عصر ایران ؛ احسان اقبال سعید _ تا نام گفت وگو در میان میآید جماعتی چونان اسپند در آتشدان به آسمان خشم و خست سرکی کشیده، دژم و دشنام در دهان میگویند باز فصل سخنان بیهوده و آزمودن آزمودههاست؟ و مگر سخن، سیلاب و سرب است تا حدوثش جان بستاند و خانمان بر لای و لجن دهد که چنین نانجیب وغمفزا بر جان کسانی چنگال میکشد؟
انسان با توان اندیشیدن به سرسرای سخن رسید و تا بام کلمه و معنا به کرشمه پیمود تا گرگ و گیاه نباشد و تجسم وجود صاحب منزلت و نیز یگانه و دردانۀ باور متألهانه در زمین باشد. توان اندیشیدن و معنا ساختن انسان را نجات داد تا خطر را با کلمه زودتر از اشاره از حنجره صادر کند و رؤیا ببافد.
خداوند بر نبی(ص) در دمان قدسی فرود آورد "اقرأ..."این کلام نخست انسان را از وادی صرف غریزه به در آورد و هوشمندی و درنگ را فصل ممیز ابن آدم ساخت. کلمه برای گفتن است و دریافتن تا تعبیر چشمهای به خون نشستۀ انتظار انتقام و گشودن رگ و چکاندن ماشه نباشد و کلمهها از بی خوابی شب پسپشت و تراخم در جان بگویند تا بیهوده خشم و کمدانی راه بر خشونت و بیجانی نبرد.
به سان تمام پدیدههای دستساز انسان گفتوگو هم منزه نیست و با خود آفات و عوارضی از پی دارد و کدام میناگریاست که خرده شیشه بر زمینش انبان نباشد.. سعدی نکو خواند "درشتی و نرمی به هم در به است/ چو رگزن که جراح و مرهم نِه است". گفتوگو امکان دانستن است و دریافت خود را با دگر در میان نهادن...دکتر باستانی پاریزی در سفر نخست خود به پاریس به دنبال تعاریفی است که پیشتر از ناپلئون و پانتئون خوانده و قوت کلمه چنان است کو کلام خیام و رومی تا اقصای عالم راه برده است.
گفتوگو آدم را آموخت که میتوان بی دریدن و گرد کردن با حاصل اندیشه هم زر گرد کرد و هم بر صدر نشست و از فراموشی و خاموشی در امان ماند که رستمساز اهرمنسوز توسی سرود "نمیرم از این پس که من زنده ام / که تخم سخن را پراکندهام..."سخن اما الزماً با پایان نزاع و غریزه پیوند ناگسستنی ندارد. گفتوگو گاه برای ابراز خویش و نیز "حکم میکنم" است و دیگری را در برجای سفیه و سنگ در حساب آوردن و نیز بیانیه و تبار خویش بر دهان و کاغذ ضرب کردن و آغاز یا مکتوبهای بر یک جدال .اما زبان مشترکی است برای رسیدن به آستانی یا دوراهی ملال انگیز دوئل یا خداحافظ.. کسی نمیداند.
حال بر سر سخن ابتدا بازگردم که چرا برخی گفتو گو را نکوهیده انگاشته از بردن نامش هم پرهیز و گریز و نیز کراهتی بر زبان و در دهان دارند؟
نخست: دلتنگ و با هیچکسام میل سخن نیست:
گفتگو وقتی حقیقت عیان است و یگانه در نزد ماست چه موضوعیتی مگر لهو و لغو یا امکانی برای خرید زمان به رایگان برای گل افشاندن بر چهره حقیقت است؟ برای این دسته خورشید دانستههایشان هماره میانۀ آسمان تیر است و گفتوگو تنها برای بیان شعاع پرتو آن تابان و نیز به رخ کشیدن تابش و نیز امکان دیدار و بهرمنده برای کوران و دربندان فراهم آوردن است و نه بیش از این...در این نگاه باید تنها گفت و زود گذشت که نه چیزی بر کوزۀ ما افزون میشود و نه طالب دریای شور دگری هستیم که شعور و شور همه اینجاست...."هنگامۀ عریانی دنیاست/هنگام ترنم و تماشاست..."
