎‏را گرفته بود و همراه با گریه پیشانی امام را بوسید و از کنار امام رفتند.‏‏‏دوباره حضرت امام از من خواستند خانواده را بگویم بیایند. آنها‏‎ ‎‏آمدند. امام اندکی با آنها صحبت کردند و چون دکتر‌ها گفتند اطراف را‏‎ ‎‏خلوت کنید آنها رفتند.‏

‏‏دقایقی بعد حضرت امام فرمودند آقایان را بگویید بیایند. آقایان ‏‎ ‎‏توسلی و صانعی و آشتیانی آمدند و مدت کوتاهی با امام صحبت کردند. ‏‎ ‎‏آنها از اتاق خارج شدند و حضرت امام فرمودند آقای صانعی را بگویید ‏‎ ‎‏بیاید. در همان حال به من فرمودند شما هم بروید بیرون. امام اندکی با‏‎ ‎‏آقای صانعی صحبت کردند.‏

‏‏آقای صانعی دقایقی بعد از اتاق خارج شده و به من گفت شما برو ‏‎ ‎‏داخل. من وارد اتاق شدم. حضرت امام اندکی حالت معده‌درد داشتند. ‏‎ ‎‏به من فرمودند مقداری شکمم را بمال. شروع کردم به مالیدن شکم ‏‎ ‎‏حضرت امام. عرض کردم آقاجان می‌ترسم بخیه‌ها پاره شود یواش ‏‎ ‎‏می‌مالم. امام فرمودند که نه، محکم بمال، نترس، بخیه‌ها خوب شده‌اند ‏‎ ‎‏ناراحت نباش. مقداری شکم و کمی هم شانه‌‌های حضرت امام را مالیدم ‏‎ ‎‏که فرمودند بس است.‏

‏‏دست امام در دست‌‌های من بود و آقایان دکتر‌ها هم اطراف ایستاده ‏‎ ‎‏بودند. ناگهان فشار خون آقا پایین آمد. دکتر‌ها مرتب سوزن و سرم ‏‏اضافه ‏‎ ‎‏کردند که فشار را بالا ببرند. ساعت 3 بعدازظهر بود که حضرت امام ‏‎ ‎‏سوال کردند ساعت چند است. مثل اینکه می‌دانستند عمرشان چه ساعتی ‏‎‎‏به پایان می‌رسد و لحظه شماری می‌کردند. گفتم آقاجان ساعت 3 ‏‎ ‎‏بعدازظهر است. یک ربع بعد ناگهان حالت عجیبی به امام دست داد که ‏‎ ‎‏احساس کردم بیهوش شدند. دکتر‌ها شروع کردند به شوک قلبی بر امام ‏‎ ‎‏وارد کردن و بعد از مدت کوتاهی بحمدلله نفس حضرت امام برگشت و ‏‎ ‎‏یک خوشحالی موقتی به ما دست داد. در آن لحظاتی که به امام شوک ‏‎ ‎‏وارد می‌شد چون دست امام در دست‌‌های من بود احساس برق گرفتگی ‏‎ ‎‏می‌کردم. دکتر‌ها گفتند دستت را بردار و من فهمیدم که علت برق ‏‎ ‎‏گرفتگی همان شوک قلبی بوده است.‏‏‏حول و حوش ساعت پنج امام را به اتاق عمل بردند که ببینند خونی ‏‎ ‎‏لخته نشده باشد که جواب منفی بود و بحمدلله مشکلی نبود.‏

‏‏ساعت هفت شب بود که حال حضرت امام بد شد و دیگر سرم و ‏‎ ‎‏سوزن در بدن حضرت امام وارد نمی‌شد یا به کندی داخل می‌شد.‏

‏‏در آن وقت یکی از دکتر‌ها آمد و شروع کرد به گریه کردن و از من ‏‎ ‎‏خواست به عنوان پدر شهید برویم و شفای امام را از خدا بخواهیم. در ‏‎ ‎‏این هنگام همگی ‏‏شروع کردیم به گریه کردن که یکی از نوه‌های حضرت ‏‎ ‎‏امام آمد و گفت شما باید به دکتر‌ها روحیه بدهید تا بتوانند کارشان را به ‏‎ ‎‏بهترین نحو انجام دهند. در آن لحظه دکتر‌ها جلسه‌شان را ‏‏در اتاقی گرفتند ‏‎ ‎‏و تمهیداتی اتخاذ کردند.‏

