عصر ایران؛ مهرداد خدیر- هر سال در سوم خرداد حس و حال دیگری پیدا میکنم چون به یاد حسین اسلامیت میافتم. دوست خانوادگییی که از دل یک زندگی نسبتا مرفه با سابقهٔ گذران کودکی در آلمان به ایران بازگشتند و او با امکان ادامه همان زندگی نه به اروپا که به جبهه رفت و داوطلبانه و در عملیات آزادی خرمشهر به شهادت رسید.
اگرچه تاریخ شهادت او ۲۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ بود اما دو هفته بعد سوم خرمشهر که گوینده رادیو با صدایی بغضآلود گفت خونینشهر آزاد شد (و بعدتر: خرمشهر: شهر خون آزاد شد) بیشتر به یاد او افتادم. در دبیرستان البرز درس میخواندم و امتحان مهمی هم داشتیم -به گمانم فیزیک - و با این که دو هفته میگذشت اما چون در راه خرمشهر به شهادت رسیده بود نمیتوانستم برای امتحان متمرکز شوم و در جلسه هم اطلاعات قبلی به یاریم آمد. دو سه سالی قبلتر دانشآموز مدرسهٔ مفید بودم و معلم علوم ما داییِ همان حسین اسلامیت بود که بعدها نماینده مجلس سوم هم شد و البته دوباره به عرصهٔ فرهنگ بازگشت: حسین مظفرینژاد و حسین اسلامیت هم سخت شبیه دایی خود بود.
خوشسیما بود و خُلق و خوی او مثل همه کرمانیها گرم و مهربان. با این که خود زادهٔ تهران و بالیده در منطقهای چون خیابان ظفر بود و خانهشان هم دیوار به دیوار خانهٔ سید محمد اصغری که بعدتر وزیر دادگستری و رییس کیهان شد. قامت خدنگ حسین با یک متر و ۹۰ سانتیمتر قد در راه بازپسگیری خرمشهر به خون غلتید با این که قبلتر بر آن تن نازنین ترکش نشسته بود اما باز روانه شد.
۳۴ سال بعد و در آبان ۹۵ که در بازدیدی از منطقهٔ آزاد اروند مجال دیداری از شلمچه هم فراهم بود دیدم جوانی تاریخ جنگ را با اصرار بر اثبات خیانت اولین رییس جمهور برای جوانانی کم سن وسالتر از خود و در مواردی قطعا نادرست روایت میکند به او گفتم آنچه میگویی با آنچه آیتالله خامنهای در جلسه طرح عدم کفایت بنیصدر در خرداد ۱۳۶۰ در مجلس گفتند مطلقا سازگار نیست. قابل حدس بود که انتظار نداشت چون عین همین حرفها را هر روز برای کاروانهای راهیان نور تکرار میکرد و لابد خود از دیگری شنیده بود وگرنه از کتابی یاد نمیکرد.
مشخص بود بولتنی را از بر کرده بود و گرنه انقلاب و جنگ را ندیده بود. اطلاعاتی متفاوت دادم و آن سوتر که آمد چشمان گریان مرا که دید شگفت زده شد. گفتم به یاد دوستی به نام حسین اسلامیت افتادم؛ یکی از هزاران شهیدی که در همین خاک و برای این خاک ازپا افتادند.
تا از خاک گفتم واکنش نشان داد و گفت: خاک نه! قصد بحث در میان نبود ولی توضیح دادم تنها 6 روز پس از شروع جنگ امام خمینی بارها تعابیر ملی و میهنی را به کار برده بود و از جمله این جمله مشهور: «جنگ، جنگ است و عزت و شرف میهن و دین ما در گرو همین جنگ است... ما برای میهن عزیزمان تا شهادت یکایک سلحشوران ایران زمین مبارزه میکنیم». تعجب کرد و پیدا بود این دیگر در بولتن نیامده!