دوم: گفتوگو آیین درویشی نبود:
سخن کرشمۀ انسان است و آغاز دلبری و دلاوری او. انسان با سخن بذر دانسته و داشتههایش را می گستراند و به این هنر یگانه در یادها میماند و نادره دوران میشود. سوی دگرش فضلفروشی است و خودبسندگی که راه بر انکار دگری و درماندن از دانستن آن چه نزد آدمیان دگر است و طبعا فروافتادن و یا سرکشی و سوزانی چون شمع که انسان خود را خدایگون تصور کرده و به روایت عرفا این سخن و کلام را زان خود دانسته و نه کلمهساز و این در مسیر تعالی سد است و اسباب سقوط..."سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد/ مجنون که در کف او موم است سنگ خارا".
برای این است که دم فروبستن گاه فضیلت است و نشان دانایی و فروتنی..."سخن گفت و دشمن بدانِست و دوست/ که در مصر نادانتر از وی هم اوست"..دم فروبستن اما یکسر فضیلت نیست که تا مرد سخن نگفته باشد /عیب و هنرش نهفته باشد و سخن ابتدای کلام است و شاید آغاز دوست داشتن یا بی تفاوت از کنار دگری گذشتن..به باورم چگونه سخن گفتن و نیز انحصار سخن و فضل سکوت را به جبر نستاندن فضیلت است و خاموشی گاه در حکم "بیرون نرفتن بیبی از بیلباسی است" نه وزانت و فخامت سرکار ایشان...
سوم: از خدا میطلبم صحبت روشنرایی:
طرف گفتوگو و نادانی و گاه حیلت او انسان را ملول میدارد تا برای همیشه از طلای سخن و نشستن بر کوی گفتوگو با التیام مس تنهایی درگذرد.وقتی سخن در سینه نمیماند و عهدها شکسته و پرخیال به هراس و تردید بسته میشود طبعا جایی برای سخن نیست. در نمونۀ تاریخی اش برای شیعیان گفتوگوی بوموسی اشعری است با بنعاص دمشقی که حاصلش حرمان بود و شد آن چه شد و نیز حامل کلمات و گفتوگو کننده هم محل ابرام یا انکار است که هر کلام و سخن را از دهان هر تنی باور نمی دارند.... و گاه سکون و بی رغبتی را بر گوش نامحرم مرجح می دارند.."گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش..."
چهارم: بر عبث می پاییم تا دری بگشاییم:
دوران نردیک تر اما گفتوگو برای تحصیل منفعتی و نیز دفع مضرتی است. آدمان گوش میسپارند تا از پس کلماتی توپها خاموش شوند و طیارهها جز برای حمل عطر و ادم برنخیزند و نیز راهها و دروازهها گشاده شود. صرف گفتن و شنیدن دگر شوری نمیانگیزد که کلمه هم بیمایه فطیر است و طعن و نیز طریق نمایی در کلام ملالآور و فرساینده گشته و باقی چیزها...اگر از پس گفتوگو،نانی و امانی از مطبعه و مفکره بدر نیاید در حکم بطالطی است که کسی مجالی برای هوراکش بی فردا شدنش ندارد...
تتمۀ کلام:
امکان گفتن و دریافت ذهن و ارمغان دگری و نیز بر خوان نهادن داشتههای خویش فرصت یگانۀ بشر است و نباید و نمی توان آن را فروگذاشت. هر سخن با این امید از دهان و انبار عقل به در میآید تا گرهی فروبسته بگشاید یا نگذارد کورتر شود که بی مفاهمه شهسوار خیال پردازی است که با پرههای آسیاب میستیهد.
گفتوگو اگر راه بر انجام و غایتی دلخواه هم نبرد باز امکانی کم هزینه است که به آزمودنش میارزد...با کلمات مهربان باشیم و نهایتش این که آنان را از خاطر می بریم..میگویند سزای گرانفروش نخریدن است و می گویم جزای کلمۀ ناساز، کلمه ای کلوخوار است و این خود کاستن از خرج است و صیانت از دخل....
*نیم بیتی از صائب تبریزی