‏‏ساعت ده شب درجه فشار پایین آمد. دکتر‌ها آماده بودند برای ماساژ ‏‎ ‎‏قلبی، در آن حالت از دکتر عارفی پرسیدند که چه کنیم. دکتر عارفی ‏‎ ‎‏گفت هر کاری از دستتان بر می ‌آید انجام دهید. آقا را ماساژ دادند ساعت ‏‎ ‎‏حدود ده و بیست دقیقه بود که حاج احمد آقا آمدند و گفتند ‏‏چه‏‎ ‎‏می‌کنید. ‎‏دکتر‌ها گفتند آقا را ماساژ قلبی می‌دهیم. حاج احمد آقا از دکتر عارفی ‏‎ ‎‏پرسید: فایده‌ای هم دارد که اینهمه به امام صدمه می‌زنید. دکتر عارفی ‏‎ ‎‏گفت: نه آقاجان، فایده‌ای ندارد.‏‏‏در این هنگام حاج احمد آقا فرمودند پس این ‏‏کار‌ها را نکنید و امام را‏‎ ‎‏صدمه نزنید. وقتی که دکتر‌ها دست کشیدند مثل این بود که امام هزار ‏‎ ‎‏سال است که از دنیا رفته‌اند.‏

آقای هاشمی رفسنجانی آمد و فرمود که ما‏‎ ‎‏می خواهیم حداقل ده ـ پانزده ‏‎ ‎‏روز نگوییم امام رحلت کرده اند، لذا‏‎ ‎‏آرام گریه کنید که همسایه ها‏‎ ‎‏متوجه ‏‎ ‎‏نشوند و مبادا‏‎ ‎‏خبر بیرون پخش شود. ‏‏خانم موسوی بلندبلند گریه‏‎ ‎‏می کرد. ‏‎ ‎‏اما پس از حرف های آقای هاشمی گفت: اگر برای مصلحت نظام است ‏‎ ‎‏ما گریه نمی کنیم. هر گونه تصمیمی هم صلاح می دانید بگیرید. خلاصه ‏‎ ‎‏موضوع را به حاج احمد آقا هم گفتند اما حاج احمد آقا فرمودند: نه، ‏‎ ‎‏حضرت امام چیزی را از کسی پنهان نمی کردند و هر چه بود با ملت و ‏‎ ‎‏مردمش در میان می گذاشتند و من همین الان به مردم می خواهم بگویم و ‏‎ ‎‏موضوع را اعلام کنم. هر چه آقای هاشمی اصرار کرد حاج احمد آقا‏‎ ‎‏نپذیرفتند. تا اینکه از حاج احمد آقا خواستند که موضوع را تا فردا‏‎ ‎‏نگویند و فردا صبح اعلام کنند. سپس حاج احمد آقا آمدند و همه ‏‏افرادی ‏‎‎‏را که دور امام بودند را بیرون کردند. داخل من بودم و حسن که ما دو تا‏‎ ‎‏را بیرون نکرد. در را بست و آمد داخل. تا ما را دید گفت: بروید بیرون. ‏‎ ‎‏من می دانستم که اگر ما دو نفر هم بیرون برویم در را قفل می کند و ‏‎ ‎‏نمی گذارد کسی بیاید. لذا من و حسن به دستشویی اتاق محل رحلت ‏‎ ‎‏امام رفتیم. حاج احمد آقا برای وداع با آقا رفت و با ایشان خلوت کرد و ‏‎ ‎‏شروع کرد به خواندن قرآن. من و حاج حسن و آقا مسیح هم آمدیم. ‏‎ ‎‏سرم دست آقا را در آوردیم. آنجا به ذهنم نرسید که آن را نگهدارم. این ‏‎ ‎‏سرم در زمان حیات و آن مدت کوتاهی که آقا ‏‏رحلت کرده بودند ‏‏دستشان ‏‎ ‎‏بود. خلاصه من چسب روی سوزن سرم را که به بازوی آقا وصل شده ‏‎ ‎‏بود ‏‏برداشتم چند تار موی دست آقا هم روی آن بود که الان هم به عنوان ‏‎ ‎‏یادگاری آن را نگهداشته ام. قرار بر این شد که آقا را ببرند. در آن حالت ‏‎ ‎‏عکس گرفتن سنگدلی را می رساند که انسان بتواند این کار را بکند ولی ‏‎ ‎‏من دیدم که فرد دیگری نیست که عکس بگیرد و دیگر اینکه حضرت ‏‎ ‎‏امام از باب تاریخ و تاریخی بودن باید عکس داشته باشند‏‎[1]‎‏.‏