غرض از این نوشته اما ذکر این خاطره نبود. یاد یکی از هزاران است و در این فقره شناخت از نزدیک نه تنها عیب نیست که حُسن است. 9 سال قبل از شروع جنگ، شاعری به نام اصغر واقدی شعر «صدای گامهای نور» را درباره مردانی که استبداد از پا میانداخت، سروده بود و چون زیبا و تاثیرگذار است زندهیاد محمد علی سپانلو هم در مجموعه نفیس و ارزشمند «هزار و یک شعر- سفینه قرن بیستم شعر نو ایران» آورده است:
بیا و گریه کن با یادِ گلهایی که دستِ باد، پرپر کرد
بیا و دشت را با چشمهٔ چشمت نوازش کن
و بر گورِ هزاران لالهٔ وحشی نیایش کن
تو ای خو کرده با صد تاولِ چرکین
سرودِ زخمهای کهنه را تکرار کن، تکرار...
در پایان هم میگوید:
صدای کیست اما
این که میخواند؟
برادرهای من با بادها رفتند
برادرهای من از یادها رفتند
برادرهای من
آن نازنینشمشادها رفتند...
از میان «آن نازنین شمشادها» که نه در زمان سُرایش شعر که در آغاز جنگ، رفتند یکی همین «حسین اسلامیت» بود؛ فرزند رئیس وقت اتحادیه حمل و نقل و از خانوادهای متمکن که اشاره شد دوران کودکی را در آلمان گذرانده و در تهران در خیابان ظفر زندگی میکردند و سال 59 در عنفوان جوانی اتومبیل بنز پدر هم در اختیار او بود. همه را اما رها کرد و داوطلبانه به جبههها شتافت. نه یک بار که چند مرتبه و با تنی با ترکشهای به یادگار مانده از عملیات پیشین و سرانجام در شلمچه و ۱۴ روز پیش از فتح خرمشهر به خون خفت.
چهلودومین سالروز باز پسگیری بندر خرمشهر فرصتی شد تا از «نازنین شمشاد»ی بگویم که میشناختم و البته یکی بود از هزاران. «سرود زخمهای کهنه» را تکرار کنیم تا اگر با بادها رفتند از یادها نروند.
خیلی زیبا بود
سراسر احساس و زیبایی
کاش امثال شما بیشتر بنویسند
ما نیاز داریم به این خاطرات پاک و زیبا و پر احساس
یاد نازنین عباس خوشکام بخیر، ما دبیرستان خوارزمی بودیم خ دانشگاه چهارراه سزاوار، در یک نیمکت کنار هم می نشستیم، آن روز زد و خورد من در حیاط باعث شد که همکلاسی یار جمع کند و ... مردی زنگ آخر دم در وایسا .. عباس موقع رفتن رسید که بیا از کوچه پایینی بریم، گفتم امروز تو برو من کار دارم، گفت خبر دارم، خیلی اصرار کرد که بگذر، من دم در را اشباه گرفته بودم، دم در شلمچه بود، مرد عباس بود، اگر توانستید بنویسید به یاد شهدای گمنام هم بنویسید، یادش گرامی شهید گمنام عباس خوشکام
درود بر پدر و مادر هایی که همچین فرزندانی آزاده تربیت کردند
احسنت بر جناب خدیر
خرمشهر هنوز گرفتار مدیران شهری ضعیف و ناکارآمد
مشکل آبادان و خرمشهر که هنوز ویران مانده اند عدم مدیریت صحیح و سو مدیریت شهری و استانی
یاد دایی شهیدم در من زنده شد وقتی در آخرین دیدار، در مسیر برگشت از عملیات والفجر هشت، به خانه ما در خرم آباد سری زد
او با چهره ای غمبار گفت نمیدانم با چه رویی به خانه برگردم چون دوست عزیزی را در جبهه از دست داده ام که کمتر از یکماه از ازدواجش می گذرد.
او گفت بی شک تا به روستا برگردم همسرش سراغ او را از من خواهد گرفت و نمی دانم در جوابش چه بگویم...
اندک زمانی بعد او نیز در ادامه عملیات والفجر هست در سن ۱۹ سالگی به جمع دوستان شهیدش پیوست.....
یا نگران مانده اند یا نگران رفته اند...
نادر قربانی
روح ان بزرگوار و دل شما شاد
روح ان بزرگوار و دل شما شاد