‏‏خلاصه آنجا از حالت بخیه امام عکس گرفتم. آقای مهر قاسمی هم از ‏‎ ‎‏طریق آن دوربین مدار ‏‏بسته عکس گرفته بود. به دنبال آن من شروع کردم ‏‎ ‎‏به گرفتن عکس با آن دوربین تمام اتوماتیک کامپیوتری. خیلی حساب ‏‎ ‎‏شده عکس گرفتم. از پیشانی امام نور بلند می شد که دوربین قادر به ثبت ‏‎‎‏و ضبط آن نور نبود. از دستها، آرنج، پیشانی، صورت و محاسن امام به ‏‎ ‎‏صورت جداگانه عکس گرفتم. خیلی تلاش کردم از آن نور عکس بگیرم ‏‎ ‎‏که نشد. فیلم سیاه شد و من آن فیلم سیاه شده رابه عنوان ثبت در تاریخ ‏‎ ‎‏نگهداشته ام.‏

‏‏همان موقع مشخص نمی شد که دوربین عکس نمی گیرد دوربین هم ‏‎ ‎‏فلاش نمی زد. دوربین درست و سالم بود اما نمی گرفت. سریع رفتم و ‏‎ ‎‏دوربین کانن را که متعلق ‏‏به ‏‏حاج آقا بهاءالدینی بود آوردم. آن دوربین ‏‎ ‎‏به اصطلاح با دست تنظیم می شد. با آن دوربین چ‏‏ن‏‏د عکس گرفتم اما‏‎ ‎‏مثل شبه است و سایه آن افتاده است.‏

‏‏حضرت امام را غسل دادند و روی تخت کفن کردند. سر مبارک ‏‎ ‎‏حضرت امام بیرون بود و من ‏‏با استفاده از دوربین اولی مسلسل وار ‏‏چندین ‏‎ ‎‏عکس گرفتم. زمانی که آن را پیش عکاس بردم گفت: دوربین موتوردار ‏‎ ‎‏خریدی؟ گفتم: نه. گفت: دوربین تو موتوردار بوده که این قدر دقیق ‏‎ ‎‏گرفته. حالا چرا اینجوری بود چون بدن امام کاملا پوشیده بود و همان ‏‎ ‎‏دوربینی که ابتدا عکس نمی گرفت پس از پوشیده شدن بدن مبارک امام ‏‎ ‎‏عکس  های خوبی را ثبت کرد.‏

تصمیم گیری دربارۀ انتخاب محل دفن امام

‏‏لحظاتی پس از رحلت حضرت امام از طرف آقایانی که در داخل بودند ‏‎ ‎‏از جمله آیت الله خامنه ای و آقایان هاشمی، موسوی اردبیلی و موسوی‏‎ ‎‏ـ نخست وزیر ـ ناله و شیون بالا‏‎ ‎‏گرفت. در داخل حیاط هم عده زیادی ‏‎ ‎‏جمع شده بودند، آنهاهم شنیدند و خودشان به شیون پرداختند این خبر ‏‎ ‎‏به سه راه بیت هم رسید و عده ای از پاسدارها و مردمی که آنجا‏‎ ‎‏بودند ‏‎ ‎‏خبر را شنیدند و ناله و شیون راه انداختند. آقای هاشمی احساس کرد که ‏‎ ‎‏اگر اوضاع این گونه پیش برود ممکن است به مصلحت نظام نباشد لذا‏‎ ‎‏به حضار اعلام کرد که خبر پخش نشود و بگویید که داشتیم برای ‏‎ ‎‏سلامتی حضرت امام دعا‏‎ ‎‏می کردیم و این ناله ها‏‎ ‎‏به هنگام دعا‏‎ ‎‏خواندن ‏‎ ‎‏بود. خانواده حضرت امام هم آنجا‏‎ ‎‏بودند و آنها‏‎ ‎‏هم ناله و شیون ‏‎ ‎‏می کردند.‏

‏‏در داخل حیاط آقایان به شور و مشورت نشستند و دربارۀ محل دفن ‏‎ ‎‏امام تصمیم گیری نمودند. عده ای می گفتند محل دفن بهشت زهرا، قطعه ‏‎ ‎‏شهدا یا کنار قبر آقای طالقانی باشد. عده ای هم می گفتند ببرند قم یا‏‎ ‎‏جمکران. این موضوع را بگویم که شاید چندین ماه قبل از آن من به ‏‎ ‎‏همراه حاج احمد آقا و آقای انصاری کنار جاده قم، کوشک نصرت ‏‏نرسیده ‏‎ ‎‏به منظریه رفته بودیم. این سفر یکی دو بار ‏‏تکرار شده بود و من ‏‏نمی دانستم ‏‎ ‎‏برای چیست اما ظاهرا برای این می رفتیم که حاج احمد آقا طرحی در ‏‎ ‎‏ذهن داشتند و قصد داشتند در آن منطقه پیاده کنند. می خواستند در آن ‏‎ ‎‏منطقه موسسه ای درست کنند که بعدها هم مزار حضرت امام در آن ‏‎ ‎‏منطقه باشد. حتی خاکریزهایی هم برای شروع طرح زده بودند. لذا حاج ‏‎‎‏احمد آقا آن روز در حیاط اعلام کرد که پیشنهاد من همان منطقه جاده ‏‎ ‎‏قم است.

 نظر جمع هم این بود که آنجا چون آماده نیست نمی توان به ‏‎ ‎‏چند میلیون نفری که برای مراسم تشییع و به خاکسپاری امام می آیند ‏‎ ‎‏سرویس داد لذا آنجا را قبول نکردند. سپس قرار شد آقای طباطبایی ‏‎ ‎‏شهردار وقت تهران با آقای سراج و چند نفر دیگر بروند و یک مکانی را‏‎ ‎‏مشخص کنند. ظاهرا با هلی کوپتر به بهشت زهرا رفته بودند و از بالای ‏‎ ‎‏آن نقطه ای را که الان هست شناسایی کرده بودند. قرار شد فردای آن ‏‏روز ‏‎ ‎‏این موضوع تصمیم گیری شود، و خبر ارتحال امام تا ساعت 7 صبح ‏‏اعلام ‏‎ ‎‏نشود. برخی از آقایان هم بر این نظر بودند که اعلام خبر یکی ‏‏ـ‏‏ دو روز ‏‎ ‎‏به تاخیر بیفتد. برخی آقایان هم گفتند که ما این حرف هارابامردم ‏‎ ‎‏نداریم، بگویید مردم خبردار شوند. تصمیم گیری و مشورت شد و قرار ‏‎ ‎‏شد خبر ساعت 7 اعلام شود. همان موقع اعضای خبرگان و تشخیص ‏‎ ‎‏مصلحت جلسه گذاشتند و همه آمدند. جنازه حضرت امام هم در همان ‏‎ ‎‏اتاق بود. یادم هست آقایان خزعلی، گیلانی، مومن، مشکینی، جنتی و... ‏‎ ‎‏یکی یکی می رسیدند و من آنها را به اتاقی که جنازه امام آنجابود ‏‎ ‎‏می بردم. سپس در همان اتاق ها جلسه مجلس خبرگان تشکیل شد و ‏‎ ‎‏ظاهرا صحبت ‏‏رهبری آیت الله ‏‏خامنه ای همانجا مطرح شد و آنان گفته ‏‎ ‎‏بودند که ‏‏حضرت امام هم در این خصوص نظر داشتند.‏

ارسال به دوستان